چند روزه دلم میخواد بیام اینجا بنویسم که چه عید بدی داشتم اما دلم نمیومد اولین پست بهاریم منفی باشه

ولی انگار این اوضاع تمومی نداره، سه ساله که عید نوروز زهر مارمون بوده با این زندایی های نفهمم و اطرافیان نفهم تر

انگار همیشه یه چیزی واسه غصه خوردن تو زندگی وجود داره ، کاش یاد بگیریم چطوری ایگنورش کنیم... 

قرار بود یه مسافرت کوچولو داشته باشیم اما با عروسی که روز اول فروردین با دوستای علی رفتیم یه شهر نزدیک و دوباره بیریخت شدن  اوضاع پا و کمر و سیاتیک علی بیخیالش شدیم، با اینکه راننده هم نبود حتی اما دوباره مثل روزای قبل فیزیوتراپیش درد بهش هجوم آورد و من دیگه واقعا خسته شدم از این مشکلش، همش خونه بوی مریضی میده  :(  

بعد دوباره تراژدی عید دیدنی هرساله شروع شد ، به این صورت که همه دسته جمعی میرن عید دیدنی خونه فامیل و متلک گویی و چشم و ابرو اومدن و بی محلی های زندایی ها با مامان و برعکس شروع میشه و من این وسط روااااااانی میشم با این کارا، مخصوصا امسال که همسرم هم همراهم هست و شاهد این ماجراها

چند روز پیش هم داییم گیر داد به مامانم که تو باعث شدی شکاف توی خانواده ایجاد بشه و باید ببخشی و این حرفا و منو به زور واسطه کردن مامانم رو راضی کنم، مامان میگه یعنی چی که هی این دوتا یه کار بدی میکنن و به جای جبران و پشیمونی قهر میکنن و روابط قطع میشه بعد که یه مدت گذشت و همه دلشون واسه هم تنگ شد میان یقه منو میگیرن که یالا ببخش و رفت و آمد کن و فک کن هیچی نشده چون بزرگ تری

خوب حقم داره مامان 

از اون طرف هم بقیه میگن خوب مگه حالا تو خدایی که انتظار داری طرف بیاد رسما طلب بخشش کنه و همین که با رفتارش نشون بده کافیه، که نشون هم ندادن و حتی دیدن عید هم نیومدن اونوقت دایی به مامانم میگه تو بیا دیدن زن من!

بعد من این وسط روانی شدم بس که با هرکدوم حرف زدم و طرف اون یکی رو گرفتم تا یه ذره کوتاه بیان در حالی که خودمم زخم خورده ام ! ولی گفتم جهنم خودم و کارایی که باهام کردن بذار اونا باهم خوب باشن این ماجرا کوفتی تموم بشه بره پی کارش 

نتیجه اش این شد که یه روز مامان زنگ زد بهم که الو من دارم میرم مشهد و الانم توی قطارم و قطار تا پنج مین دیگه حرکت میکنه خدافظ! منم وسط خیابون هی اشک بریزم که ای خدا الان کجا میره تو این اوضاع تعطیلات و بی جایی و هی خودم لعنت کنم که چرا اصلا باهاش بحث کردم و عذاب وجدان و ...

با علی هزااار تا هتل زنگ زدیم جا نداشتن، کلی پشت تلفن التماس کردم که پاشو حضوری برو شاید بهت اتاق بدن ولی اینقدر داغون و البته لجباز هست که سه روزه پاشو از توی حرم بیرون نذاشته و من اینجا دارم از نگرانی میمیرم، سه روز نه بخوابی و نه درست حسابی غذا بخوری اونم با این اوضاع روحی روانی... 

سه روزه که هی علی با من راه اومد و نازم رو کشید و من اعصاب نداشتم و توجه اش رو بی پاسخ گذاشتم و دیشب دیگه بحثمون شد و حالا اومدم خونه مامان تنهایی، علی تو خونه خودمون تنهایی و مامان مشهد تنهایی... 

