11خرداد 94

از وقتى که از سفر برگشتیم و خاطرات سفرم رو نوشتم هى منتظر بودم بلاگفا درست بشه و روزامونو ثبت کنم اما نشد که نشد و لحظه هاى نابمون از دهن افتاد, حالا مجبورم کلى بنویستم 

بعد از برگشتمون بلافاصله به طورجدى افتادیم دنبال خونه, خب من از همون اوایل رابطه مون به على گفتم که شرط من براى ازدواج با هرکسى اینه که خونم کنار مامانم باشه چون شرایط من با بقیه دخترا فرق میکنه و مامانم تنهاست و مشکل تنفسى داره, من میخوام اینقدر نزدیک باشم که نصفه شب کلید بندازم برم تو خونه کنارى, مامانم رو ببینم که زنده و سالم خوابیده, خیالم راحت بشه و برگردم خونه خودم, تا این حد نزدیک

اما خب یه مدت که گذشت به این نتیجه رسیدم این همه نزدیک بودن شاید براى سال هاى اول زندگى خوب نباشه و مامانم ناخواسته به خاطر حساسیت و علاقه زیادى که به من داره توقعاتى از على پیدا کنه که درست نباشه, و این که اصلا تو ساختمان ما واحد خالى هم وجود نداشت, منم بى سر و صدا این گزینه رو حذف کردم و به على گفتم اگه تو ساختمان مامانم هم نشد نشد, ولى میخوام اینقدر نزدیک باشم که راحت پیاده بتونم بیام پیش مامانم,البته اون گفته بود نزدیک هم باشى من در هر صورت ماشین رو میدم به تو اما بازم همه تلاشش رو میکرد خونه نزدیک به مامانم پیدا کنه

ما بعد از فوت مامان بزرگم خونه قبلى که کنار خونه مامان بزرگم بود رو دادیم اجاره و یه خونه آپارتمانى کوچیکتر اما با موقعیت خوب خریدیم و جابجا شدیم و کلى هم از این تصمیممون راضى هستیم, اینجا یه شهرک کوچولو خلوت و نوساز و تر و تمیزه که موقعیت خیلى خوبى توى شهر داره و خب طبیعتا قیمتاش هم خیلى زیاده, اینقدر که حدود هشتاد درصد خونه ها اجاره شون چندین برابره حقوق على هست, نوزده درصد هم اندازه حقوقش و فقط شاید یک درصد از خونه هاى اینجا به بودجه ما میخورد  اما اون هم شرایط خاص خودش رو داشت, خیلى کوچیک بود, شیک و تمیز نبود, نقشه هاى افتضاح, بدون آسانسور و پارکینگ, حتى یه خونه خیلى خوب هم پیدا کردیم که همه چیزش اوکى بود ولى یه صاحب خونه روانى داشت که خودش طبقه اول زندگى میکرد و مثلا نمیذاشت با کفش از پله ها بریم بالا برسیم به واحد خودمون, کلى از این قوانین چرت و پرت که ما به خاطر این که کوچه کنار مامانم بود همه رو پذیرفتیم اما اون نامرد چون فهمیده بود من چه شرایطى دارم هر روز چند ملیون میبرد رو قیمت و روز آخر دیگه خودم عصبانى شدم و به على گفتم نمیخواد کنسلش کن, تو خونه یه آدم دزد دروغ گو نمیخواد زندگى کنیم

اوه پروسه پیدا کردن خونه با توجه به شرایط ما که متاسفانه همه چیز رو باهم میخواستیم روانى کننده بود, کلى هم اون روزا باهم بحث میکردیم و هرچى بیشتر میگشتیم کمتر پیدا میکردیم و عصبى تر میشدیم, من ته دلم ایمان داشتم به اینکه خدا یه خونه خیلى خوب و مناسب برامون کنار گذاشته, همش دوستاى خودم و دوستاى على رو یادم میومد که وقتى ازدواج کردن شرایط مالى خیلى خیلى محدود تر از ما داشتن اما معجزه وار خونه هاى خیلى شیک و نوساز توى بهترین مناطق شهر با قیمتاى باور نکردنى پیدا کردن, مخصوصا خواهر دوستم که شوهرش یه درامد فوق العاده پایین داشت اما یه خونه خیلى خوب و شیک و نوساز و خوش نقشه توی خیابون کنارى ما پیدا کرده بود , همش اون میومد تو ذهنم و میگفتم خدایا چطور واسه اون جور کردى, پس من چى, منم میخوام

این اواخر که دیگه زیر بار قیمتاى بالا هم رفتیم و حتى باباى على دیگه خسته شده بود و   میگفت برین یه خونه خوب پیدا کنین مهم نیست قیمتش من کمکتون میکنم, اما خوب ته دلم هم زندگى راحت و بدون دغدغه میخواست, هم مسافرتاى خوب و رنگ و وارنگ, هم راحت پول خرج کردن و خرید کردن, هم خونه شیک و نوساز و هم نزدیک مامانم بودن, گاهى از پر توقعى خودم هم عصبانى میشدم و به على پیشنهاد میدادم بریم جاى دور تر بگردیم اما قبول نمیکرد و حالا اونم دیگه به این که نزدیک مامانم باشیم حساس شده بود

این وسط مورداى خوبى هم پیدا میشد که ما احمق وارانه گیر میدادیم به یه چیز کوچیک و کنسلش میکردیم و خودمونم نمیفهمیدیم چرا داریم موقعیت هاى خوب رو از دست میدیم, مثلا این خونه طرح کاغذ دیواریش خوب نیست, اون یکى رنگ کابینتش به دل نمیشینه و ...

