روز بعد از تولد مامانم یعنی دوشنبه بیست و یک دی ماهگرد عروسیمون بود ، از همون اولین ماه سعی کردیم این روز رو گرامی بداریم و هر ماه یه سورپرایزی واسه هم داشتیم و کارای ویژه میکردیم که خونه و روابطمون رنگ و بوی تازگی بگره، مثلا ست روتختی و ملافه هامون رو همیشه توی این روز عوض میکردیم و کارای اینجوری، از سورپرایز هامون عکس میگرفتم وهربار هم یه عدد داشتیم توی کادر که نشون دهنده اینکه چند ماه گذشته و فکر میکردم خیلی یادگاری خوبی میشه واسه بعد ها ولی گوشیم که اونجوری شد یه سری عکس ها به باد رفت و منم ذوق و شوقم رو از دست دادم و کلا این ماهی رو یادم رفت و روز تولد مامانم علی با دلخوری بهم یاداوری کرد و گفت حداقل امشب تو تولد مامان به مناسبت ماهگردمون خوشحال باشیم !
فرداش همینجور که داشتیم رو پایان نامه ام کار میکردم و علی هم سر کار بود یهو به ذهنم زود برم از اون ماشین هایی که یه بار واسش خریدم و خیلی دوسش داشت و دلش خواسته بود چند تا ازشون داشته باشه و یه کلکسیون درست کنه براش بخرم به مناسبت ماهگردمون
خودم اینقدر ذوق زده شدم که تندی الکی پلکی آماده شدم و حتی لباس گرم نپوشیدم و پریدم سر خیابون ماشینه رو خریدم و کلی هم یخ کردم و برگشتم خونه
ظهر وسط نهار یهویی آوردم دادم بهش و علی هم کلی ذوق زد و کلی تشکر کرد
روز بعدش هم که من با دوستام مهمونی بودم وقتی رسیدم خونه با یه دسته گل خوشگل سورپزایر شدم و مامانم که همراهم بود کلی ذوق کرد که به به چه داماد خوب و خوش سلیقه و احساساتی دارم و منم کلی به همسریم افتخار کردم
شبش رفتیم یه سر به مامان زدیم و بعد که اومدیم بریم خونه خودمون یهو تصمیم گرفتیم یه شب غیر معمولی داشته باشیم و قرار گذاشتیم کلی خوش بگذرونیم و چیز بخوریم و جاهای مختلف بریم و دیر برگردیم خونه . بعد از هزاااااار سال علی آقا رضایت دادن منو ببرن سینما هرچند که توی راه گفت میشه سینما نریم و بریم فلان جا و منم عصبانی شدم که یعنی چی هر بار میخوای منو ببری سینما میگی میشه نریم و منم موافقت میکنم خوب یه بارم تو با دل من راه بیا و هی میگفتم آخه تو چرا سنما رفتن و فیلم های فلسفی و کتاب های فلسفی دوست نداری و اونم میگفت خوب من سلیقه فیلمی و کتابیم با تو فرق میکنه هیچ دوتا آدمی روی زمین وجود ندارن که مثل هم باشن و منم کلی دلم گرفت که آخه من یکی از رویاهام این بود که تو این زمینه ها با همسرم تفاهم داشته باشیم و کلی پایه فیلم دادنای هم باشیم
قبلش رفته بودیم یه عالمه سیب سرخ کرده خریده بودیم و داشتیم به سبک بامزه و عشقولانه همیشگی خودمون تو ماشین میخوردیم و من تعریف کردم این مغازهه قبلا مال همکلاسیم بوده و خیلی پسر زرنگی هست و هزار تا شغل داره ولی علی اصلا واسه تعریف من هیجان و ذوقی نشون نداد و هیچی نگفت در جواب حرفام بحث رو عوض کرد، کلا نمیدونم چرا من هروقت در مورد این همکلاسیم حرف میزنم اینجوری میشه!
