ساعت 11 شبه، على از عصر حسابى کمر درده, هى بهم میگه پاشو ببرمت خونه مامانت و هى ناله میکنه از درد, چند روزه هرچى براش مینرال میزنم و ماساژ میدم فایده نداره, نمیدونم این حساسیتش روى مصرف مواد غذایی سالم و استاندارد و ترسش از مریض شدن از کجا سرچشمه میگیره که باعث میشه مداااام یه بیست لیترى آب معدنى دستش باشه و هررر بار که میره بیرون اینو دنبال خودش بکشه که آب معدنى نمیدونم کدوم مارک که کلى تحقیق کرده تا پیداش کنه بخره! آخرشم به جاى اینکه سالم تر باشه کمر درد بیچارش کرده
تازه رسیدیم خونه, رفته بودم پیش مامان, یه مشکلى حقوقى ناجور با یکى پیدا کرده و حرفى هم ازش نمیزنه و فقط بد اخلاقى میکنه, خودم مهم نیستم ولى دلم نمیخواد با اخم و عصبانیت با على حرف بزنه, کاش به جاى بدخلقى کردن با اطرافیانش یه کم حرف میزد تا هم فشار عصبیش کم بشه هم کمکش کنیم
هرچند که على بى نهایت قدرت درکش توى هر مساله اى بالاست و حتى به روى من هم نمیاره, اما دلم نمیخواد به مرور این اخلاق مامان باعث دلخورى و فاصله بشه
رفتم پیشش, براش شلغم بردم, اینجا شیوع آنفولانزاى خوکى و کشته هایى که هر روز میده همه مردم رو وحشت زده کرده, استاندار وضعیت زرد اعلام کرده , شهر خلوت و سرده و فقط میوه فروشیا غلغله هست, به قول آقاى میوه فروش مردم در عرض چند دقیقه مثل مور و ملخ میریزن سر بار جدید لیمو پرتقال و شلغم و تا چشم بهم میزنى تموم میشه. کاش تاثیرى هم داشته باشه
داشتم میگفتم, رفتم پیشش, هنوز از دیشب و رفتارش ازش دلخورم ولى مگه میشه تنهاش بذارم, به على گفتم نیاد که باهاش تنها باشم, گفت آخر شب میاد دنبالم
باهاش حرف میزنم, بازم عصبانیه و بداخلاقى میکنه, انگار گوشاش دکمه آن و آف داره, یکککک ریزززز با عصبانیت حرف خودش رو میزنه و اصلا منو نمیشنوه
یکى از مضرات زندگى با یه آدم منطقى و آروم مثل على اینه که یادت میره زندگى با آدم زود جوش و عصبى قبلیت چطورى بود, تحملت کم میشه و کلافه میشى از برخوردش
فایده نداره,بى هیچ حرفى بلند میشم, پالتومو میپوشم, کیفم رو از بین دستاش میکشم بیرون و بى توجه به خواهشش خونه رو ترک میکنم
میدونم کارم اشتباه بود ولى بعد از نیم ساعت بى وقفه شنیدن داد و بیدادهاى غیر منطقى این واکنش ناخوداگاه بود
میرم تو پارکینگ, به على زنگ میزنم که بیاد دنبالم و تا اومدنش همونجا قدم میزنم و جلوى اشکام رو میگیرم
على میدونه اینجور مواقع نباید سوال پیچم کنه, خودم یه توضیح کوتاه میدم که از نگرانى در بیاد و مثل همیشه سکوت میشم
خونه که میرسیم سریع مسواک میزنم که یه جواب واسه سوال چرا شام نمیخورى على داشته باشم و میرم که بخوابم
نمیذازه برم توى اتاق, سریع رخت خواب میندازه توى هال جلوى تى وى که سرگرم بشم و میره توى آشپزخونه تنهایى شام میخوره و یه کم بعد صداى ظرف شستنش میاد, برام میوه پوست میکنه و خورد میکنه میاره و توى سکوت بغلم میکنه, توى سکوت ازش تشکر میکنم که درکم میکنه و باهام حرف نمیزنه!
یه کم بعد توى بغلش آروم میشم, عصبانیتم تموم میشه و دلشوره جاش رو میگیره, کاش صبر میکردم, کاش اونجورى ترکش نمیکردم...
