دیشب داشتم بهش میگفتم که چه همه اون پول بی برکت بود برامون! هی یه اتفاقی پیش اومد و یه چیزی خراب شد و  یه چیز دیگه بی برنامه پیش رفت و مسافرت یهویی پیش اومد مجبور شدیم ازش برداریم و نشد که زیاد سیو کنیم  

خوب یه جورایی پول زحمت کشی هم نبود دیگه! یعنی بودا ولی به طور غیر مسقیم!  خوب علی کلی زحمت کشیده درس خونده و نظام مهندسی قبول شده و حق امضا  و مهر نظام گرفته ولی  واسه امضا کردنش زیادم زحمتی نکشده بود که، نهایتا یه بار رفته بود بازدید. چمیدونم 

اونم حرفم رو تائید میکرد و میگفت همه با اکراه بهش پول میدادن، هرچند که بقیه دقیقا چهار برابر علی  به زور از مردم پول میگرفتن و علی دلش می سوخت و هی هر روز میگفت از یه نفر یک شیشم گرفته و در جواب اعتراض بدجنسانه من میگفت عب نداره اون لحظه گفتم خدایا من به این بنده ات رحم میکنم توام به من رحم کن  

ولی بازم همه موقع پول دادن کلی فحش نثار اداره ... با این قانون گذاری جدیدش میکردن و با بی میلی پول میدادن 

حالا خوبه کار علی کااااملا قانونی بوده و پولمون واقعا حلال بوده و هیچ موردی نداشته، به ما چه حالا یه دفعه یه قانون جدید وارد سیستم شده و یه چیزی لازم الاجرا شده و نیاز به تائید نظام مهندسی داره ، بعدم به نظرم واقعا قانون خوبی بود چون همین 2 سال پیش ما توی خونه مون به خاطر نداشتن همین گزینه کلی دچار مشکل شدیم  و وسایلمون سوخت ولی بازم به قول علی مردم با نارضایتی باهاش حساب میکردن 

بعد داشتم بهش میگفتم پس اونی که ملیونی و حتی ملیاردی دزدی میکنه و تازه پولشم حرومه  و هیچ زحمتی هم براش نکشیده چرا روز به روز حساب بانکیش تپل تر میشه و گردنش کلفت تر ؟  

نمیدونم شاید خدا ما رو دوست داره که با اومدن یه پول کوچولوی این مدلی تو زندگیمون برامون اون اتفاقات رو پیش میاره  و یه جوری متوجه میشیم که اون  پول بی برکت بوده  

 

یه ور دیگه قضیه هم این بوده که همه این اتفاقات و بی برنامه گی ها و چیزای پیش بینی نشده  شاید واسه این پیش اومده که به آرزوهای چارت قانون جذبیمون برسیم  

مثلا باید آقای طلا فروش توی محاسباتش اشتباه میکرد و رقم حساب ما چند برابر اونی که سفارش داده بودیم میشد تا نزدیک بشه به اونی که نوشته بودیم ، باید یهو بی برنامه مسافرت میرفتیم که یه گزینه دیگه از آرزوهامون تیک بخوره، باید گوشی من یهو بی دلیل می ترکید و دیگه هم درست نمیشد که برم دقیقا همون مدل گوشی از همون برندی که نوشته بودم رو بخرم ، یا چندین ملیون خرج دفاع بنده و ساخت ماکت و انیمیشن و شیت لامینت و  شهریه و چی و چی بشه تا من بتونم بهمن ماه دفاع کنم و کلیییی مثال این مدلی که باعث شد نشه زیاد پول سیو کنیم   

 

هنوز مطمئن نیستم بعد  از دفاعم دقیقا سمت چه کاری کشیده میشم، خدا حافظی از معماری  و علایقم و پرستیژش  و به فاک رفتن 6 سال درس خوندن تو این رشته ورود به یه اشتغال کوچولوی آزاد و پول در آوردن ... 

