روز بعد از تولد مامانم یعنی دوشنبه بیست و یک دی ماهگرد عروسیمون بود ، از همون اولین ماه سعی کردیم این روز رو گرامی بداریم و هر ماه یه سورپرایزی واسه هم داشتیم و کارای ویژه میکردیم که خونه و روابطمون رنگ و بوی تازگی بگره، مثلا ست روتختی و ملافه هامون رو همیشه توی این روز عوض میکردیم و کارای اینجوری، از سورپرایز هامون عکس میگرفتم وهربار هم یه عدد داشتیم توی کادر که نشون دهنده اینکه چند ماه گذشته و فکر میکردم خیلی یادگاری خوبی میشه واسه بعد ها ولی گوشیم که اونجوری شد یه سری عکس ها به باد رفت و منم ذوق و شوقم رو از دست دادم و کلا این ماهی رو یادم رفت و روز تولد مامانم علی با دلخوری بهم یاداوری کرد و گفت حداقل امشب تو تولد مامان به مناسبت ماهگردمون خوشحال باشیم ! 

فرداش همینجور که داشتیم رو پایان نامه ام کار میکردم و علی هم سر کار بود یهو به ذهنم زود برم از اون ماشین هایی که یه بار واسش خریدم و خیلی دوسش داشت و دلش خواسته بود چند تا ازشون داشته باشه و یه کلکسیون درست کنه براش بخرم به مناسبت ماهگردمون

خودم اینقدر ذوق زده شدم که تندی الکی پلکی آماده شدم و حتی لباس گرم نپوشیدم و پریدم سر خیابون ماشینه رو خریدم و کلی هم یخ کردم و برگشتم خونه 

ظهر وسط نهار  یهویی آوردم دادم بهش و علی هم کلی ذوق زد و کلی تشکر کرد  

روز بعدش هم که من با دوستام مهمونی بودم وقتی رسیدم خونه با یه دسته گل خوشگل سورپزایر شدم و مامانم که همراهم بود کلی ذوق کرد که به به چه داماد خوب و خوش سلیقه و احساساتی دارم و منم کلی به همسریم افتخار کردم

شبش رفتیم یه سر به مامان زدیم و بعد که اومدیم بریم خونه خودمون یهو تصمیم گرفتیم یه شب غیر معمولی داشته باشیم و قرار گذاشتیم کلی خوش بگذرونیم و چیز بخوریم و جاهای مختلف بریم و دیر برگردیم خونه . بعد از هزاااااار سال علی آقا رضایت دادن منو ببرن سینما هرچند که توی راه گفت میشه سینما نریم و بریم فلان جا و منم عصبانی شدم که یعنی چی هر بار میخوای منو ببری سینما میگی میشه نریم و منم موافقت میکنم خوب یه بارم تو با دل من راه بیا و هی میگفتم آخه تو چرا سنما رفتن و فیلم های فلسفی و کتاب های فلسفی دوست نداری و اونم میگفت خوب من سلیقه فیلمی و کتابیم با تو فرق میکنه هیچ دوتا آدمی روی زمین وجود ندارن که مثل هم باشن و منم کلی دلم گرفت که آخه من یکی از رویاهام این بود که تو این زمینه ها با همسرم تفاهم داشته باشیم و کلی پایه فیلم دادنای هم باشیم 

قبلش رفته بودیم یه عالمه سیب سرخ کرده خریده بودیم و داشتیم به سبک بامزه و عشقولانه همیشگی خودمون تو ماشین میخوردیم و من تعریف کردم این مغازهه قبلا مال همکلاسیم بوده و خیلی پسر زرنگی هست و هزار تا شغل داره ولی علی اصلا واسه تعریف من هیجان و ذوقی نشون نداد و هیچی نگفت در جواب حرفام  بحث رو عوض کرد، کلا نمیدونم چرا من هروقت در مورد این همکلاسیم حرف میزنم اینجوری میشه!  