 متاسفانه توی بحث دیشبمون من همش سکوت بودم و علی بد حرفایی زد و با اون عصبی بازیاش بیشتر از من خودشو داغون کرد، نصفه شب هی میرفت توی خیابون قدم میزد و هی میومد بالا و انتظار واکنش عاشقانه از من داشت و من قفل بودم، میومد در اتاق رو باز میکرد و جسم منو میدید که راحت خوابیدم و میگفت سکوتت داره دیوونه ام میکنه بی تفاوتیت داره دیوونه ام میکنه چرا هیچی نمیگی  

 نمیدونست جنازه ام دراز کشیده و لال شده، فکر میکرد من بیخیالم و بهش توجهی ندارم و همین روانیش میکرد

و من قفل بودم، هنگ کردم به معنای واقعی کلمه و همین قفل بودن هم علت دعوای یه نفره علی با خودش و جنازه من شد 

متاسفانه علی هنوز یاد نگرفته مدل منو وقتی ناراحتم و حالم بده، من بااااید اینجور مواقع با خودم خلوت کنم و فکر کنم و خودم خودم رو خوب کنم اما اون هی میخواد بیاد بغل کنه و ببوسه و رمانتیک بازی در بیاره و اگه منم در مقابل براش رمانتیک بازی در نیارم قاطی میکنه ، فکر میکنه تمام مشکلات عالم با این کارا حل میشه و توقع داره وقتی توی اوج ناراحتی اومد بغلم کرد و بهم عشق داد یهو مثل توی فیلما عشق معجزه کنه و من پاشم قاه قاه بخندم و بشکن بزنم و بگم به به زندگی چه زیباست ...  من  این چند روز باهاش گردش و مهمونی و خرید رفتم ، باهم فیلم دیدیم و بازی کردیم و ... ولی علی اصلا نمیفهمه من نگران مامانم هستم و نمیتونم مثل قبل هی بخندم و جواب عشقش رو بدم و هی حرف بزنم  و شور و هیجان داشته باشم و چی و چی   

واقعا نیاز داشتیم به این فاصله ، هرچی بیشتر اوضاع منو میدید بیشتر عصبانی میشد و با عصبانیتش همه چیز رو خراب تر میکرد

 الان که اومدم خونه مامانم و توی تختم دراز کشیدم و چای خوردم و خلوت کردم بهترم

فردا تولد علی هست و نه تنها هیچ کار نکردم و هیچ ایده ای ندارم که کنارش هم نیستم ... 


نظرات 4 + ارسال نظر
شاپری سه‌شنبه 17 فروردین 1395 ساعت 20:19

ای بابا دوباره این زندایی هات ماجرا ساختن:-\
نمیدونم چرا همیشه یکی از جنس این آدما باید باشه تا آرامشتو ازت بگیره !!
چرا قیدشون رو‌نمیزنین هدی؟‌خب کلا رفت و‌آمد نکنید چی‌میشه مگه؟ بذار هرچی میخوان بگن. به داییتم بگو اصلا ما بد شما خووب باش برو‌بچسب به زندگی خودت والااا مامانت طفلک یه زن تنها چه گناهی کرده تا به این سن درگیر خاله زنک بازی های اونا باشه!!
متفرم از آدمای بیرونی که باعث بحث زن و شوهر میشن . این دعواهارو‌ بین مادر پدر خودمم دیدم که سر عمه هام چقد ناراحتی پیش میومد .
سعی کن زندگیتو دخالت ندی به مسائل دیگه و با علی که رودروایسی نداری رک و راست از حس ت و خواسته هات بگو و هیییییچوقت خونت رو‌ترک نکن هدی این کار اشتباست بدتر میشه اما بهتر نمیشه.ایشالا که تا الان ختم بخیر شده باشه همه چیز عزیزم:-*

ما قطع رابطه ایم بابا، اما عیدا موقع عید دیدنی تو خونه فامیلا با هم روبرو میشم
سه ساله عیدا زهر مار همه هست