یا رفتن به یه شرکت مهندسی و کار کردن تو زمینه تحصیلی خودم یا نهایتا وارد شدن به یه پرژه در حال ساخت و نظارت اون پروژه تا تموم بشه و بعد دوباره بی کار شدنم و خداحافظی با پول!

از یه طرف عاشق کارکردن توی رشته خودمم و میتونم چندین ساعت بی وقفه طرح بزنم  و نقشه بکشم و خسته نشم از طرفی هم برمیگردم به 3 سال پیش که چه همه توی اون شرکت زحمت کشیدم و آخر ماه رقم حقوقم آبرو ریزی بود، حقیقت  تلخ کار توی شرکت های مهندسی!  

هرچند که تنها برنامه ای که برای کار کردن و پول درآوردن دارم  تند تند مسافرت  های کوچیک و بزرگ رفتنه :))))

کاش میشد بریم یه شهر بزرگ تر و من بتونم هم کاری که بهش علاقه دارم  یعنی طراحی و اجرای غرفه های نمایشگاهی رو انجام بدم و هم پول خوبی در بیارم  

هووووف

 

پ.ن : قالبمممممم

وقتى گوشیتون هنگ میکنه مثل اوسکلا شیش ساعت پاورش رو نگه ندارین تا توى همون حالت پردازش خاموش بشه, دیگه روشن نمیشه :/


هدیه تولدم زنجیر و پلاک اسمم بود که على اول هفته سفارش داد, ولى امروز یهویى گفت بریم برات گوشى هم بخرم, میگم حالا شاید گوشى خودم درست شد, میگه باشه درستم بشه دلم میخواد روز تولدت بهت گوشى  بدم

رفتیم ولى یهو هوس کردم خودم رو چند روز به چالش بکشم, زیادى وابسته بودم به گوشیم, شاید این وقفه چند روزه باعث بشه از سرم بیفته یه کم.

 بعدم من پارسال قبل اینکه گوشى عزیزم رو بخرم و بین مدل هاى مختلف گیج شده بودم نشستم یه جدول حرفه اى مفصل از مشخصاتى که میخوام گوشیم داشته باشه به ترتیب اولویتام درست کردم و یک هفته هى مدل هاى مختلف رو توش وارد میکردم و بررسى میکردم ,بعد دونه دونه اونایى که نمیخواستم رو خط زدم و در نهایت رسیدم به این گوشى, کلىیىىىى با این نحوه انتخابم حال کردم و کلى واسه همه تعریف میکردم که چه حرفه اى انتخاب کردم و بهترین گزینه ممکن تو دنیا واسه من همین بوده و عاشق گوشیم بودم, بعد الان تمام گوشیا به نظرم چرت میان و فقط گوشى خودمو میخوام, خیلى خوشگل و خوش دست و خوب بووووود :(( واسه اولین بار بود بیچاره بعد یک سال هنگ میکرد :( 

خااااک که این همه وابسته بودم به گوشیم حالا همچین عزا گرفتم انگار چى شده :/ 


امشب تولدم بى نظیر بود, بر خلاف پارسال که دوستام و خاله و دختر خاله ام بودن, امسال خواستم که فقط فقط على و مامانم رو کنارم داشته باشم و واقعا ایده خوبى بود و خیلى بیشتر از پارسال بهم خوش گذشت

تازه از بعد عروسى فهمیدم چه همه از اینکه توى جمع و شلوغى مرکز توجه باشم و هى همه بهم نگاه کنن بدم میاد

چند وقت پیش داشتم فیلماى تولد نه سالگیم رو میدیم, قشنگ حس میکردم حتى اون موقع هم با اینکه بچه بودم و دورم پر از همسن هام چه همه بى اعصاب شده بودم از شلوغى:/ 

امشب ولى عزیزترین هام رو با مهربونیاى بى نظیرشون که توى کل دنیا هیچ کس دیگه برام نداره رو کنارم داشتم

