اینجا سه روز متوالیه که بارون قطع نمیشه ، خب مسلمه که به واسطه دختر کویر بودنم باید عاشق شهر بارونیمون باشم
صبح جمعه بعد از صبحانه مفصل روزای تعطیلمون علی منو میرسونه خونه مامانم که خودش بره خرید واسه پیتزای نهار و منم تا از خرید برمیگرده مامانم رو ببینم، بعد ولی بهم میگه که نمیاد دنبالم و خودش میره خونه نهار رو آماده میکنه که من بیشتر پیش مامان باشم. ازش میخوام که غذامون رو پک کنه و همراهش بیاره تا بریم پارک نزدیک خونه نهارمون رو با چاشنی بارون بخوریم
من عاااااشق این پارکم چون اصلا شبیه پارک نیست، شبه جنگله ، با یه عاااالمه درخت خوشگل پیر که وسطشون چند تا راه آسفالتی کشیده شده و انگار که اومدی مسافرت و وسط جاده جنگلی داری داری قدم میزنی
بعد نهار میریم زیر بارون ، چند روزه دلم میخواست درخت کریسمس داشته باشیم ولی همش میگفتم نه گناه داره نمیشه که به خاطر خودم درخت بیچاره غلفتی کنده بشه و حق زندگی ازش گرفته بشه و کلا بیخیالش شدم
بعد ولی همینجور که قدم میزدیم به ذهنم زد که حالا چند تا شاخه که اشکال نداره :دی
به علی گفتم میاااای چند شاخه کاج ببریم خونه درخت کریسمس درست کنیم؟ گفت باشه حالا بذار یه روز که بارونی نبود برات میکنم، گفتم نههههه نمیشههههه امروز کریسمسه و اونم یه کم غر زد که شاخه ها خیسن و هوا سرده و و سیله ندارم و... ولی هرجوری بود چند تا شاخه برام کند و یه کم بعد خودشم حسابی سر شوق اومد
زود اومدیم خونه و دوتایی پریدیم تو حمام و شاخه های گلی و میوه های کاج رو شستیم و طبق اصول کارشناس بهداشت خونه ضد عفونی کردیم و کاشتیم توی گلدونمون که چند ماه پیش خشک شده بود، با نخ بستمشون و لا به لاش برگ گذاشتم و شد عین یه درختچه کوچولوی خوشگل و بعدم دوتایی نشستیم با کلی ذوق تزئینش کردیم، چون یهویی بود و وسیله نداشتم مجبور شدیم از میوه خشک و بیسکوییت و پاستیل استفاده کنیم و کلی هم با این ابتکارمون حال کردیم یه عالمه عکس گرفتیم:دی
ذوق هیجان علی رو که میدیم با خودم فکر میکردم درسته که گاهی عصبانی میشم از دست پدر مادر علی که تاحالا به بچه هاشون هیجان هیچ جشنی توی خونه شون رو ندادن، تا حالا سفره هفت سین و یلدا و چی و چی نداشتن، تاحالا واسه بچه هاشون تولد نگرفتن و مسافرت نبردنشون ، درسته که هروقت چیزای جدید از زندگیشون میشنوم دلم میخواد بشینم واسه مظلومیت علی و خواهر برادرش و سختی هایی که کشیدن گریه کنم...