تااااا این که معجزه براى ما هم انفاق افتاد...

یه روز دوستم, همون که گفتم خواهرش خونه خیلى خوبى خیابون کنارى ما پیدا کرده بود زنگ زد و گفت پسر داییم دیروز اومده خونه ما گفته تورو دیده که داشتین دنبال خونه میگشتین و به چه قیمت هاى بالایى راضى شدین, میخواستم پیشنهاد بدم که اگه خواستین بیاین خونه خواهر من, اونا چون بچه دار شدن یه خونه بزرگ تر پیدا کردن و اتفاقا همین امروز هم دارن اسباب کشى میکنن, خوب من زیاد جدی نگرفتم همون موقع داشتیم میرفتیم برای کلیپ اسپرتمون تست بگیریم و کلی سرم شوغ بود و گفتم بی خیال آشپزخونه اش جایی برای ماشین ظرف شوییم نداره و رفتیم آتلیه و تقریبا فراموشش کردم  

عصر که داشتیم میومدیم خونه و یه کم فکر کردم به پلنی که از خونه تو ذهنم بود به این نتیجه رسیدم که با یه کم تغییرات میشه ماشین ظرف شویی رو جا داد و بقیه وسایلم هم مثل خواهر دوستمه و قطعا جا مشه .پیشنهادش رو به علی دادم و سریع زنگ زدم هماهنگ کردم که بریم علی خونه رو ببینه و منم ابعاد رو چک کنم  

علی از همون اول که وارد پیلوت شد خیلی خوشش اومد و گفت حتی پیلوت و پارکیگ هم شیکه و مرتب و تمیزه و  البته که از خونه خیلی بیشتر خوشش اومد. این خونه میشه گفت بهترین و شیک ترین خونه ای بود که این چند وقت دیده بودیم . یه خونه خیلی خوب دیگه هم دیده بودیم اما به طرز خنده داری کوچیک بود و ایقدر بد طراحی شده بود که من با خنده به علی میگفتم اگه بخوایم چندین سال اینجا بمونیم و بچه دار شدیم من تو حاملگی نمیتونم غذا درست کنم چون شکمم میخوره به گاز نمیتونم رد بشم. واقعا بی هیچ اغراقی در این حد مسخره بود . اما اینجا ابعادش واقعا برای یه زندگی دو نفره و حتی سه نفره مناسب بود و با یه حساب سر انگشتی دیدم که مبلمان اصلی و مبل راحتی و میز ناهار خوری و کنسول و این چیزا رو میشه راحت جا داد . تنها نکته ای که داره اینه که آفتاب نداریم توی این خونه ولی نور هست و این برای منی که که همیشه صد تا لایه پرده دارم تو اتاقم و از تابش آفتاب و نور زیاد بدم میاد یعنی اینکه اونجا بهشنه برام و هیچ مشکلی با این مسئله ندارم  

سریع اکی دادیم و چند روز بعدش قرار گذاشتیم با مالک که بیاد خونه رو از خواهر دوستم تحویل بگیره و ماهم بریم و همونجا آشنا بشیم و حرفامون رو بزنیم 

خب خواهر دوستم وقتی اونجا بود نسبت به ظاهر و امکانات خونه اجاره مناسبی میداد . اما مالک حالا که اونا داشتن میرفتن دیگه روالش رو عوض کرده بود و قیمت واقعی خونه مد نظرش بود و خب حق هم داشت بنده خدا تازه بازم با این که قیمت رو برده بود بالا بازم چندین برابر مناسب تر از خونه های اون منطقه که اصلا هم مثل این خوشگل نبودن قیمت گذاشته بود. ماهم گزینه های دیگه ای که داشتیم قیمتشون خوب خیلی بیشتر از این خونه بود اما ته دلم میگفتم خدایا درسته که همسر من توانایی مالیش خیلی بیشتر از شوهر خواهر دوسته اما خوب مگه چی میشه به ماهم همون قیمت بده که بعدا مانور بیشتری بدیم توی خرج و مخارج و پسنداز بهتری داشته باشیم. اما دیگه زیاد پاپیچ نشدیم و همون قیمتی که خودش گفته بود توافق کردیم و رفتیم اما توی راه برگشت یهو آقاهه زنگ زد گفت که خانومم گفته به بچه ها همون قیمتی که قبلا بوده خونه رو بده و منم زنگ زدم بهتون خبر بدم که خیالتون راحت بشه 

