11خرداد 94

از وقتى که از سفر برگشتیم و خاطرات سفرم رو نوشتم هى منتظر بودم بلاگفا درست بشه و روزامونو ثبت کنم اما نشد که نشد و لحظه هاى نابمون از دهن افتاد, حالا مجبورم کلى بنویستم 

بعد از برگشتمون بلافاصله به طورجدى افتادیم دنبال خونه, خب من از همون اوایل رابطه مون به على گفتم که شرط من براى ازدواج با هرکسى اینه که خونم کنار مامانم باشه چون شرایط من با بقیه دخترا فرق میکنه و مامانم تنهاست و مشکل تنفسى داره, من میخوام اینقدر نزدیک باشم که نصفه شب کلید بندازم برم تو خونه کنارى, مامانم رو ببینم که زنده و سالم خوابیده, خیالم راحت بشه و برگردم خونه خودم, تا این حد نزدیک

اما خب یه مدت که گذشت به این نتیجه رسیدم این همه نزدیک بودن شاید براى سال هاى اول زندگى خوب نباشه و مامانم ناخواسته به خاطر حساسیت و علاقه زیادى که به من داره توقعاتى از على پیدا کنه که درست نباشه, و این که اصلا تو ساختمان ما واحد خالى هم وجود نداشت, منم بى سر و صدا این گزینه رو حذف کردم و به على گفتم اگه تو ساختمان مامانم هم نشد نشد, ولى میخوام اینقدر نزدیک باشم که راحت پیاده بتونم بیام پیش مامانم,البته اون گفته بود نزدیک هم باشى من در هر صورت ماشین رو میدم به تو اما بازم همه تلاشش رو میکرد خونه نزدیک به مامانم پیدا کنه

ما بعد از فوت مامان بزرگم خونه قبلى که کنار خونه مامان بزرگم بود رو دادیم اجاره و یه خونه آپارتمانى کوچیکتر اما با موقعیت خوب خریدیم و جابجا شدیم و کلى هم از این تصمیممون راضى هستیم, اینجا یه شهرک کوچولو خلوت و نوساز و تر و تمیزه که موقعیت خیلى خوبى توى شهر داره و خب طبیعتا قیمتاش هم خیلى زیاده, اینقدر که حدود هشتاد درصد خونه ها اجاره شون چندین برابره حقوق على هست, نوزده درصد هم اندازه حقوقش و فقط شاید یک درصد از خونه هاى اینجا به بودجه ما میخورد  اما اون هم شرایط خاص خودش رو داشت, خیلى کوچیک بود, شیک و تمیز نبود, نقشه هاى افتضاح, بدون آسانسور و پارکینگ, حتى یه خونه خیلى خوب هم پیدا کردیم که همه چیزش اوکى بود ولى یه صاحب خونه روانى داشت که خودش طبقه اول زندگى میکرد و مثلا نمیذاشت با کفش از پله ها بریم بالا برسیم به واحد خودمون, کلى از این قوانین چرت و پرت که ما به خاطر این که کوچه کنار مامانم بود همه رو پذیرفتیم اما اون نامرد چون فهمیده بود من چه شرایطى دارم هر روز چند ملیون میبرد رو قیمت و روز آخر دیگه خودم عصبانى شدم و به على گفتم نمیخواد کنسلش کن, تو خونه یه آدم دزد دروغ گو نمیخواد زندگى کنیم

اوه پروسه پیدا کردن خونه با توجه به شرایط ما که متاسفانه همه چیز رو باهم میخواستیم روانى کننده بود, کلى هم اون روزا باهم بحث میکردیم و هرچى بیشتر میگشتیم کمتر پیدا میکردیم و عصبى تر میشدیم, من ته دلم ایمان داشتم به اینکه خدا یه خونه خیلى خوب و مناسب برامون کنار گذاشته, همش دوستاى خودم و دوستاى على رو یادم میومد که وقتى ازدواج کردن شرایط مالى خیلى خیلى محدود تر از ما داشتن اما معجزه وار خونه هاى خیلى شیک و نوساز توى بهترین مناطق شهر با قیمتاى باور نکردنى پیدا کردن, مخصوصا خواهر دوستم که شوهرش یه درامد فوق العاده پایین داشت اما یه خونه خیلى خوب و شیک و نوساز و خوش نقشه توی خیابون کنارى ما پیدا کرده بود , همش اون میومد تو ذهنم و میگفتم خدایا چطور واسه اون جور کردى, پس من چى, منم میخوام

