چند روز قبل از عروسى مامان زنگ میزنه به دختر عموش که ساکن کرجه و واسه عروسى دعوتش میکنه, من تاحالا این دختر عموى مامانمو ندیدم و خود مامان هم شاید بیشتر از سى ساله که ندیدش اما یهو میگه که میاد و به این صورت ما مهمون دار میشیم
اصلا دلم نمیخواست شب آخرى که توى اون خونه ام کس دیگه خلوت و آرامش من و مامان رو بهم بزنه ولى خوب دیگه شده بود و سعى کردم بهش فکر نکنم
اون شب على تا آخر شب توى خونه مون مشغول نصب وسایل بود, ازش خواستم همونجا بخوابه و نصفه شب با اون همه خستگى اون همه راه برنگرده خونه شون, , همش میگفت دلم نمیخواد اولین شب بدون تو اینجا بخوابم ولى دیگه کلى اصرار کردم و بهش گفتم واسه خودش رختخواب بندازه و توى هال بخوابه که اتاقمون رو بعدا باهم افتتاح کنیم تا قبول کرد و موند
صبح روز بعدش على اومد دنبالم که باهم بریم صبحانه بخوریم, مامان یهو زنگ زد گفت لاستیک ماشین پنچر شده و نمیتونه بره دنبال مهمونمون, منو على رفتیم دنبالش و رسوندیمش خونه , آدم عجیب و نا متعادلى بود, نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم اصلا, فقط به این فکر میکردم که گناه داره , یه زن تنها و افسرده هست و حالا چند روز مهمونمون باشه یه کم حالش بهتر بشه, مامان هم روزاى اول بعد عروسى تنها نمیمونه و اینجورى خودمو قانع میکردم, با کمال شرمندگى من اصلا از مهمون چند روزه خوشم نمیاد و شب خواب نمیرم وقتى مهمون داریم و خل میشم وقتى کسى شب خونه مون میخوابه
خلاصه رسوندیمش و بعد با على رفتیم کافه همیشگى دوتا املت ایتالیایى توپ زدیم و شارژ شدیم و رفتیم سراغ کارامون
شب قبلش چند متر پارچه حریر خریده بودم که ببرم توى باغ پشت جایى که میشینیم یه چیزى درست کنم باهاش,, خدا رو شکر طنابى که خواسته بودم کارگرا به درخت بالاى سرمون وصل کرده بودن, کارمون رو زود انجام دادیم و تقریبا همونى شد که میخواستم, , رفتیم خونه مامان نهار گرفتیم ازش و رفتیم خونه خودمون بخوریم, چون نه ما با مهمونمون حال میکردیم نه اون با ما ! هه هه
عصرش باهم یه کمى کنتاکت داشتیم یادم نیست بخاطر چى, دوتامون پر از استرس بودبم و اعصاب جفتمون ضعیف شده بود و بابت وقت کم وطاقت ذره اى بى برنامگى و بدقولى همو نداشتیم, فرصتى هم واسه قهر و ناز نبود و با همون حال و هوا مجبورى رفتیم رقص تانگومون رو تمرین کنیم, یه کم که گذشت رفتیم تو حس و حال رمانتیک رقص و آهنگ و دوتامون ریلکس شدیم و اوضاع رو به راه شد, بعدم على منو رسوند خونه که مثلا بریم زود بخوابیم
سریع شام خوردم و وسایلى که فردا باید همراهم میبردم آماده کردم و ولو شدم روى تختم, به لباس عروس بلندى که روى در کمدم آویزون کرده بودم نگاه میکردم و هى دلم میریخت پایین, شب بدى بود اون شب, ترس بابت عوض شدن همه چیز و شروع زندگى مشترک یه طرف, حس گند جدا شدن از مامانم یه طرف, استرس خوب پیش رفتن مراسم یه طرف, سر صداى مهمونمون و نصفه شب بیدار شدنش و صداى مسخره تبلتش هم یه طرف که تا صبح روانیم کرد و اصلا نخوابیدم, اما هى سعى میکردم به خودم مسلط باشم و آرامشم رو حفظ کنم
صبح خسته و کسل با چشماى پف کرده از خواب بیدار شدم, ساعت ده و نیم باید میرفتم آرایشگاه, دوش گرفتم و صبحانه خوردم و با مامان راه افتادیم
تا رسیدم رفتم توى یه اتاق و پیراهن راحتم رو که همیشه بهم آرامش میداد رو پوشیدم و منتظر آرایشگرم شدم, تا اون برسه یکى دیگه موهام رو سشوار کشید برام و هى میگفت رنگ کردى؟ واقعا رنگ موهاى خودته؟ باورم نمیشه, تاحالا ندیدم موى اینقدر مشکى و خلاصه کلى بهم اعتماد به نفس داد و خیالم راحت شد از این که رنگ نکردن موهام انتخاب درستی بوده