هر,دوتاشون برام سنگ تموم گذاشتن و کلى سورپرایزم کردن 

شب خوبى شد

اولین تولدم با چاشنى تاهل

بیست و شىش ساله شدم :)


 حالم بد بود, خیلى بد! بى هدف توى خیابونا میچرخیدیم و باهام حرف میزد که آروم بشم. میگه تقصیر منه از همون اول نباید بهت میگفتم که بهم نریزى, اشکام  بى اختیار میاد پایین و میگم برو بابا دیوونه, مگه من بچه ات هستم که بهم هیچى نگى مبادا ناراحت بشم, پس زندگى مشترک چى میشه

ازش میخوام برام مشروب بخره حتى! واسه اولین باره که تو زندگیم همچین چیزى رو میخوام و قراره تجربه کنم 

میگه چه فاییده داره آخه, فردا باز واقعیت میخوره تو صورتت و همین حالى, میگم  حداقل امشب رو میگذرونم ! 

با این حال زنگ میزنه به دوستمون که برامون بیاره , انگار رفتن نمایشگاه  ماشین معامله کنن و نمیتونه حرف بزنه

میایم خونه , مشغول خورد کردن کالباس و قارچ میشه واسه شام, هرچى میگم بده من میگه نه خورد کردن اینا بهم آرامش میده, یه جور تخلیه روانیه. میگم بده منم آروم بشم خب , مشروب و سیگار که برام نخریدى حداقل اینو بده امتحان کنم, میگه نه تو برو گریه ات رو بکن اینا رو بذار واسه من که نمیتونم گریه کنم :))

تو همون اوضاع دوستمون زنگ میزنه که بیاین فلان رستوران شرینى ماشینم رو بدم بهتون, معامله انجام شد

خوشحال میشم براشون خیلى, على میخنده میگه بالاخره به تنها آرزوشون رسیدن ! 

راست میگه واقعا یه زوج با شرایط معمولى که تنها آرزوشون و هدفشون انگارماشین خفن خریدن بود

وسایل شام رو همونجورى ول میکنیم و از خونه میزنیم بیرون


آخر شب بعد شام  یکى از بچه ها پیشنهاد میده بریم خونه شون 

میریم و تا میرسیم سیگار میاره 

باهم واسه اولین بار تجربه اش میکنیم, من خوشم نیومد,تند و تلخه , چیه بابا اه اینقد همه میگن خوبه,, حتى سه چهار تا نوع مختلف هم امتحان کردم ولى از هیچکدوم خوشم نیومد

على ولى خیلى حال کرده بود و سه تا زد :دى تازه قبلش تو ماشین داشت بهم میگفت اگه خیلى دلت میخواد فقط یه دونه برات میخرم چون تو خونه باشه ممکنه وسوسه بشیم یه دفعه پشت هم دو سه تا بکشیم و خیلى بده و چى , بعد یک ساعت بعدش هى به دوستش میگفت ایول چه باحاله یکى دیگه بده  ، مطمئن شدم نباید تو خونه باشه :))

 شب که اومدیم خونه یه حس خوبى بود از اینکه واسه اولین بار دوتامون باهم تجربه میکنیم بعضى چیزا رو

توى مجردى نه من نه على هیچ وقت پایه این کارا با دوستامون نبودیم با اینکه دوتامون به شدت موقعیتش رو داشتیم ولى لب نزدیم و به شدت مقاومت کردیم همیشه 

ولى بعد ازدواج انگار گند خورد تو همه عقایدمون :))

و یه جورى هم گند خورد که اصلا احساس عذاب وجدانى نیست که هیچ, کلى هم خوشحالیم از اینکه اولین تجربه هامون باهمه و بعد ازدواج 

حالا درسته من باهاش حال نکردم ولى با فازى که على گرفته بود نمیدونم چرا کلى حال کردم  و کلى به نظرم س.ک .س . ى  شده بود :دى 

در این حد که اومدیم خونه میگفتم اصلا به درک که همچین اتفاق بدى برامون افتاد, ارزش حس و حال امشب  داشت 

حالا اینکه من چرا نخورده مستم و دقیقا چى ارزشش رو داشت واقعا واسه خودمم جاى سواله :دى

بهش میگم بیا قبل بچه دار شدنمون کلى تجربه هاى این مدلى داشته باشیم بعدا به دلمون نمونه ! 

