واى خدا چیزى به عروسى نمونده یعنى؟ :دى

تا به این مسئله فکر میکنم دلم  میریزه پایین و آشوب میشه,. بعد به خودم دلدارى میدم که نه نگران نباش, هنوز کلى مونده و سعى میکنم یادم بره شمارش روزاى مونده رو و واقعا هم یادم میره! 

چند روز پیش على میگه میخواى جمعه چمدونا رو بیاریم؟ گفتم نه بابااااا هنوز خیلى زوده, بعد که نگاه تعجب زده اش رو دیدم گفتم آها, چیزى تا عروسیمون نمونده؟ باشه باشه بیاریم :دى 

بلاخره جمعه بعد از یک ماه و نیم انتظار مبلمانم رسید, نصفه شب! 

مبلاى راحتى اشتباه شده بود هم رنگش و هم سایز و مدلش, خوب مامان همراه من براى خودش هم یه مبل راحتى خریده بود , توضیحاتش خیلى طولانیه اما مبل من خوشگل نشده بود و مامان فداکارى کرد و مبل خودش رو داد به من,  الهى بمیرم که توى کوچیک ترین موارد هم فداکارى میکنه, برم  خونه خودم شرم کم بشه دیگه درست حسابى واسه خودش زندگى کنه

اون شب خسته و عصبانى بودیم همه, مبلا رو یه جور شلخته و بدون فکرى چیدیم و رفتیم, و لازمه بگم که اعصابمون خورد تر شد , چون خونه خیلى مسخره و کوچیک و زشت شد, من یه جوریم که حس بدم رو اصلا نمیتونم توى چهره ام نریزم, هى مامان و على نگاه میکردن به من و میگفتن اینقد غصه نخور خوب شده

من ولى هى تو دلم به خودم لعنت میفرستادم که خاااااک , این همه رفتى پول خرج کردى و چندین نفر رو اسکل کرده هى فرستادى تهران کیفیت مبلا رو چک کنن و گفتى از تهران میخرم آخرشم اینجورى شد

دیگه گفتم به درک و کاریه که شده, زود رفتیم خونه که على بخوابه فرداش میخواست بره سر کار

صبح زود مامان بیدارم کرد که پاشو بریم مبلاتو درست بچینیم دیگه غصه نخور مطمئنم خوب میشه

واقعا من خیلى دختر بدى ام, یاد کاراى خودم و فداکارى مامان میفتم دلم میخواد خودمو دار بزنم که مامانم حتى دو ساعت هم نتونسته بخوابه با یاداورى چشماى غمگین من و هى فکرش درگیر خونه منه

رفتیم و این بار با حوصله همه اصول رو در نظر گرفتیم و با یه بار جابه جایى یه دفعه نمایشگاه مبل شلوغ و کوچیک و زشتم تبدیل شد به یه خونه شیک و خوشگل با مبلمان عاااالى, , به همین سادگى و به همین خوشمزگى

خداییش مبلا رو خیلى ظریف و بدون نقص ساخته بودن اما دیشبش عصبانى بودم و خسته همه چیز به نظرم زشت و پر از ایراد میومد

عصر که على اومد خونه تا در و براش باز کردم و اومد تو کلى جیغ و داد کرد که واااى اینجا کجاست, چقدر عالى شده, چقد عوض شده, چقد خونه خوشگلى داریم, چه مبلا خوب شدن و ...

على هیچ وقت از چیزى اینجورى با هیجان تعریف نمیکنه و نهایت تائیدش در مورد یه چیز خوشگل لبخند کمرنگشه و گفتن اینکه آره خوبه, بعد این کارش و ذوق زدنش اینقدر مطمئنم کرد و بهم آرامش داد که دیگه کاملا خیالم از بابت خونه مون و انتخاباى درستم راحت شد.

الانم یا به هر بهانه اى پا میشم میرم خونه مون و هى به وسایل و در دیوا  نگاه میکنم یا به عکسایى که از خونه مون گرفتم :)))

امیدوارم یه دونه میز عسلى که توى کارگاه جا مونده زودتر برسه و اصلاحات کوچولوى مبل راحتى هم انجام بشه  دیگه پرونده این پروسه عظیییییم بسته بشه


بچه ها واقعا نمیرسم به نظرات جواب بدم, ایشالا بعد عروسى

برام دعا کنیییید پلیز 


نظرات 1 + ارسال نظر
پاپیون چهارشنبه 14 مرداد 1394 ساعت 01:00

خیلى زیاد خدا رو شکر که همه چى خوبه و انقد خونتو دوس دارى و اون حساى بدت از بین رفته,کلى آرزوى سلامتى و شادى دارم براتون:***

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.