بعدم که دیگه آرایشگرم اومد و مشغول شد و من دو مین یه بار بهش میگفتم کم رنگ بزن, ملایم کار کن, تغییر نکنم, قیافه خودم باشه و فکر کنم کلافه شد از دستم اما خوش برخورد بود و تقریبا هرچى میگفتم گوش میکرد
وسطاى کارش یه دفعه " م " از در اتاق مخصوص آرایش عروس اومد تو, اوه کلى خوشحال شدم,, بهم گفت که تا اینجاى کار خیلى خوب شده و کلى بهم انرژى مثبت داد هى با خودم فکر میکردم چند تا عروس هستن که یه دوست اینجورى دارن که وسط کار از رئیس بداخلاق و سخت گیرش مرخصى بگیره تا بیاد آرایشگاه و به دوستش انرژى و آرامش بده
آخراى کار یه آینه گرفتم دستم و اینقدر رنگ رژم رو عوض کرد و رنگاى مختلف ترکیب کرد تا همونى شد که دلم میخواست
خوب على فوق العاده حساس بود روى آرایشگاه من در این حد که خودش تحقیق کرده بود کدوم آرایشگاه برم که تغییر نکنم, و البته در نهایت هم همونى شد که على میگفت برو, خودمم دوست داشتم توى عکسام چهره ام همینطورى دخترونه بمونه و یه دفعه رنگ مو و آرایش غلیظ منو یه آدم دیگه نکنه و سنم رو بالا نبره , کلا زیادم آرایش غلیظ بهم نمیاد
وسطاى کارش رفت به نى نىش که پیش پرستارش بود توى یه اتاق دیگه شیر بده و من فرصت کردم با دقت و درست حسابی توی آیینه نگاه کنم, اون موقع زیاد نتونستم بفهمم خوب شدم یا نه, هنگ بودم, مامانم هم هنگ بود مثل من, ولى آخرش که دیگه کارش تموم شد راضى بودم , همونى بود که میخواستم , , ابروهامم با این که نذاشتم رنگ کنه و سایه زده بود اما خیلى خوب شده بود رنگش و چهره ام رو آروم و روشن کرده بود
رفتم توى یه اتاق دیگه, با کمک شنیون کار لباسم رو پوشیدم و بهش گفتم چکار کنه و مشغول شد, خیلى دیر شده بود, هى از آتلیه به على زنگ میزدن میگفن داره توى باغ سایه میفته زود بیاین, على هم پشت در آرایشگاه منتظر من بود, نمیدونم چرا گروه عکاسى و فیلم بردارى پشت در منتظر من نبودن که از لحظه روبرو شدن ما فیلم بگیرن, حالا هرچند هم توی خیابون باشه و نذارن داماد بیاد توى آرایشگاه و لوکیشنمون زیاد اوکى نباشه اما واسه خودمون قشنگ و خاطره انگیز بود این لحظه
على وقتى منو دید یهو همه تمام استرس و نگرانیش تموم شد و یه لبخند گنده شد صورتش, نمیدونست چى بگه و فقط میگفت واااى وااااى :)))
جلوى آرایشگاه پل نبود که ماشین بیاد ,على دورتر پارک کرده بود و یه کم تا ماشین قدم زدیم و توى این فاصله على دست منو گرفته بود هى با خنده و ذوق بهم نگاه میکرد و میگفت وااااى واااى, تو دلم میگفتم الان مردم این صحنه رو میبینن چى میگن تو دلشون, یه عروس داماد خوش و خرم وسط خیابون دست همو گرفتن دارن قدم میزنن :))
من ولى اینقدر استرس داشتم که یادم رفت به على نگاه کنم و ببینم اون چطورى شده, توى ماشین که نشستیم على گفت واى خیلى خوب شدى و دقیقا همونى که میخواستم شدى
بعد که حرکت کرد منم فرصت کردم على رو ببینم, خوب خدا رو شکر عادى بود و از ابروهاى نازک زنونه و کرم پودر ماسیده روى صورتش خبرى نبود . خوب شده بود هیچى توى چشم نمیزد
ماشینمون هم خیلى خوشگل شده بود, هم ماشین هم دسته گلم, همونى بودن که میخواستم
آهنگایى که سلکت کرده بودیم رو پلى کردیم و اون موقع ظهر توى خیابوناى خلوت جولان میدادیم و میخوندیم و میرقصیدیم و فیلم و عکس میگرفتیم و هى به هم میگفتیم باورت میشه؟ باورت میشه امروز عروسیمونه؟ که بلاخره به هم رسیدیم؟
مردم هى برامون بوق میزدن و بچه ها برام دست تکون میدادن و منم با نیش باز براشون دست تکون میدادم
به باغ که رسیدیم گروه فیلم و عکس منتظرمون بودن و به محض پیاده شدنمون از ماشین کار شروع شد, اولشم عکاسمون گفت شنلت خیلى خوشگله درش نیار چند تا عکس با همین بگیرم ازت