ُسودی سه‌شنبه 10 فروردین 1395 ساعت 21:52

هم پست خوندم هم کامنت و جوابت به پاپیون ایندفه رو شد داییتم دید نتیجه شو دفعات بعدی حداقلش اگه باز خواست اصرار کنه و الان و یادش رفت بگو اوکی میگم و اصلن به مامانت چیزی نگو اصراری نداشته باش در حد جمله خبری کفایت میکنه ولی بگو که توام اصراری نداری مامانت بخواد پا پیش بذاره :|
بعدشم نهایت بی شعوریه کار زنداییت میبینه مامانت تنهاس و ول نمیکنه بیشعوریشو اه :|
در مورد مامان هم میدونم نگرانی اما انشالا خود امام رضا آرومش و کنه با ی حال خوب میاد پیشتون بذارین کمی تنها باشه مثه مدل خودت ک دوست داری تو خودت باشی حتما مامان هم اونجا راحته فقط باهاش درتماس باش و از حالش با خبر اصراری به اینکه کجا بره چه کنه و اینا نداشته باشه :)

به خدا نیستین شما توی این شرایط ببینین چه جنگ اعصابیه این اوضاع، آدم همش دلش میخواد یه کاری کنه زودتر تموم بشه

پاپیون دوشنبه 9 فروردین 1395 ساعت 14:34

هدی منم میگم اگه باز پیش اومد بگو باشه حرفاتو به مامانم میگم و خیلیم محکم بگو دلت نمیخواد علی وارد مسائل اونا بشه
بعدشم به مامانت بگو دایی فلان حرفارو زد دیگه خودت صلاح میدونی
ولی اینکه تو اون وسط بخوای هی با هردو طرف حرف بزنی اشتباهه
کار اشتباهی نیستا،ولی مخصوص ریش سفیداس:))
تو اول زندگیت خودتو درگیر این چیزا نکن
به مامانتم بگو که فکر میکردی که با این کار و اصرارت به آشتی آرامش میگیره و به خاطر خودش بوده ولی اونطوری نشده و معذرت خواهی و تموم
حداقل از بقیه ی تعطیلاتت استفاده کن

ریش سفید نداریم ما اصلا، منو انتخاب کردن چون مامان در مقابل همه جبهه میگیره

پاپیون دوشنبه 9 فروردین 1395 ساعت 01:04

هدی اشتباه کردی
اول بگم عیدت مبارک
بعدش واقعا اشتباه کردی.اولا اینکه تو نباید واسطه میشدی،میدونم قصدت خیر بوده اما بهتر بود روابطو به خودشون واگذار میکردی،مامانت و داییت دونفر آدم عاقل و بالغن که خودشون بهتر میدونن چه کاری آرامش بیشتری بهشون میده،تو باید به بقیه میگفتی که مامانت خودش در این مورد تصمیم میگیره و توئم به تصمیمش هرچی باشه احترام میذاری،همین
بعدشم چرا آخه مثلا زن داییتو میاری وسط زندگیت و آرامش خودت و شوهرتو واسه خاطر اون به هم میریزی؟ زن دایی آخه چیزیه که تو این همه به خاطرش حرص بخوری؟ اونم وقتی امتحانشو پس داده قبلا و بی لیاقتیش ثابت شده س؟
بین تو و این آدما همون شکاف باشه خیلی بهتره!
قهر نباشین اما اصرار به پررنگ شدن رابطه فقط آرامشتونو میگیره
هدی این مدلتم واسه علی توضیح بده،بگو که بهت فرصت بده تا خودتو آروم کنی که فکر نکنه تو واسه اون اهمیت قائل نیستی و بیخیال همه چی شدی
وای نمیدونم این آدمایی که اینجوری زندگی و لحظات بقیه رو به گند میکشن خودشون یه لحظه عذاب وجدان نمیگیرن آخه؟

عید توام مبارک عزیزم
من کاری به زندایی هام ندارم که بخوام بخاطر اونا زندگیم رو تلخ کنم، من نگران مامانم هستم و علی اینو درک نمیکنه
وقتی داییم زنگ میزنه یک ساعت خواهش که تو واسطه بشو و آخرش هم میگه اگه تو نمیشی از شوهرت خواهش میکنم چکار کنم دیگه، خودم پام باز بشه به اینجور مسائل بهتر از اینه که علی رو توی رودرواسی دخالت بدن

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.