همه این بحث های کوچولو که اصلا شبیه دعوا نبود و کاملا منطقی و آروم پبش میرفت رو هم شد و وقتی رسیدیم سینما و گفت از آخرین سانس 45 دقیقه گذشته عصبانت من از اینکه چه معنی میده این شهر اینقدر زود تعطیل میشه و من از اینجا بدم میاد بریم یه شهر دیگه باعث شد حالمون کلا گرفته بشه و سکوت بشه  

البته من این غر ها رو هیچوقت به علی نمیزنم اما هی توی دلم به خودم غر میزنم و به چیزایی که رو اعصابمه تو دلم گیر میدم و اینقدر بهشون فکر میکنم که قیافه ام به قول علی تغییر میکنه و موج منفیم در سکوت بی اینکه هیچ حرفی زده باشیم و غر غر کرده باشم بهش منتقل میشه بهش 

بعدش رفتیم شام خوردیم بازم توی سکوت و من به خیلی چیزا فکر کردم و علی هم از سکوت من کلافه شده بود و هی میگفت چرا اینجوری شدی مگه تقصیر منه سینما نرفتیم، من که بردمت و اینا  

وقتی از رستوران اومدیم بیرون یه کم تو سکوت چرخ زدیم و بعد دوتایی تصمیم گرفتیم از دغدغه هامون بگیم و رفتیم همون جای دوست داشتنی و رمانتیک همیشگیمون که اگه بگم کجاست شاخ در میارین ! فرودگاه :))  

آخه ما هروقت اونجا میریم و تو این بولوار سبز و خلوت اولش قدم میزنیم کلی بحث های خوب میکنیم و به نتایج خوبی میرسیم و من خلی اونجا رو دوست دارم واسه قدم زدن و حرف زدن 

کلی باهم حرف زدیم و سوتفاهمایی که واسه من پیش اومده بود بر طرف شد ، کلیت حرفامون این بود که من به علی میگفتم مگه من نی نی توام که هی نگران روحیه و خوشحال بودن منی و نمیای از دغدغه هات بهم بگی از مشکلات کاری و اقتصادیت بهم بگی و مثل یه زن سطح پایین باهم برخورد میکنی ، هی میای بهم یه عالمه پول میدی و میگی برو واسه خودت خرج کن و اجازه نمیدی من از دغدغه های اقتصادی خانواده مون و پلن هایی که براش داری با خبر بشم .  اونم میگفت که نمیتونی روحیات مردونه منو با روحیات زنونه خودت مقایسه کنی ، من اصلا خوشم نمیاد باعث بشم آرامش تو به خاطر این چیزا بهم بخوره و اگه این اتفاق بیفته خودم رو همش مقصر میدونم و عذاب وجدان پیدا میکنم اما وقتی که تو یه عالمه پول تو حسابت و کیفت باشه از چیزی هم خبر نداشته بشی حداقل از این جهت که وظیفه ام رو به عنوان یه تکیه گاه درست انجام دادم خیالم راحته  

بعد هم یه کم پلن های اقتصادی و فکرایی که تو ذهنشه رو برام توضیح داد و من کلی تعجب کردم که علی این همه ذهنش اقتصادیه در حالی که من فکر میکردم هیچ ایده ای برای بهتر شدن زندگیمون نداره و قراره مثل باباش کارمند بودن و زندگی روتین رو قبول کنه و این خیلی عصبانیم میکرد و حالا فهمیده بودم اصلا همچین سبک زندگی تو ذهنش نیست ولی ترجیح میده این چیزا رو با من در میون نذاره که آرامشم حفظ بشه  

میگفت اون شب که اومدم بهت گفتم چه اتفاقی افتاده و احتمالا یکی از پروژه های اقتصادیم متوقف میشه تو کلی بهم ریختی و گریه کردی و حتی میگفتی برو برام مشروب بخر و من فرداش که سر کار بودم و حال خودمم گرفته بود کلی نگران بودم که الان تو توی خونه تنهایی و چه حالی داری و نکنه داری گریه میکنی و کلی خودمو لعنت کردم که اصلا چرا اومدم همچین چیزی رو باهات در میون  گذاشتم و باید خودم تنهایی بارش رو به دوش میکشیدم 