لامصب خیلى حال میده از این کارا با همسرت بکنى, اصلا زندگى یه جور فانتزى وار و مثل تو فیلمایى میشه:))

 

اینجا سه روز متوالیه که بارون قطع نمیشه ، خب مسلمه که به واسطه دختر کویر بودنم باید عاشق شهر بارونیمون باشم 

صبح جمعه بعد از صبحانه مفصل روزای تعطیلمون علی منو میرسونه خونه مامانم که خودش بره خرید واسه پیتزای نهار و منم تا از خرید برمیگرده مامانم رو ببینم، بعد ولی بهم میگه که نمیاد دنبالم و خودش میره خونه نهار رو آماده میکنه که من بیشتر پیش مامان باشم. ازش میخوام که غذامون رو پک کنه و همراهش بیاره تا بریم پارک نزدیک خونه نهارمون رو با چاشنی بارون بخوریم 

من عاااااشق این پارکم چون اصلا شبیه پارک نیست، شبه جنگله ، با یه عاااالمه درخت خوشگل پیر که وسطشون چند تا راه آسفالتی کشیده شده و انگار که اومدی مسافرت و وسط جاده جنگلی داری داری قدم میزنی 

بعد نهار میریم زیر بارون ، چند روزه دلم میخواست درخت کریسمس داشته باشیم ولی همش میگفتم نه گناه داره نمیشه که به خاطر خودم درخت بیچاره  غلفتی کنده بشه و حق زندگی ازش گرفته بشه و کلا بیخیالش شدم 

بعد ولی همینجور که قدم میزدیم به ذهنم زد که حالا چند تا شاخه که اشکال نداره :دی 

به علی گفتم میاااای چند شاخه کاج ببریم خونه درخت کریسمس درست کنیم؟ گفت باشه حالا بذار یه روز که بارونی نبود برات میکنم، گفتم نههههه نمیشههههه امروز کریسمسه و اونم یه کم غر زد که شاخه ها خیسن و هوا سرده و و سیله ندارم و... ولی هرجوری بود چند تا شاخه برام کند و یه کم بعد خودشم حسابی سر شوق اومد

زود اومدیم خونه و دوتایی پریدیم تو حمام و شاخه های گلی  و میوه های کاج رو شستیم و طبق اصول کارشناس بهداشت خونه ضد عفونی کردیم و کاشتیم توی گلدونمون که چند ماه پیش خشک شده بود، با نخ بستمشون و لا به لاش برگ گذاشتم و شد عین یه درختچه کوچولوی خوشگل و بعدم دوتایی نشستیم با کلی ذوق تزئینش کردیم، چون یهویی بود و وسیله نداشتم مجبور شدیم از میوه خشک و بیسکوییت و پاستیل استفاده کنیم و کلی هم با این ابتکارمون حال کردیم  یه عالمه عکس گرفتیم:دی  

 ذوق هیجان علی رو که میدیم با خودم فکر میکردم درسته که گاهی عصبانی میشم از دست پدر مادر علی که تاحالا به بچه هاشون هیجان هیچ جشنی توی خونه شون رو ندادن، تا حالا سفره هفت سین و یلدا و چی و چی نداشتن، تاحالا واسه بچه هاشون تولد نگرفتن و مسافرت نبردنشون ، درسته که هروقت چیزای جدید از زندگیشون میشنوم دلم میخواد بشینم واسه مظلومیت علی و خواهر برادرش و سختی هایی که کشیدن گریه کنم... 