از على میخوام زنگ بزنه حالش رو بپرسه و از صداش بفهمه اوضاعش چطوریه, على توى این کار استاده!
زنگ میزنه , بهم میگه پاشو بریم که خراب کارى کردى!
نمیخوام برم, بازم دارم لجبازى میکنم, میدونم برم باز بداخلاقى میکنه و غرورم نمیذاره برم و باز همون رفتار روبکنه, دلم هم نمیاد توى این اوضاع تنهاش بذارم
چکار کنم؟
اشکام میاد پایین
على بغلم میکنه دو ثانیه یه بار میگه پاشو ببرمت ,پاشو ببرمت, منم هى میگم نه, نمیخوام
کلى باهم کشتى میگیریم و صداى ناله اش هى بلند میشه و میگه توروخدا به زبون خوش خودت پاشو, کمرم درد میکنه نمیتونم بلندت کنم
دلم آتیش میگره براش, واسه جفتشون, واسه سه تامون اصلا!
سریع روى همون لباسام پالتوم رو میپوشم و میام بیرون, یه پاکت میده دستم و میریم...
کلید رو آهسته توى در میچرخونم و بى هیچ حرفى یک راست میرم توى اتاقم و در رو میبندم
محتویات پاکتى که بهم داده رو نگاه میکنم, به ساندویچ که هول هولکى برام درست کرده, چند تا شکلات, چیپسى که اول شب برام خریده بود و یه بطرى آب
بهم میگه میدونم باز شیطون میره توى جلدت و یک راست میرى توى اتاق و بیرون نمیاى, اینا رو ببر حداقل گرسنه و تشنه نمونى
یه کم بعد مامان میاد توى اتاق و کلى توى سکوت میبوستم...
چه خوب شد على مجبورم کرد و اومدم وگرنه دوتامون میمردیم
یاد دوستم میفتم که دقیقا شرایط منو داشت ولى شوهرش به وابستگى مادر و دختر حسادت کرده بود و مانع میشد همو ببین, یکى اونجورى واکنش نشون میده یکى هم اینجورى...
حق ندارم روز به روز بیشتر عاشقش بشم, ؟ حق ندارم براش بمیرم حتى؟!
هی قوسا رو صاف میکنم و میگم وااا این چه دیوونه بازییه؟ بعد دوباره قوسشون میکنم میگم اه چه خنگ شده و باز قوس و ...
کلی برنامه واسه بعد دفاعم دارم ، یعنی میرسه اون روز ؟ :(
یه فامیلی داریم که به بدجنسی و بد ذاتی معروفه ، هرررررر بار که میبینیمش یه جوری با حرفاش آزارمون میده و حرص همه رو در میاره
بعد خودش رو کشتههههه که بچه هاش به هر ضرب و زوری هست دکترا بگیرن که جلوی همه پز بده ، مثلا پسر چهل ساله اش هنوز هیچ شغل و درامدی نداره رو و این به زور فرستاده یه کشور داغونی یه مدرک تخمی دکتری توی یه رشته تخمی تر بگیره (واقعا هیچ کلمه دیگه ای چرت بودن رشته اش و مدرکش رو به این خوبی بیان نمیکرد :)))) )
بعد این آدم مامانم رو روانی کرده بود موقع طلاقش از بس که میگفت بچت آدم بیخود و بی سواد و داغونی میشه در آینده چون تو داری طلاق میگیری و پدر بالای سرش نیست
بعد حالا میدونین بعد از بیست و پنج سال چه اتفاقی افتاد؟
دختر خودش در حالی که سن کمی هم نداره با دو تا دختر بزرگ داره از شوهرش جدا میشه ، حالا این به کنار ، اینم که دلیل طلاقش به نظر من واقعا خنده داره هم به کنار ، این که زن گنده توی این سن از خودشش هیچچچچ ااستقلال فکری نشون نمیده و تا مادرش گفت امر میکنم طلاق بگیری و اونم میگه چشم هم هیچ
ولی ولی ولی...