خلاصه بحث نتیجه خیلی مشخصی نداشت اما دوتامون قول دادیم در جهت خواسته های هم منعطف تر باشیم، که علی بیشتر فکراش رو با من در میون بذاره و بپذیره زندگی مشترک همه چیزش مشترکه و منم یه کم دست از فضولی کردنای بی وقفه ام بردارم :))))   

 بعدش هر دومون کلی سبک شدیم و با یه حس خیلی خوب برگشتیم خونه و خوابیدیم و به این صورت وارد ماه ششم از زندگی مشترکمون شدیم 

  

راستش از ماه چهارم به بعد زندگی خیلی خیلی بهتر پیش رفت ، دیگه روی روال افتادیم و همو یاد گرفتیم و اصلا فهمیدم وارد زندگی مشترک شدیم  

تا اون موقع من به کلی شوت و شوکه بودم و هییییچ برنامه ای واسه خودم و زندگیمون نداشتم و اصلا حس نمیکردم ازدواج کردم و کاملا به زندگی قبلیم آویزون بودم. ولی از ماه چهارم کم کم از اون حالت شوکه حاصل از تغییر به این بزرگی توی زندگیم در اومدم و کم کم استراتژی های خودم در مورد زندگی مشترک رو پیدا کردم 

این ماه یه اتفاق خیلی دوست داشتنی هم افتاد و اونم این بود که بالاخره بلد شدیم کنار هم بخوابیم ، البته هنوز شبیه زن و شوهرای دیگه نه ولی تصمیم گرفتم پله پله بریم جلو و آروم آرم به اون چیزی که میخوایم برسیم 

به این صورت که دوتا تشک یه دونه یک نفره و یه دونه دو نفره به شکل تی پهن میکنیم جلوی تی وی، اول روی اون دو نفره کنار هم دراز میکشیم و کلی در مورد روزمون حرف میزنیم و برنامه ریزی میکنیم واسه روز بعد و از سر و کول هم بالا میریم و مهربونی میکنیم، بعد علی میره بالای سرم روی اون تشک یک نفرهه میخوابه و بازم دستای همو میگیریم و بازم کلی حرف میزنیم و بعد که رفتیم تو فاز خواب من بالشم رو شوت میکنم اون طرف تشک و از کله علی حداکثر فاصله ممکن رو میگرم  که سر و صداهاش تو خواب اذیتم نکنه و با حس خیلی خیلی خوبی میخوابم و دیگه هم اصلا دلم نمخواد برم تنهایی توی اتاق روی تخت بخوابم 

یه کم با گوشیم توی نت میچرخم و چون علی خواب رفته دیگه دعوا نداریم سر اینکه گوشیت رو بذار کنار و به من توجه کن و منم عصبانی بشم بگم یعنی چی منیت منو ازم نگیر و بذار هرکار که دلم مبخواد بکنم ! یاد گرفتم اول شب وقتم مال همسرم باشه باهم لحظات دونفره داشته باشیم بعد هرکی بره سراغ کار خودش

تا من کارای نتیم رو انجام بدم  یه بار علی تو خواب از خودش صدا در میاره و من صداش میکنم و میگم عزیزم به پهلو بخواب چون فقط وقتی به پشت میخوابه خواب بد میبینه و سر و صدا میکنه، بعد دیگه علی آروم میشه و راحت خواب میریم دوتایی 

قراره یه چند وقت به همین منوال بگذرونیم و حسابی توی این روش خوابیدم جا بیفتیم و بعد پله پله به هم نزدیک بشیم و تا اینجا پروژه مون با موفقیت پیش رفته، هه 

 

این تغییر با اینکه شاید خنده دار و سطحی به نظر برسه ولی خیلی تاثیر مثبت گذاشته و زندگی مشترک روز به روز داره برام دوست داشتنی تر میشه :)

 

هنوز تاریخ دفاعم مشخص نشده اما حدودا یک ماه دیگه شاید کمتر شایدم بیشتر مونده و این روزا به شدت جهنمی شده و اصلا اصلا اصلا دیگه دلم نمیخواد ادامه تحصیل بدم بس که کوفتیه و همه لذت این روزام رو ازم گرفته و حس قفس دارم