همه این بحث های کوچولو که اصلا شبیه دعوا نبود و کاملا منطقی و آروم پبش میرفت رو هم شد و وقتی رسیدیم سینما و گفت از آخرین سانس 45 دقیقه گذشته عصبانت من از اینکه چه معنی میده این شهر اینقدر زود تعطیل میشه و من از اینجا بدم میاد بریم یه شهر دیگه باعث شد حالمون کلا گرفته بشه و سکوت بشه
البته من این غر ها رو هیچوقت به علی نمیزنم اما هی توی دلم به خودم غر میزنم و به چیزایی که رو اعصابمه تو دلم گیر میدم و اینقدر بهشون فکر میکنم که قیافه ام به قول علی تغییر میکنه و موج منفیم در سکوت بی اینکه هیچ حرفی زده باشیم و غر غر کرده باشم بهش منتقل میشه بهش
بعدش رفتیم شام خوردیم بازم توی سکوت و من به خیلی چیزا فکر کردم و علی هم از سکوت من کلافه شده بود و هی میگفت چرا اینجوری شدی مگه تقصیر منه سینما نرفتیم، من که بردمت و اینا
وقتی از رستوران اومدیم بیرون یه کم تو سکوت چرخ زدیم و بعد دوتایی تصمیم گرفتیم از دغدغه هامون بگیم و رفتیم همون جای دوست داشتنی و رمانتیک همیشگیمون که اگه بگم کجاست شاخ در میارین ! فرودگاه :))
آخه ما هروقت اونجا میریم و تو این بولوار سبز و خلوت اولش قدم میزنیم کلی بحث های خوب میکنیم و به نتایج خوبی میرسیم و من خلی اونجا رو دوست دارم واسه قدم زدن و حرف زدن
کلی باهم حرف زدیم و سوتفاهمایی که واسه من پیش اومده بود بر طرف شد ، کلیت حرفامون این بود که من به علی میگفتم مگه من نی نی توام که هی نگران روحیه و خوشحال بودن منی و نمیای از دغدغه هات بهم بگی از مشکلات کاری و اقتصادیت بهم بگی و مثل یه زن سطح پایین باهم برخورد میکنی ، هی میای بهم یه عالمه پول میدی و میگی برو واسه خودت خرج کن و اجازه نمیدی من از دغدغه های اقتصادی خانواده مون و پلن هایی که براش داری با خبر بشم . اونم میگفت که نمیتونی روحیات مردونه منو با روحیات زنونه خودت مقایسه کنی ، من اصلا خوشم نمیاد باعث بشم آرامش تو به خاطر این چیزا بهم بخوره و اگه این اتفاق بیفته خودم رو همش مقصر میدونم و عذاب وجدان پیدا میکنم اما وقتی که تو یه عالمه پول تو حسابت و کیفت باشه از چیزی هم خبر نداشته بشی حداقل از این جهت که وظیفه ام رو به عنوان یه تکیه گاه درست انجام دادم خیالم راحته
بعد هم یه کم پلن های اقتصادی و فکرایی که تو ذهنشه رو برام توضیح داد و من کلی تعجب کردم که علی این همه ذهنش اقتصادیه در حالی که من فکر میکردم هیچ ایده ای برای بهتر شدن زندگیمون نداره و قراره مثل باباش کارمند بودن و زندگی روتین رو قبول کنه و این خیلی عصبانیم میکرد و حالا فهمیده بودم اصلا همچین سبک زندگی تو ذهنش نیست ولی ترجیح میده این چیزا رو با من در میون نذاره که آرامشم حفظ بشه
میگفت اون شب که اومدم بهت گفتم چه اتفاقی افتاده و احتمالا یکی از پروژه های اقتصادیم متوقف میشه تو کلی بهم ریختی و گریه کردی و حتی میگفتی برو برام مشروب بخر و من فرداش که سر کار بودم و حال خودمم گرفته بود کلی نگران بودم که الان تو توی خونه تنهایی و چه حالی داری و نکنه داری گریه میکنی و کلی خودمو لعنت کردم که اصلا چرا اومدم همچین چیزی رو باهات در میون گذاشتم و باید خودم تنهایی بارش رو به دوش میکشیدم