اینکه دختر هجده ساله اش توی این دعواها و اوضاع ناجور خانواده اش یهو میره با یه پسره ارتباط میگیره و دو روز بعد بی سر و صدا عقد میکنن با کسی که هییییچ ربطی از لحاظ فرهنگی و موقعیت اجتماعی و ... به این خانواده نداره و اون یکی دختر شونزده ساله اش هم ترک تحصیل کرده و تحت نظر روان شناسه خیلی چیزا رو به آدم یاد میده
به قول یه نفر توی این دنیا هنووووز نزدی میخوری
نمیگم من خیییییییلییییییییی موقعیت خفنی دارم و خییییییلییییییی موفق شدم اما خوب تا حالا از برنامه ای که واسه زندگیم داشتم هیچی عقب نیستم ، تا اونجایی که دلم میخواست درس خوندم ، رشته ای که همیشه میخواستم رو ادامه دادم ، ازدواج موفقی داشتم و مطمئنم تا چند ماه دیگه شغل دلخواهمم دارم ، بعد ولی اون آدمی که چند سال پیش یه آینده سیاه رو واسه من پیش بینی کرده بود و مداااام شماتت و بدجنسی میکرد حالا داره همون تصویر رو توی زندگی دختر و نوه های خودش میبینه
من اگه پدر نداشتم ولی بهترین مادر دنیا رو داشتم که از هیییچ فداکاری برام دریغ نکرد و همشه در هر حالی من براش اولویت بودم
ولی دلم آتیش میگیره واسه اون دو تا طفل معصوم که نه مادرشون حاضره براشون کاری کنه و نه به پدر بچه هاش اجازه میده کاری کنه
هرچند که من همیشه میگم در مورد چیزی که بین دو نفر میگذره فقط همون دو نفر میتونن قضاوت کنن . اما از یه طرفم میترسم و با خودم میگم من کجاها توی زندگیم کسی رو شماتت کردم و باید جوابش رو پس بدم
فقط امیدوارم خدا همه مون رو ببخشه و از سر گناهامون بگذره
وقتى که مامانم تنهایى حتى دل و دماغ غذا درست کردن نداره و همون یه بشقابى هم که براش میبرم روزى دوتا قاشق بیشتر نمیخوره
وقتى که در یخچالش رو باز میکنم هیچى نداره و حوصله خرید کردن واسه خودش یه نفرى نداره
وقتى که تنها میخوابه و بیدار میشه
وقتى که على میاد دنبالم بهم میگه نمیمونى یه کم میوه باهم بخوریم
من چطور عادت کنم به زندگى مشترک؟ حق ندارم دلم آتیش بگیره و روزى هزار بار براش بمیرم؟
اى خدا چقدر این زن سختى بکشه, تا کى...
یه نفر بهم میگفت زمان خواب انسان مضربی از یک و نیم هست ، یعنی اگه قرار باشه خودت بی هیچ محرکی بیدار بشی یکی از مضرب های یک و نیم ساعت بعد از زمان خوابیدنت بیدار میشی . و مضرب های 45 دقیقه عمیق ترین قسمت خواب میشن . معمولا اگه توی مضرب 45 دقیقه کسی بیدارت کنه حسابی گیجی و بعدش کلافه و سردرد میشی
میگفت اگه میخوای ساعت بیدار شدنت رو تنظیم کنی باید قبلش زمان خوابت رو اوکی کنی ، مثلا اگه میخوای هفت و نیم صبح بیدار بشی باید شب ساعت 12 یا ده و نیم بخوابی
بعد دقیقا شده حکایت این روزای من ، همیشه پاییز و زمستونا واسه من فصلای مفیدی بودن چون انگار توجهم به اطرافم کمتر میشه و روی خودم و کارام تمرکز بیشتری دارم و بهتر و بیشتر میتونم تلاش کنم. همیشه توی این فصل ها بی اینکه حتی بخوام صبح زود بیدار میشم و به کارام میرسم
بعد ولی مگه میشه توی این خونه صبح زود بلند شد. بس که اتاق خواب تاریکه و همون یه ذره نورم با چند لایه پرده جلوش گرفته شده
ساعت 8.30 بیدار میشم و میگم اوه هنوز زوده آفتاب نزده یه کم دیگه میخوابم ، بعد ساعت ده بلند میشم و اگه بازم تنبلی کنم و همون حرف رو بزنم میخوااابم تا 11.30
حالا میخوام فردا اگه شد همون 8.30 شاخش رو بشکنم ، یه کم آشپزی کنم چند روز یه بار حداقل و روی طرحم بیشتر کار کنم
مهم نیست حالا اینا، میخواستم بهتون بگم ساعت خوابتون رو میتونید اینجوری تنظیم کنید :)