یه لیست نوشتم از کارایی که باید تا دفاع انجام بدم و وقتی بهش نگاه میکنم سرسام میگیریم، شاید یه روز همه دوستامو جمع کنم خونمون و ازشون بخوام بیان کمکم و به هر کدوم یه کاری بدم، از یه طرفم میگم ولش کن اینا میان کلی باهم میخندن و حرف میزنن و مسخره بازی در میارن و کاری نمیکنن هیچ از همونیم که خودم میخواستم انجام بدم میندازنم 

نه اینکه حالا بگم خودمو تو خونه زندانی کردم و هیچ جا نمیرم اما هرکاریم غیر پایان نامه انجام میدم لحظه به لحظه اش زهر ماره و استرس و عذاب وجدان اجازه نمیده این روزا از هیچی لذت ببرم 

کاش میشد برم همین هایی که انجام دادم رو نشون بدم بگم آقا تا همین جاش چند؟ همینو برام حساب کنین که فقط برررررم و خلااااااص بشم 

استادم هم تا حالا توی این دانشگاه دفاع نداشته و چون اولین بارشه میخواد خیلی خوش بدرخشه و روانی کرده منو ، چند روز پیش باهاش دعوام شد و گفتم اگه اون روز از هرجای کارم راضی نبودی ازم دفاع نکن، چیزی از ارزش های تو کم نمیشه و صد در صد مسئولیتش با خودمه ولی به خرجش نمیره 

باورتون میشه هر فصل رساله منو پنج شش بار میخونه و هی دوباره بر میگرده از اول دوره میکنه ؟ در حالی که توی رشته ما رساله واقعا خونده نمیشه و همه روی طرح زوم هستن  

 خدایا این روزا تموم بشه زودتر  

 

دیشب واسه مامانم تولد سورپرایزی گرفتیم،  به این صورت که دو روز قبل تولدش با کیک و شمع و کادو یهو با مشت و لگد حمله کردم به خونه  واسه اینکه مو لای درزش نره و اصلا حدس نزنه چه خبره : دی  علی هم فیلم میگرفت ، خیلی فیلم بانمکی شد  و خوش گذشت 

 

چند روز پیش به علی گفتم عزیزم یه خبر خوب! از فردا صبح به مدت یک ماه منم با تو بیدار میشم و باهم صبحانه میخوریم و کیف میکنیم و کلی خوش میگذرونیم بعد تو میری سر کار و منم میشینم روی پایان نامه ام کار میکنم و کلی دوتایی ذوق زدیم بابت این تصمیم من. آخه آخر هفته ها که علی سر کار نمیره و صبح باهم بیدار میشیم و صبحانه مفصل هتلی میخوریم خییییلی خوبه و کلی خوش میگذره و خیلی عالی و هیجانی و عاشقانه هست 

بعد ولی دیروز که اولین روز تصمیمم بود صبح از خواب که بیدار شدیم اینقدرررر سختم بود و اینقدر خوابم میومد و بیحال بودم ، همینطوری نشسته بودم توی رخت خواب و هی با چشمای پفالوی خوابالوم با مظلومیت به علی نگاه میکردم که دلش سوخت گفت خوب عزیزم اگه سختته برو بخواب 8 بیدار شو ، الان خیلی زوده واسه تو! منم که چایی معطل قند! با خوشحالی رفتم شیرجه زدم روی تخت و کلی خوابیدم  

به جاش صبح که بیدار میشم واسه خودم یه ظرف گنده سالاد درست میکنم و روش کلی بادوم و پسته و کنجد میریزم که خوشمزه بشه و میشینم پای لپ تاپ تا ظهر که علی بیاد و باهم غذای مامانم یا غذای فریز شده یا کنسروی بخوریم و بعد کلی توی تخت از سر کله هم بالا بریم و لالا کنیم  

امسال اسفند بیشتر از هرسال برام دوست داشتنی خواهد بود  

 

 