این اواخر که دیگه زیر بار قیمتاى بالا هم رفتیم و حتى باباى على دیگه خسته شده بود و   میگفت برین یه خونه خوب پیدا کنین مهم نیست قیمتش من کمکتون میکنم, اما خوب ته دلم هم زندگى راحت و بدون دغدغه میخواست, هم مسافرتاى خوب و رنگ و وارنگ, هم راحت پول خرج کردن و خرید کردن, هم خونه شیک و نوساز و هم نزدیک مامانم بودن, گاهى از پر توقعى خودم هم عصبانى میشدم و به على پیشنهاد میدادم بریم جاى دور تر بگردیم اما قبول نمیکرد و حالا اونم دیگه به این که نزدیک مامانم باشیم حساس شده بود

این وسط مورداى خوبى هم پیدا میشد که ما احمق وارانه گیر میدادیم به یه چیز کوچیک و کنسلش میکردیم و خودمونم نمیفهمیدیم چرا داریم موقعیت هاى خوب رو از دست میدیم, مثلا این خونه طرح کاغذ دیواریش خوب نیست, اون یکى رنگ کابینتش به دل نمیشینه و ...

تااااا این که معجزه براى ما هم انفاق افتاد...

یه روز دوستم, همون که گفتم خواهرش خونه خیلى خوبى خیابون کنارى ما پیدا کرده بود زنگ زد و گفت پسر داییم دیروز اومده خونه ما گفته تورو دیده که داشتین دنبال خونه میگشتین و به چه قیمت هاى بالایى راضى شدین, میخواستم پیشنهاد بدم که اگه خواستین بیاین خونه خواهر من, اونا چون بچه دار شدن یه خونه بزرگ تر پیدا کردن و اتفاقا همین امروز هم دارن اسباب کشى میکنن, خوب من زیاد جدی نگرفتم همون موقع داشتیم میرفتیم برای کلیپ اسپرتمون تست بگیریم و کلی سرم شوغ بود و گفتم بی خیال آشپزخونه اش جایی برای ماشین ظرف شوییم نداره و رفتیم آتلیه و تقریبا فراموشش کردم  

عصر که داشتیم میومدیم خونه و یه کم فکر کردم به پلنی که از خونه تو ذهنم بود به این نتیجه رسیدم که با یه کم تغییرات میشه ماشین ظرف شویی رو جا داد و بقیه وسایلم هم مثل خواهر دوستمه و قطعا جا مشه .پیشنهادش رو به علی دادم و سریع زنگ زدم هماهنگ کردم که بریم علی خونه رو ببینه و منم ابعاد رو چک کنم  

علی از همون اول که وارد پیلوت شد خیلی خوشش اومد و گفت حتی پیلوت و پارکیگ هم شیکه و مرتب و تمیزه و  البته که از خونه خیلی بیشتر خوشش اومد. این خونه میشه گفت بهترین و شیک ترین خونه ای بود که این چند وقت دیده بودیم . یه خونه خیلی خوب دیگه هم دیده بودیم اما به طرز خنده داری کوچیک بود و ایقدر بد طراحی شده بود که من با خنده به علی میگفتم اگه بخوایم چندین سال اینجا بمونیم و بچه دار شدیم من تو حاملگی نمیتونم غذا درست کنم چون شکمم میخوره به گاز نمیتونم رد بشم. واقعا بی هیچ اغراقی در این حد مسخره بود . اما اینجا ابعادش واقعا برای یه زندگی دو نفره و حتی سه نفره مناسب بود و با یه حساب سر انگشتی دیدم که مبلمان اصلی و مبل راحتی و میز ناهار خوری و کنسول و این چیزا رو میشه راحت جا داد . تنها نکته ای که داره اینه که آفتاب نداریم توی این خونه ولی نور هست و این برای منی که که همیشه صد تا لایه پرده دارم تو اتاقم و از تابش آفتاب و نور زیاد بدم میاد یعنی اینکه اونجا بهشنه برام و هیچ مشکلی با این مسئله ندارم  