من از چند ماه قبل یک عالمه عکس توى گوشىم جمع کرده بودم از مدل ژستاى مختلف و دو روز قبل عروسى همه رو پرینت کرده بودم که بدم دست عکاس بعد عکساى خودش اینا رو ازمون بگیره, اما اون لحظه اینقدر وقت کم بود و همه چیز هول هولى بود که اصلا فرصت همچین کارى نبود عملا, بعدم دیدم خودش بیشتر پوز هایى که توى ذهنم بود رو داده دیگه بیخیال شدم اما الان دارم فکر میکنم کاش هرجور شده میگرفتم اون عکسا رو, هرچند که احتمالا اون لحظه این کار بهم استرس میداد و برام حساسیت بیخود ایجاد میکرد, نمیدونم
بعد از باغ هم رفتیم آتلیه و ادامه کار رو اونجا انجام دادیم,من واقعا از انتخاب آتلیه ام راضى بودم, این همه گروه اون روز با ما همکارى میکردن و تنها کسایى که به ما استرس ندادن و درک میکردن با یه عروس داماد توى همچین روزى چطورى باید برخورد کرد همینا بودن, یه زن شوهر باحال و پر انرژى با چند تا دختر پسر شاد و اکتیو که همش باهامون شوخى میکردن و میخندوندن و حالمون رو خوب میکردن ,
وسطاى کار مامانم هم اومد توى آتلیه که باهم عکس بگیریم, با دیدنش کلی ذوق کردم. خیلی خوب شده بود و لباسش حسابی توی تنش جلوه کرده بود. یه کم با ما عکس گرفت و بعد فرستادمش خونه بره استراحت کنه
بعد از تموم شدن عکسای آتلیه هنوووز کلییی وقت بود تا بخوایم بریم تالار. تازه ساعت شیش عصر بود و حیرون مونده بودیم چکار کنیم و کجا بریم. قبلا قرار گذاشته بودیم بریم خونه و استراحت کنیم ولی نمیشد ماشین رو تنها گذاشت که توی پارکینگ. بچه ها همه گل هاش رو میکندن!
به علی گفتم منو دوباره برسونه آرایشگاه برای ری میکاپ . قبلا مدیر آرایشگاه بهم گفته بود وقتی کارت توی آتلیه تموم شد برگرد آرایشگاه یه کم دراز بکش و یه کافی بخور تا خستگیت در بره ولی دلم نیومد علی رو تنها بذارم و خودم برم استراحت کنم. گفتم فقط رژم و اون قسمت هایی از موهام که به خاطر ژست های خوابیده توی آتلیه خراب شده درست کنن که برم. آهان یه دستشویی هم با بدبختی هرجوری بود رفتم :دی
متاسفانه آرایشگر خودم نبود و یکی دیگه اول رنگ رژ رو اشتباهی زد بعدم فکر کرد گونه ام پاک شده اونقدر که ملایم بود و پر رنگش کرد ولی دیگه گفتم بیخیال مهم نیست و زیاد توی آیینه دقیق نشدم که حساس نشم
علی جلوی در آرایشگاه منتظرم بود و باز مراسم قدم زدن توی خیابون رو تکرار کردیم تا برسیم به ماشین و بعدشم به پیشنهاد من رفتیم که یه نوشیدنی پر انرژی بخوریم. علی تا بره نوشیدنی رو بخره و بیاره کلی مردم براش دست و سوت زدن و دختر کوچولوها رفتن رو میزای کافه براش رقصیدن و کیف کرد! منم از توی ماشین میدیدم و ذوق میکردم :دی
یکی از باحال ترین قسمت های عروسیمون همون وقتایی بود که توی ماشین عروس دوتایی تنها بودیم. کلی باهم خوشحال بودیم و دور دور میکردیم . آهنگای نوستالژیکمون رو گوش میکردیم و میرقصیدیم و مردم برامون بوق میزدن و دست تکون میدادن . هرچند که بابت مشکلات چیدمان و دیزاین تالار و استخر هی بهمون زنگ میزدن و اعصابمون رو خورد میکردن اما سعی کردم فراموش کنم اون قسمت ها رو
خلاصه اینقدر چرخیدیم که زمان گذشت و هوا تاریک شد. خدا رو شکر دوستم زنگ زد بهمون گفت کجایین مهمونا اومدن و بیاین دیگه. وگرنه احتمالا ما تا آخر شب منتظر خبر مامانامون بودیم و اونا هم خسته نباشن یادشون رفته بود و مشغول کارای دیگه بودن
...
:))) چه استرسی دارن اون روز..
من فکر کنم همون روز چند کیلو لاغر شم، امیدوارم دکلته نباشه لباسم :))
عکاس و فیلمبردار خیلی مهمه، روز عروسی اینقدر همه چی هول هولکی میشه ک دقیقا اون چیزی ک میخوایم در نمیاد..
مثلا خودم الان دو ماهه دنبال پوزیشن خوب برای عروسی خواهرم میگردم اما هیچی ب دلم نمیشینه :(
ایشالا که خوشبخت بشین.. روزای سختی رو گذروندی.. مادرت خیلی صبوره :) حتما مستقل شدن تو همسرت، و دوریش از تو خیلی براش سخت بوده
من پوزیشناى خیلى خوبى پیدا کردم ولى اصلا فرصتش نشد
مرسى عزیزم