دیشب داشتم بهش میگفتم که چه همه اون پول بی برکت بود برامون! هی یه اتفاقی پیش اومد و یه چیزی خراب شد و  یه چیز دیگه بی برنامه پیش رفت و مسافرت یهویی پیش اومد مجبور شدیم ازش برداریم و نشد که زیاد سیو کنیم  

خوب یه جورایی پول زحمت کشی هم نبود دیگه! یعنی بودا ولی به طور غیر مسقیم!  خوب علی کلی زحمت کشیده درس خونده و نظام مهندسی قبول شده و حق امضا  و مهر نظام گرفته ولی  واسه امضا کردنش زیادم زحمتی نکشده بود که، نهایتا یه بار رفته بود بازدید. چمیدونم 

اونم حرفم رو تائید میکرد و میگفت همه با اکراه بهش پول میدادن، هرچند که بقیه دقیقا چهار برابر علی  به زور از مردم پول میگرفتن و علی دلش می سوخت و هی هر روز میگفت از یه نفر یک شیشم گرفته و در جواب اعتراض بدجنسانه من میگفت عب نداره اون لحظه گفتم خدایا من به این بنده ات رحم میکنم توام به من رحم کن  

ولی بازم همه موقع پول دادن کلی فحش نثار اداره ... با این قانون گذاری جدیدش میکردن و با بی میلی پول میدادن 

حالا خوبه کار علی کااااملا قانونی بوده و پولمون واقعا حلال بوده و هیچ موردی نداشته، به ما چه حالا یه دفعه یه قانون جدید وارد سیستم شده و یه چیزی لازم الاجرا شده و نیاز به تائید نظام مهندسی داره ، بعدم به نظرم واقعا قانون خوبی بود چون همین 2 سال پیش ما توی خونه مون به خاطر نداشتن همین گزینه کلی دچار مشکل شدیم  و وسایلمون سوخت ولی بازم به قول علی مردم با نارضایتی باهاش حساب میکردن 

بعد داشتم بهش میگفتم پس اونی که ملیونی و حتی ملیاردی دزدی میکنه و تازه پولشم حرومه  و هیچ زحمتی هم براش نکشیده چرا روز به روز حساب بانکیش تپل تر میشه و گردنش کلفت تر ؟  

نمیدونم شاید خدا ما رو دوست داره که با اومدن یه پول کوچولوی این مدلی تو زندگیمون برامون اون اتفاقات رو پیش میاره  و یه جوری متوجه میشیم که اون  پول بی برکت بوده  

 

یه ور دیگه قضیه هم این بوده که همه این اتفاقات و بی برنامه گی ها و چیزای پیش بینی نشده  شاید واسه این پیش اومده که به آرزوهای چارت قانون جذبیمون برسیم  

مثلا باید آقای طلا فروش توی محاسباتش اشتباه میکرد و رقم حساب ما چند برابر اونی که سفارش داده بودیم میشد تا نزدیک بشه به اونی که نوشته بودیم ، باید یهو بی برنامه مسافرت میرفتیم که یه گزینه دیگه از آرزوهامون تیک بخوره، باید گوشی من یهو بی دلیل می ترکید و دیگه هم درست نمیشد که برم دقیقا همون مدل گوشی از همون برندی که نوشته بودم رو بخرم ، یا چندین ملیون خرج دفاع بنده و ساخت ماکت و انیمیشن و شیت لامینت و  شهریه و چی و چی بشه تا من بتونم بهمن ماه دفاع کنم و کلیییی مثال این مدلی که باعث شد نشه زیاد پول سیو کنیم   

 

هنوز مطمئن نیستم بعد  از دفاعم دقیقا سمت چه کاری کشیده میشم، خدا حافظی از معماری  و علایقم و پرستیژش  و به فاک رفتن 6 سال درس خوندن تو این رشته ورود به یه اشتغال کوچولوی آزاد و پول در آوردن ... 

یا رفتن به یه شرکت مهندسی و کار کردن تو زمینه تحصیلی خودم یا نهایتا وارد شدن به یه پرژه در حال ساخت و نظارت اون پروژه تا تموم بشه و بعد دوباره بی کار شدنم و خداحافظی با پول!

