پنجشنبه 10/ 2/ 94
از صبح زووود بیدار شدم و بدو بدو با على رفتیم بیرون دنبال کاراى قبل از سفرمون, کلى خرید داشتیم و بیشترش هم مربوط به على بود, بر خلاف همیشه که تمام کارامو با برنامه پیش میبرم این بار همه چیز دقیقه نودى شده بود, باترى براى دوربین, لباس واسه على که با من ست بشه, کراوات قرمز براى عکسامون, باید یه جا میرفتیم خونه میدیدیم, کادو روز پدر براى باباى على و اووووه, کلى کار
تند تند کارامون رو انجام دادیم, ظهر خونه داییم نهار دعوت بودیم, یه جعبه شیرینى گرفتیم و پیش به سوى اولین مهمونى بعد از ازدواجمون
ته دلم دوست نداشتم برم, توى این مدت بلایى نبود که زندایى هام از شدت حسادت سرم نیارن, حتى روز عقد ولم نکردن و از اصابت ترکش هاى حسدشون در امان نبودم اما به روى خودم نیاوردم, گفتم به درک, من دیگه یه خانواده جدید تشکیل دادم و حقیقتا از لحظه عقد به بعد دیگه کاراشون و فتنه هاشون برام بى اهمیت شد, گفتم الان اگه نرم خونه داییم زنش برام فتنه میکنه که زنگ زدى با احترام خواهر زاده ات رو دعوت کردى ولى اون بهت بى احترامى کرد و نیومد, با خودم گفتم میرم اما انگار که اونا برام نا مرئى هستن و اصلا به روى خودم نمیارم, و خوب تا حد زیادى هم موفق بودم
این یکى دایى هم خداااا رو شکر زن مسخره اش رو میشناسه , قبلش زنگ زده بود که هماهنگ کنه ما یه ساعتى برسیم که خونه باشه و خودش برامون آینه قرآن بگیره, میدونست زنش از این کارا نمیکنه
اول مهمونى یه کم حرص خوردم که زندایى هام یه تبریک خشک و خالى که هیچ حتى نگاه هم بهم نکردن ولى بعد دیگه بى خیال شدم, حالا شاید بعدا تعریف کردم این کارا از کجا ریشه میگیره
خلاصه مهمونى هم با همه خوبى ها و بدى هاش تموم شد, بعدشم منو على خداحافظى کردیم و رفتیم خونه على اینا که من از پدر مادرش خداحافظى کنم و کادوى روز پدر که صبح خریده بودیم بدیم
خوب من اینجا با یکى دیگه از معجزات ازدواج روبرو شدم, قبلا شنیده بودم که بعد از جارى شدن خطبه عقد خیلى حس ها عوض میشه یا احساسات جدید واسه بعضى ها به وجود میاد, یکى از این احساساتى که من به وضوح تجربه کردم عوض شدن حسم نسبت به پدر و مادر على بود, راستش من تا قبل عقد هیچ وقت حس خوبى به باباى على نداشتم و گاهى حتى فکر میکردم این مسئله متقابله, یعنى باباى على هم حس خوبى به من نداره و این خیلى اذیتم میکرد, این اواخر در مورد مامانش هم با این که خیلى دوسش داشتم و اونم منو دوست داشت متاسفانه همچین حسى پیدا کردم, مخصوصا که تنها رفتن خونه على اینا واسه من همیییشه کابوس بود و به خودش هم گفته بودم که به هیچ وجه توى خونه شما احساس آرامش نخواهم داشت و تو باید بدونى که زیاد اونجا نمیام و همون کمش هم از سر اجباره, کاملا هم به خودم حق میدم و على هم بهم حق میداد چون رفتارایى شده بود که هم من هم على اونا رو واقعا مستحق همچین تصمیمى میدونستیم, هرچند که بعدا تغییر رویه دادن اما حس من عوض نشد
ولى اون روز بر خلاف تصورم توى خونه على اینا کاملا آروم و اکى بودم و بر خلاف دفعه قبل هیچ چیز خشک و رو اعصاب نبود, حس میکردم احساسم نسبت به خانواده همسرم از دیروز بعد از عقد تغییر کرده و عجیب تر این بود که متقابلا همین تفاوت رو هم به وضوووووح در اونا میدیم و از کارا و توجهى که بهم میکردن این جورى برداشت کردم که اونا هم منو دوست دارن و خوشحال و آروم هستن
امیدارم حسم درست باشه و ماندگار
بعدشم که دیگه على منو رسوند خونه و تا نصفه شب مشغول جمع کردن وسایلم و آماده شدن واسه سفر بودم
ادامه دارد...
زن دایی ت خیلی حالمو گرفت :| نفهم :|
انا ته پست تلخی زن دایی رو برطرف کرد :*
پدرمو در آوردن آرزو تو این شرایطم, شاید یه روز تعریف کردم