ولی خب شاید  اینجوری واسه من بهتر شد که باعث شده الان علی این همه بهم وابسته باشه و زندگی مشترک بهش حس آزادی از اون خونه  رو بده و قدر کوچیک ترین محبت من رو به خودش بدونه، هرچند که اعتراف نکنه و به خاطر سیستم تربیتیش هنوزم اعتقاد داشته باشه پدر مادرش خیلی خفن و فداکار بودن و به فکر اینا بودن و چی ، ولی خب توی دلش متوجه تفاوتا میشه که  

آره دیگه قطعا توجه میشه که هیچ وقت پیشنهاد پیک نیک و مسافرت با خانواده اش رو نمیده و حتی شب یلدا نمیگه پیش اونا هم بریم

خوب یادمه حال روزش توی اولین تولدش که باهم بودیم، موقعی که کیکش رو یهو آوردم و کادوهاش رو چیدم دورش و شمع فوت میکرد و کادوهاش رو باز میکرد و من ازش فیلم میگرفتم که ای کاش نگرفته بودم! بغضی که توی صداش و چشماش موج میزد و جلوی اشکاش رو گرفته بود و ازم تشکر میکرد و میگفت که تاحالا هیچ کس براش تولد نگرفته

 یا اول عروسی که قرار بود ماه عسل خارجی بریم وقتی شور هیجان علی رو برای شمال رفتن دیدم و شنیدم که میگه همیشه آرزوش بوده ازدواج کنه و یه همسر پایه سفر داشته باشه که باهاش بره شمال و جنگل ها رو ببینه دلم نیومد بگم نه بیا بریم ماه عسل خارجی 

هرچند که باعث شد اون سفر جای ماه عسل رویایی منو بگیره ولی خوشحال بودم که تونستم علی رو به آرزوش برسونم  و حس رضایتش از ازدواج و رفتن از اون خونه رو هم در کلامش و هم در کاراش ببینم 

 

هیچ وقت نفهمیدم واقعا علت این کارای پدر مادر علی چی بوده، اینکه عین کشت دیم هی بچه بیارن و ول کنن به حال خودشون بزرگ بشن چی بوده ، اینکه بزرگ ترین افتخار پدر علی این بوده که یه بار بچه هاش رو برده پارک و یه شب که علی مریض بوده نرفته بیرون که ازش مراقبت کنه، یعنی چی آخه

قبول دارم که پدر مادرامون واسه ماها خیلی زحمت کشیدن و فداکاری کردن ولی آخه مگه میشه نکرد؟ مگه میشه به بچه ات غذا ندی از گرسنگی بمیره؟ مگه میشه لباس براش نخری لخت بمونه؟ مگه میشه مریض که شد ولش کنی به حال خودش و ازش مراقبت و پرستاری نکنی؟ دست همه پدر مادرا درد نکنه ولی به نظر من این کارار اسمش فداکاری نیست. این خط سیر هستیه ، نظام خلقته، اینجوری نبود که نسل بشر منقرض میشد، یا بچه دار نشو یا وقتی شدی وظیفه ات هست که براش این کارا رو بکنی، یعنی چی که این همه بعضی پدر مادرا منت میذارن سر بچه هاشون که برات لباس خریدیم بهت غذا دادیم و مریض شدی ازت پرستاری کردیم ، وا خب بایدم این کارا رو میکردی، این همه برات سخت بود خب اصلا بچه نمیاوردی  