از یه طرف عاشق کارکردن توی رشته خودمم و میتونم چندین ساعت بی وقفه طرح بزنم  و نقشه بکشم و خسته نشم از طرفی هم برمیگردم به 3 سال پیش که چه همه توی اون شرکت زحمت کشیدم و آخر ماه رقم حقوقم آبرو ریزی بود، حقیقت  تلخ کار توی شرکت های مهندسی!  

هرچند که تنها برنامه ای که برای کار کردن و پول درآوردن دارم  تند تند مسافرت  های کوچیک و بزرگ رفتنه :))))

کاش میشد بریم یه شهر بزرگ تر و من بتونم هم کاری که بهش علاقه دارم  یعنی طراحی و اجرای غرفه های نمایشگاهی رو انجام بدم و هم پول خوبی در بیارم  

هووووف

 

پ.ن : قالبمممممم

وقتى گوشیتون هنگ میکنه مثل اوسکلا شیش ساعت پاورش رو نگه ندارین تا توى همون حالت پردازش خاموش بشه, دیگه روشن نمیشه :/


هدیه تولدم زنجیر و پلاک اسمم بود که على اول هفته سفارش داد, ولى امروز یهویى گفت بریم برات گوشى هم بخرم, میگم حالا شاید گوشى خودم درست شد, میگه باشه درستم بشه دلم میخواد روز تولدت بهت گوشى  بدم

رفتیم ولى یهو هوس کردم خودم رو چند روز به چالش بکشم, زیادى وابسته بودم به گوشیم, شاید این وقفه چند روزه باعث بشه از سرم بیفته یه کم.

 بعدم من پارسال قبل اینکه گوشى عزیزم رو بخرم و بین مدل هاى مختلف گیج شده بودم نشستم یه جدول حرفه اى مفصل از مشخصاتى که میخوام گوشیم داشته باشه به ترتیب اولویتام درست کردم و یک هفته هى مدل هاى مختلف رو توش وارد میکردم و بررسى میکردم ,بعد دونه دونه اونایى که نمیخواستم رو خط زدم و در نهایت رسیدم به این گوشى, کلىیىىىى با این نحوه انتخابم حال کردم و کلى واسه همه تعریف میکردم که چه حرفه اى انتخاب کردم و بهترین گزینه ممکن تو دنیا واسه من همین بوده و عاشق گوشیم بودم, بعد الان تمام گوشیا به نظرم چرت میان و فقط گوشى خودمو میخوام, خیلى خوشگل و خوش دست و خوب بووووود :(( واسه اولین بار بود بیچاره بعد یک سال هنگ میکرد :( 

خااااک که این همه وابسته بودم به گوشیم حالا همچین عزا گرفتم انگار چى شده :/ 


امشب تولدم بى نظیر بود, بر خلاف پارسال که دوستام و خاله و دختر خاله ام بودن, امسال خواستم که فقط فقط على و مامانم رو کنارم داشته باشم و واقعا ایده خوبى بود و خیلى بیشتر از پارسال بهم خوش گذشت

تازه از بعد عروسى فهمیدم چه همه از اینکه توى جمع و شلوغى مرکز توجه باشم و هى همه بهم نگاه کنن بدم میاد

چند وقت پیش داشتم فیلماى تولد نه سالگیم رو میدیم, قشنگ حس میکردم حتى اون موقع هم با اینکه بچه بودم و دورم پر از همسن هام چه همه بى اعصاب شده بودم از شلوغى:/ 

امشب ولى عزیزترین هام رو با مهربونیاى بى نظیرشون که توى کل دنیا هیچ کس دیگه برام نداره رو کنارم داشتم

هر,دوتاشون برام سنگ تموم گذاشتن و کلى سورپرایزم کردن 

شب خوبى شد

اولین تولدم با چاشنى تاهل

بیست و شىش ساله شدم :)


 حالم بد بود, خیلى بد! بى هدف توى خیابونا میچرخیدیم و باهام حرف میزد که آروم بشم. میگه تقصیر منه از همون اول نباید بهت میگفتم که بهم نریزى, اشکام  بى اختیار میاد پایین و میگم برو بابا دیوونه, مگه من بچه ات هستم که بهم هیچى نگى مبادا ناراحت بشم, پس زندگى مشترک چى میشه

ازش میخوام برام مشروب بخره حتى! واسه اولین باره که تو زندگیم همچین چیزى رو میخوام و قراره تجربه کنم 

میگه چه فاییده داره آخه, فردا باز واقعیت میخوره تو صورتت و همین حالى, میگم  حداقل امشب رو میگذرونم ! 