سریع اکی دادیم و چند روز بعدش قرار گذاشتیم با مالک که بیاد خونه رو از خواهر دوستم تحویل بگیره و ماهم بریم و همونجا آشنا بشیم و حرفامون رو بزنیم 

خب خواهر دوستم وقتی اونجا بود نسبت به ظاهر و امکانات خونه اجاره مناسبی میداد . اما مالک حالا که اونا داشتن میرفتن دیگه روالش رو عوض کرده بود و قیمت واقعی خونه مد نظرش بود و خب حق هم داشت بنده خدا تازه بازم با این که قیمت رو برده بود بالا بازم چندین برابر مناسب تر از خونه های اون منطقه که اصلا هم مثل این خوشگل نبودن قیمت گذاشته بود. ماهم گزینه های دیگه ای که داشتیم قیمتشون خوب خیلی بیشتر از این خونه بود اما ته دلم میگفتم خدایا درسته که همسر من توانایی مالیش خیلی بیشتر از شوهر خواهر دوسته اما خوب مگه چی میشه به ماهم همون قیمت بده که بعدا مانور بیشتری بدیم توی خرج و مخارج و پسنداز بهتری داشته باشیم. اما دیگه زیاد پاپیچ نشدیم و همون قیمتی که خودش گفته بود توافق کردیم و رفتیم اما توی راه برگشت یهو آقاهه زنگ زد گفت که خانومم گفته به بچه ها همون قیمتی که قبلا بوده خونه رو بده و منم زنگ زدم بهتون خبر بدم که خیالتون راحت بشه 

خب درسته که من به خدا اطمینان داشتم که گزینه خوبی رو سر راهمون قرار میده اما از طرفیم میگفتم خدا با توجه به شرایط هر کسی براش معجزه میکنه. الان همسر من موقیت مالیش از همه اونایی که توی ذهنم بود و خونه های خیلی خوشگل با قمیتای مناسب گیرشون اومده بهتره و من نمیتونم توقع داشته باشم برای ما هم این کار رو بکنه چون ما شرایط اقتصادی بهتری داریم اما واقعا فکر نمیکردم در این حد سورپرایزمون کنه 

الان یک ماه میشه که خونه دیگه مال ماست و یه سری از وسایلمون هم بردیم و خونه رو هم رنگ زدیم و حسابی همه چیز برق میزنه و خوشگل و تمیزه و از دیدنش کیف میکنیم 

گاهی وقتی استرس دارم و نگرانم یادم میره که همه چیز رو به خدا بسپارم و خیالم راحت باشه خودش هر با هر روشی که میدونه درستش میکنه در صورتی که بارها توی زندگیم و مخصوصا توی ازدواجم این بهم ثابت شده که با این که من خیلی بدم اما اون همیشه هوامو داره 

خدایا شکرت

نظرات 3 + ارسال نظر
سودی یکشنبه 31 خرداد 1394 ساعت 19:45

یعنی ادم اگه دغدغه خونه نداشت تو این ... چی میشد :\ خداروشکر که اوکی شد همونجور که میخواستی :دی

خونه و هزاااار چیز دیگه, تا حالا خونه مامانم مفت مفت میخوردم حالیم نبود

پاپیون یکشنبه 31 خرداد 1394 ساعت 00:34

هدى دقت کردى خیلى حرص و جوش الکى مىخورى؟

اوهوم, ولى دست خودم نیست تو این شرایط و روزاى قبل از عروسى

میلو یکشنبه 31 خرداد 1394 ساعت 00:21 http://calmyellow.blogsky.com

عزیزم هداااا جان خیلی خیلی خوش اومدی :**
همه ی وبت رو یه سره خوندم عزیزممممم :*** خب خیلیییی کار خوبی کردین که توی سفر تنهایی نرفتین که مزه ی ماه عسلتون نره :)
و راجع به خونه هم واقعااااااااا خوشحال شدم برات و لذت بردم :*** الهی که همیشه توش صدای خنده هاتون بیاد و شاد و خوشحال باشید و اونجا لونه ی عشقتون باشه همیشههههه :***

مرسى عزیرمممم, ایشالا ماه عسل شما:*

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.