باز حداقل علی و برادرش پسر بودن و از یه سنی به بعد رفتن  توی اجتماع، با دوستاشون چند تا مسافرت رفتن و جشن های مختلف سال رو با اونا بودن و خوش میگذروندن هرچند که بچگی و نوجونیشون به فاک رفت  ولی همش برام سواله که یعنی پدر مادر علی یه ذره دلشون واسه اون دختر طفل معصوم نسوخت؟ که ببرنش مسافرت حداقل دو تا شهر نزدیک رو ببینه؟ یه بارم که شده عید و سال تحویل نگیرن بخوابن یا بیحال بازی در نیارن یه سفره هفت سین بندازن این بچه با فرهنگ ایرانی آشنا بشه ، وقتی دوستاش تعریف میکنن حسرت نخوره و خونه شون از اون فضای افسرده دلگیر در بیاد؟ خیلی سخت بود یه بار یه کیک بخرن و یه کادو کوچیک و برای بچه تولد بگیرن عقده ای نشه و بدونه برای خانواده اش ارزش داره و  اعتماد به نفسش این همه نیاد پایین؟ حداقل سالی یه بار برن دید و بازدید و مهمونی با عمو عمه و دایی خاله این بچه بفهمه اصلا مهمونی یعنی چی؟ توش چکار میکنن؟ چطوری رفتار میکنن و اصلا بفهمه که تنها نیست توی این دنیا و فامیل داره 

یا مثلا برام واقعا سواله که مامان علی خیلی براش سخت بود غذایی غیر ماکارونی  و قرمه سبزی و قیمه  برای بچه هاش درست کنه حداقل این بچه ها اسم غذاهای ایرانی رو یاد بگیرن و با طعمش آشنا بشن؟  

حالا نتیجه اش این شده که من داره پدرم در میاد وقتی غذایی که واسه علی جدیده رو درست میکنم و باید خودمو بکشم تا راضیش کنم یه لقمه امتحان کنه و بعد اگه دوست نداشت نخوره و نترسه از خوردن چیزای جدید و تاثیر بدی که شاید رو پوست و سیستم  گوارشی و قلب و کوفت و زهر مار بذاره و این در حالیه که  90 درصد غذاهای ایرانی حتی برای علی جدیدن  و من روانی میشم موقع غذا خوردن و غذا درست کردن و فکر کردن واسه اینکه امروز چی بخوریم

اینکه مامانم کیک درست میکنه و از بیرون نمیخره براش بزرگ ترین فداکاریه تاریخه و واسه عااالم و آدم از کیک های مادر زنش تعریف کرده  یا وقتی میریم پیش مامانم براش شخصیت قائل میشه و غذای مورد علاقه اش رو درست میکنه  

 اینجور وقتا هی میگه وای چه مامان خوبی داری قدرش رو بدون :دی 

  تا مامان خودش که مثلا یه بار نشست لیست داد بهم از غذاهایی که علی دوست داره و بعدا علی از لیست پنج تایی چهارتاش رو خط زد و گفت مامانم اشتباه میکنه من اینا رو دوست ندارم ولی هیچ وقت نشد که بهش بگم یا گفتم و اون اهمیت نداده

حالا نتیجه اش این شده دختر تحصیل کرده با اون همه موفقیت شغلی توی جمع یه کلمه هم حرف نزنه و شوهرش هر زوری که دلش خواست بهش بگه و اینم بگه چشم و قدرت انتخاب حتی واسه مسائل شخصی خودش هم نداشته باشه، راست و مستقیم حقوقش بره توی حساب شوهر و اصلا ندونه چی شد و چقدر موند یا نموند و غیره   

 گاهی روانی میشم از فکر کردن به عادتا و سبک زندگی عجیب غریب این آدما و دلم میخواد برای یکی حرف بزنم یا بیام بنویسم تا خالی بشم

همیشه دعا میکنم اگه روزی مادر شدم خدا شعور و لیاقت مادر شدن هم بهم بده

کى فکرش رو میکرد یه روزى هم بیاد که دلم براى راندو و اسکیس و شیت بندى و اشتنباخ و ماژیک تاچ تنگ بشه؟

 یه زمانى چه همه متفر بودیم ازشون  و به استادامون غر میزدیم که اینا چه ربطى به معمارى داره , ما مهندسیم نه نقاش

تازه دو ترم آخر ارشد فهمیدم کانسپت دادن تو کد چه فاجعه اى هست ! 

اتفاقى پیج دکتر صدیق رو تو اینستا پیدا کردم, دونه دونه کاراش رو نگاه میکنم و دلم تنگ میشه و الان یه بغض گنده ام