ولی خب شاید اینجوری واسه من بهتر شد که باعث شده الان علی این همه بهم وابسته باشه و زندگی مشترک بهش حس آزادی از اون خونه رو بده و قدر کوچیک ترین محبت من رو به خودش بدونه، هرچند که اعتراف نکنه و به خاطر سیستم تربیتیش هنوزم اعتقاد داشته باشه پدر مادرش خیلی خفن و فداکار بودن و به فکر اینا بودن و چی ، ولی خب توی دلش متوجه تفاوتا میشه که
آره دیگه قطعا توجه میشه که هیچ وقت پیشنهاد پیک نیک و مسافرت با خانواده اش رو نمیده و حتی شب یلدا نمیگه پیش اونا هم بریم
خوب یادمه حال روزش توی اولین تولدش که باهم بودیم، موقعی که کیکش رو یهو آوردم و کادوهاش رو چیدم دورش و شمع فوت میکرد و کادوهاش رو باز میکرد و من ازش فیلم میگرفتم که ای کاش نگرفته بودم! بغضی که توی صداش و چشماش موج میزد و جلوی اشکاش رو گرفته بود و ازم تشکر میکرد و میگفت که تاحالا هیچ کس براش تولد نگرفته
یا اول عروسی که قرار بود ماه عسل خارجی بریم وقتی شور هیجان علی رو برای شمال رفتن دیدم و شنیدم که میگه همیشه آرزوش بوده ازدواج کنه و یه همسر پایه سفر داشته باشه که باهاش بره شمال و جنگل ها رو ببینه دلم نیومد بگم نه بیا بریم ماه عسل خارجی
هرچند که باعث شد اون سفر جای ماه عسل رویایی منو بگیره ولی خوشحال بودم که تونستم علی رو به آرزوش برسونم و حس رضایتش از ازدواج و رفتن از اون خونه رو هم در کلامش و هم در کاراش ببینم
هیچ وقت نفهمیدم واقعا علت این کارای پدر مادر علی چی بوده، اینکه عین کشت دیم هی بچه بیارن و ول کنن به حال خودشون بزرگ بشن چی بوده ، اینکه بزرگ ترین افتخار پدر علی این بوده که یه بار بچه هاش رو برده پارک و یه شب که علی مریض بوده نرفته بیرون که ازش مراقبت کنه، یعنی چی آخه
قبول دارم که پدر مادرامون واسه ماها خیلی زحمت کشیدن و فداکاری کردن ولی آخه مگه میشه نکرد؟ مگه میشه به بچه ات غذا ندی از گرسنگی بمیره؟ مگه میشه لباس براش نخری لخت بمونه؟ مگه میشه مریض که شد ولش کنی به حال خودش و ازش مراقبت و پرستاری نکنی؟ دست همه پدر مادرا درد نکنه ولی به نظر من این کارار اسمش فداکاری نیست. این خط سیر هستیه ، نظام خلقته، اینجوری نبود که نسل بشر منقرض میشد، یا بچه دار نشو یا وقتی شدی وظیفه ات هست که براش این کارا رو بکنی، یعنی چی که این همه بعضی پدر مادرا منت میذارن سر بچه هاشون که برات لباس خریدیم بهت غذا دادیم و مریض شدی ازت پرستاری کردیم ، وا خب بایدم این کارا رو میکردی، این همه برات سخت بود خب اصلا بچه نمیاوردی
باز حداقل علی و برادرش پسر بودن و از یه سنی به بعد رفتن توی اجتماع، با دوستاشون چند تا مسافرت رفتن و جشن های مختلف سال رو با اونا بودن و خوش میگذروندن هرچند که بچگی و نوجونیشون به فاک رفت ولی همش برام سواله که یعنی پدر مادر علی یه ذره دلشون واسه اون دختر طفل معصوم نسوخت؟ که ببرنش مسافرت حداقل دو تا شهر نزدیک رو ببینه؟ یه بارم که شده عید و سال تحویل نگیرن بخوابن یا بیحال بازی در نیارن یه سفره هفت سین بندازن این بچه با فرهنگ ایرانی آشنا بشه ، وقتی دوستاش تعریف میکنن حسرت نخوره و خونه شون از اون فضای افسرده دلگیر در بیاد؟ خیلی سخت بود یه بار یه کیک بخرن و یه کادو کوچیک و برای بچه تولد بگیرن عقده ای نشه و بدونه برای خانواده اش ارزش داره و اعتماد به نفسش این همه نیاد پایین؟ حداقل سالی یه بار برن دید و بازدید و مهمونی با عمو عمه و دایی خاله این بچه بفهمه اصلا مهمونی یعنی چی؟ توش چکار میکنن؟ چطوری رفتار میکنن و اصلا بفهمه که تنها نیست توی این دنیا و فامیل داره