خلاصه بحث نتیجه خیلی مشخصی نداشت اما دوتامون قول دادیم در جهت خواسته های هم منعطف تر باشیم، که علی بیشتر فکراش رو با من در میون بذاره و بپذیره زندگی مشترک همه چیزش مشترکه و منم یه کم دست از فضولی کردنای بی وقفه ام بردارم :))))
بعدش هر دومون کلی سبک شدیم و با یه حس خیلی خوب برگشتیم خونه و خوابیدیم و به این صورت وارد ماه ششم از زندگی مشترکمون شدیم
راستش از ماه چهارم به بعد زندگی خیلی خیلی بهتر پیش رفت ، دیگه روی روال افتادیم و همو یاد گرفتیم و اصلا فهمیدم وارد زندگی مشترک شدیم
تا اون موقع من به کلی شوت و شوکه بودم و هییییچ برنامه ای واسه خودم و زندگیمون نداشتم و اصلا حس نمیکردم ازدواج کردم و کاملا به زندگی قبلیم آویزون بودم. ولی از ماه چهارم کم کم از اون حالت شوکه حاصل از تغییر به این بزرگی توی زندگیم در اومدم و کم کم استراتژی های خودم در مورد زندگی مشترک رو پیدا کردم
این ماه یه اتفاق خیلی دوست داشتنی هم افتاد و اونم این بود که بالاخره بلد شدیم کنار هم بخوابیم ، البته هنوز شبیه زن و شوهرای دیگه نه ولی تصمیم گرفتم پله پله بریم جلو و آروم آرم به اون چیزی که میخوایم برسیم
به این صورت که دوتا تشک یه دونه یک نفره و یه دونه دو نفره به شکل تی پهن میکنیم جلوی تی وی، اول روی اون دو نفره کنار هم دراز میکشیم و کلی در مورد روزمون حرف میزنیم و برنامه ریزی میکنیم واسه روز بعد و از سر و کول هم بالا میریم و مهربونی میکنیم، بعد علی میره بالای سرم روی اون تشک یک نفرهه میخوابه و بازم دستای همو میگیریم و بازم کلی حرف میزنیم و بعد که رفتیم تو فاز خواب من بالشم رو شوت میکنم اون طرف تشک و از کله علی حداکثر فاصله ممکن رو میگرم که سر و صداهاش تو خواب اذیتم نکنه و با حس خیلی خیلی خوبی میخوابم و دیگه هم اصلا دلم نمخواد برم تنهایی توی اتاق روی تخت بخوابم
یه کم با گوشیم توی نت میچرخم و چون علی خواب رفته دیگه دعوا نداریم سر اینکه گوشیت رو بذار کنار و به من توجه کن و منم عصبانی بشم بگم یعنی چی منیت منو ازم نگیر و بذار هرکار که دلم مبخواد بکنم ! یاد گرفتم اول شب وقتم مال همسرم باشه باهم لحظات دونفره داشته باشیم بعد هرکی بره سراغ کار خودش
تا من کارای نتیم رو انجام بدم یه بار علی تو خواب از خودش صدا در میاره و من صداش میکنم و میگم عزیزم به پهلو بخواب چون فقط وقتی به پشت میخوابه خواب بد میبینه و سر و صدا میکنه، بعد دیگه علی آروم میشه و راحت خواب میریم دوتایی
قراره یه چند وقت به همین منوال بگذرونیم و حسابی توی این روش خوابیدم جا بیفتیم و بعد پله پله به هم نزدیک بشیم و تا اینجا پروژه مون با موفقیت پیش رفته، هه
این تغییر با اینکه شاید خنده دار و سطحی به نظر برسه ولی خیلی تاثیر مثبت گذاشته و زندگی مشترک روز به روز داره برام دوست داشتنی تر میشه :)