هنوز تاریخ دفاعم مشخص نشده اما حدودا یک ماه دیگه شاید کمتر شایدم بیشتر مونده و این روزا به شدت جهنمی شده و اصلا اصلا اصلا دیگه دلم نمیخواد ادامه تحصیل بدم بس که کوفتیه و همه لذت این روزام رو ازم گرفته و حس قفس دارم
یه لیست نوشتم از کارایی که باید تا دفاع انجام بدم و وقتی بهش نگاه میکنم سرسام میگیریم، شاید یه روز همه دوستامو جمع کنم خونمون و ازشون بخوام بیان کمکم و به هر کدوم یه کاری بدم، از یه طرفم میگم ولش کن اینا میان کلی باهم میخندن و حرف میزنن و مسخره بازی در میارن و کاری نمیکنن هیچ از همونیم که خودم میخواستم انجام بدم میندازنم
نه اینکه حالا بگم خودمو تو خونه زندانی کردم و هیچ جا نمیرم اما هرکاریم غیر پایان نامه انجام میدم لحظه به لحظه اش زهر ماره و استرس و عذاب وجدان اجازه نمیده این روزا از هیچی لذت ببرم
کاش میشد برم همین هایی که انجام دادم رو نشون بدم بگم آقا تا همین جاش چند؟ همینو برام حساب کنین که فقط برررررم و خلااااااص بشم
استادم هم تا حالا توی این دانشگاه دفاع نداشته و چون اولین بارشه میخواد خیلی خوش بدرخشه و روانی کرده منو ، چند روز پیش باهاش دعوام شد و گفتم اگه اون روز از هرجای کارم راضی نبودی ازم دفاع نکن، چیزی از ارزش های تو کم نمیشه و صد در صد مسئولیتش با خودمه ولی به خرجش نمیره
باورتون میشه هر فصل رساله منو پنج شش بار میخونه و هی دوباره بر میگرده از اول دوره میکنه ؟ در حالی که توی رشته ما رساله واقعا خونده نمیشه و همه روی طرح زوم هستن
خدایا این روزا تموم بشه زودتر
دیشب واسه مامانم تولد سورپرایزی گرفتیم، به این صورت که دو روز قبل تولدش با کیک و شمع و کادو یهو با مشت و لگد حمله کردم به خونه واسه اینکه مو لای درزش نره و اصلا حدس نزنه چه خبره : دی علی هم فیلم میگرفت ، خیلی فیلم بانمکی شد و خوش گذشت
چند روز پیش به علی گفتم عزیزم یه خبر خوب! از فردا صبح به مدت یک ماه منم با تو بیدار میشم و باهم صبحانه میخوریم و کیف میکنیم و کلی خوش میگذرونیم بعد تو میری سر کار و منم میشینم روی پایان نامه ام کار میکنم و کلی دوتایی ذوق زدیم بابت این تصمیم من. آخه آخر هفته ها که علی سر کار نمیره و صبح باهم بیدار میشیم و صبحانه مفصل هتلی میخوریم خییییلی خوبه و کلی خوش میگذره و خیلی عالی و هیجانی و عاشقانه هست
بعد ولی دیروز که اولین روز تصمیمم بود صبح از خواب که بیدار شدیم اینقدرررر سختم بود و اینقدر خوابم میومد و بیحال بودم ، همینطوری نشسته بودم توی رخت خواب و هی با چشمای پفالوی خوابالوم با مظلومیت به علی نگاه میکردم که دلش سوخت گفت خوب عزیزم اگه سختته برو بخواب 8 بیدار شو ، الان خیلی زوده واسه تو! منم که چایی معطل قند! با خوشحالی رفتم شیرجه زدم روی تخت و کلی خوابیدم
به جاش صبح که بیدار میشم واسه خودم یه ظرف گنده سالاد درست میکنم و روش کلی بادوم و پسته و کنجد میریزم که خوشمزه بشه و میشینم پای لپ تاپ تا ظهر که علی بیاد و باهم غذای مامانم یا غذای فریز شده یا کنسروی بخوریم و بعد کلی توی تخت از سر کله هم بالا بریم و لالا کنیم
امسال اسفند بیشتر از هرسال برام دوست داشتنی خواهد بود