یا مثلا برام واقعا سواله که مامان علی خیلی براش سخت بود غذایی غیر ماکارونی و قرمه سبزی و قیمه برای بچه هاش درست کنه حداقل این بچه ها اسم غذاهای ایرانی رو یاد بگیرن و با طعمش آشنا بشن؟
حالا نتیجه اش این شده که من داره پدرم در میاد وقتی غذایی که واسه علی جدیده رو درست میکنم و باید خودمو بکشم تا راضیش کنم یه لقمه امتحان کنه و بعد اگه دوست نداشت نخوره و نترسه از خوردن چیزای جدید و تاثیر بدی که شاید رو پوست و سیستم گوارشی و قلب و کوفت و زهر مار بذاره و این در حالیه که 90 درصد غذاهای ایرانی حتی برای علی جدیدن و من روانی میشم موقع غذا خوردن و غذا درست کردن و فکر کردن واسه اینکه امروز چی بخوریم
اینکه مامانم کیک درست میکنه و از بیرون نمیخره براش بزرگ ترین فداکاریه تاریخه و واسه عااالم و آدم از کیک های مادر زنش تعریف کرده یا وقتی میریم پیش مامانم براش شخصیت قائل میشه و غذای مورد علاقه اش رو درست میکنه
اینجور وقتا هی میگه وای چه مامان خوبی داری قدرش رو بدون :دی
تا مامان خودش که مثلا یه بار نشست لیست داد بهم از غذاهایی که علی دوست داره و بعدا علی از لیست پنج تایی چهارتاش رو خط زد و گفت مامانم اشتباه میکنه من اینا رو دوست ندارم ولی هیچ وقت نشد که بهش بگم یا گفتم و اون اهمیت نداده
حالا نتیجه اش این شده دختر تحصیل کرده با اون همه موفقیت شغلی توی جمع یه کلمه هم حرف نزنه و شوهرش هر زوری که دلش خواست بهش بگه و اینم بگه چشم و قدرت انتخاب حتی واسه مسائل شخصی خودش هم نداشته باشه، راست و مستقیم حقوقش بره توی حساب شوهر و اصلا ندونه چی شد و چقدر موند یا نموند و غیره
گاهی روانی میشم از فکر کردن به عادتا و سبک زندگی عجیب غریب این آدما و دلم میخواد برای یکی حرف بزنم یا بیام بنویسم تا خالی بشم
همیشه دعا میکنم اگه روزی مادر شدم خدا شعور و لیاقت مادر شدن هم بهم بده
واى چقد بد:(
حالا به قول تو پسرا هم راحت تر کنار میان با این مسائل هم آزادترن ولى خواهرش...
از این لحاظ که تو واقعا از نظر على فرشته ى نجاتشى خیلى خوبه و اینکه نمىذاره این کمبودا توى زندگى بچه هاتون وجود داشته باشه
ولى خب اینکه تو حس داشتن یه خانواده ى جدید و مهمونیاى جدید و خوشحال شدن از طرف آدماى جدیدو ندارى بده
کاش مثلا خواهرش تلاش مىکرد واسه بهتر کردنشون,سفره هفت سین مینداخت,کیک و شیرینى درست مىکرد و تولداى کوچولو مىگرفت شاید مامانش اینام یاد مىگرفتن
مىگم قدر داشته هامونو نمیدونیما:دى
بالاخره خواهرشم که ازدواج کرده تحت تاثیر شوهرش یه کم این کارا رو میکنه ولى روى پدر مادرش هیچ تاثیرى نداره متاسفانه
واقعا قدر نمیدونیم, قبلا هرچى على میگفت زندگى سختى داشته میگفتم برو بابا چه سختى, حالا که خودم وارد این جو شدم درک میکنم
واییی خدایا بعد این رفتار و سبک زندگی دلیل خاصیم داشته یا همینجوری الکی؟؟
نمیدونم والا, خودمم دنبال دلیل این همه افسردگى و رخوتم, بازم خدا رو شکر على تو این زمینه ها شبیه باباش نیست
وای :| باورم نمیشه... :| آخی.... :((((( عزیزمممم.... :(((( دلم سوخت که چقدر... :(((
منم بابام گاهی بهم میگه که آره زحمتت رو کشیدم لباس خریدم و غذا وفلان.. با خودم میگم خب اینا که وظیفه اش بوده ولی خب دلم نمیاد بگمش...درسته که برام زحمتای دیگه کشیده که میتونست نکنه ولی خداییش این غذا ولباس دیگه منت گذاشتن نداره...
ما رو بگو که تیره مون خورد به سنگ واسه کریسمس :|||| درختتون خیلی طبیعی بود کههه من فکر کردم کاج واقعیه که درختچشو کندین اوردین خونه! خیلی باااحال بود خسته نباشی :***
مرسى عزیزم, به نظرم همون برنامه خودتو اجرا کن و صداشم در نیار :دى