با این حال زنگ میزنه به دوستمون که برامون بیاره , انگار رفتن نمایشگاه  ماشین معامله کنن و نمیتونه حرف بزنه

میایم خونه , مشغول خورد کردن کالباس و قارچ میشه واسه شام, هرچى میگم بده من میگه نه خورد کردن اینا بهم آرامش میده, یه جور تخلیه روانیه. میگم بده منم آروم بشم خب , مشروب و سیگار که برام نخریدى حداقل اینو بده امتحان کنم, میگه نه تو برو گریه ات رو بکن اینا رو بذار واسه من که نمیتونم گریه کنم :))

تو همون اوضاع دوستمون زنگ میزنه که بیاین فلان رستوران شرینى ماشینم رو بدم بهتون, معامله انجام شد

خوشحال میشم براشون خیلى, على میخنده میگه بالاخره به تنها آرزوشون رسیدن ! 

راست میگه واقعا یه زوج با شرایط معمولى که تنها آرزوشون و هدفشون انگارماشین خفن خریدن بود

وسایل شام رو همونجورى ول میکنیم و از خونه میزنیم بیرون


آخر شب بعد شام  یکى از بچه ها پیشنهاد میده بریم خونه شون 

میریم و تا میرسیم سیگار میاره 

باهم واسه اولین بار تجربه اش میکنیم, من خوشم نیومد,تند و تلخه , چیه بابا اه اینقد همه میگن خوبه,, حتى سه چهار تا نوع مختلف هم امتحان کردم ولى از هیچکدوم خوشم نیومد

على ولى خیلى حال کرده بود و سه تا زد :دى تازه قبلش تو ماشین داشت بهم میگفت اگه خیلى دلت میخواد فقط یه دونه برات میخرم چون تو خونه باشه ممکنه وسوسه بشیم یه دفعه پشت هم دو سه تا بکشیم و خیلى بده و چى , بعد یک ساعت بعدش هى به دوستش میگفت ایول چه باحاله یکى دیگه بده  ، مطمئن شدم نباید تو خونه باشه :))

 شب که اومدیم خونه یه حس خوبى بود از اینکه واسه اولین بار دوتامون باهم تجربه میکنیم بعضى چیزا رو

توى مجردى نه من نه على هیچ وقت پایه این کارا با دوستامون نبودیم با اینکه دوتامون به شدت موقعیتش رو داشتیم ولى لب نزدیم و به شدت مقاومت کردیم همیشه 

ولى بعد ازدواج انگار گند خورد تو همه عقایدمون :))

و یه جورى هم گند خورد که اصلا احساس عذاب وجدانى نیست که هیچ, کلى هم خوشحالیم از اینکه اولین تجربه هامون باهمه و بعد ازدواج 

حالا درسته من باهاش حال نکردم ولى با فازى که على گرفته بود نمیدونم چرا کلى حال کردم  و کلى به نظرم س.ک .س . ى  شده بود :دى 

در این حد که اومدیم خونه میگفتم اصلا به درک که همچین اتفاق بدى برامون افتاد, ارزش حس و حال امشب  داشت 

حالا اینکه من چرا نخورده مستم و دقیقا چى ارزشش رو داشت واقعا واسه خودمم جاى سواله :دى

بهش میگم بیا قبل بچه دار شدنمون کلى تجربه هاى این مدلى داشته باشیم بعدا به دلمون نمونه ! 

لامصب خیلى حال میده از این کارا با همسرت بکنى, اصلا زندگى یه جور فانتزى وار و مثل تو فیلمایى میشه:))