خب درسته که من به خدا اطمینان داشتم که گزینه خوبی رو سر راهمون قرار میده اما از طرفیم میگفتم خدا با توجه به شرایط هر کسی براش معجزه میکنه. الان همسر من موقیت مالیش از همه اونایی که توی ذهنم بود و خونه های خیلی خوشگل با قمیتای مناسب گیرشون اومده بهتره و من نمیتونم توقع داشته باشم برای ما هم این کار رو بکنه چون ما شرایط اقتصادی بهتری داریم اما واقعا فکر نمیکردم در این حد سورپرایزمون کنه 

الان یک ماه میشه که خونه دیگه مال ماست و یه سری از وسایلمون هم بردیم و خونه رو هم رنگ زدیم و حسابی همه چیز برق میزنه و خوشگل و تمیزه و از دیدنش کیف میکنیم 

گاهی وقتی استرس دارم و نگرانم یادم میره که همه چیز رو به خدا بسپارم و خیالم راحت باشه خودش هر با هر روشی که میدونه درستش میکنه در صورتی که بارها توی زندگیم و مخصوصا توی ازدواجم این بهم ثابت شده که با این که من خیلی بدم اما اون همیشه هوامو داره 

خدایا شکرت

دوشنبه 14/ 2/ 94

امروز آخرین روز مفید سفر ماست, فردا صبح باید بریم فرودگاه, هم خوشحالم هم ناراحت, خوشحال از این که دیگه میتونم راحت برم اتاقم رو تخت یه نفره عزیزم تنهایى با آرامش میخوابم و ناراحت از این که تاازه داشتیم باهم خوابیدن رو یاد میگرفتیم و به آغوش على موقع خواب عادت میکردم

البته هنوزم یه مشکلاتى بود, مثلا شبا من تا حد ممکن از على فاصله میگرفتم جورى که فقط دستش زیر سرم باشه تا خواب برم, تازه همین حد هم برام سخت بود, ولى على گاهى حتى خوااااهش میکرد که بچسب بهم و ازم فاصله نگیر, واقعا اون لحظه مستاصل میشدم و نمیدونستم چکار کنم, به خودم توجه کنم که چند روزه درست حسابى نخوابیدم یا به نیاز همسرم؟ و اینکه نکنه الان که اون این همه به من و آغوشم نیاز داره و من ایگنور میکنم بعدا که من نیاز داشته باشم به آغوشش اون به خاطر رفتار من سرد شده باشه و دیگه نخواد؟ خود خواهم نه؟ هه

اما خوب به نظرم هر کس دیگه اى که مثل من چند شب خواب راحت نداشته اینقدر بهش فشار میاد که خود خواه میشه, خوب منم تا حد توانم به نیاز همسرم توجه میکردم, شبایى که خیلى خسته نبودم میرفتم تو بغلش میچسبیدم بهش و صبر میکردم خواب بره بعد یواشکى خودمو از لابه لاى دست و پاهاش میکشیدم بیرون میخوابیدم, البته تا وقتى که باز بیدار بشه و بغلم کنه

گاهى هم پیش اومد که خودمم تونستم تو همون حالتى که تو بغلشم خواب برم و تنها دلخوشیم همینه که پس اگه سعى کنم و زمان بگذره میشه, این جور وقتا صبح که بلند میشدیم دستش خواب رفته بود و درد میکرد, ها ها ها :)))

صبح روز آخر تا ظهر کلى خرید کردیم و بالاخره بعد از ماه ها پروژه خرید لوازم برقى خونه مون به پایان رسید, اون روز دیگه حساسیتم رو کم کردم تا فقط زودتر تموم بشه من به آرامش برسم و چند تا از غولاى لیست چهارصد تایى رو بکشم و برم مرحله بعد

یه ریش تواش فیلیپس هم براى على خریدیم و خیالم راحت تر شد

ظهر عجله اى از همون پسره که بلیط رستوران رو گرفته بودیم یه جت اسکى و دو تا غواصى با قیمتاى عااالى گرفتیم و سریع نهار خوردیم و رفتیم کلوپ زیر آب تو ساحل سیمرغ

مامانم هم باهامون اومد و البته اونجا یه کم قهر کرد که منو آوردین کیف و وسایلتون رو نگه دارم, گفتم کى گفته مامان جان اینجا کمد هست, بهت خوش نمیگذره پاشو تاکسى بگیر برو هتل استراحت کن اما خوب دیگه مامان حساس من از على دلخور شده بود و البته یه ذره هم حق داشت چون ادبیات على وقتى گفت مامانت بیاد همین رو به آدم منتقل میکرد که مامانم بیاد وسایلمون رو نگه داره ازمون عکس بگیره, باهاش صحبت کردم و گفت که اصلا تو دلم همچین قصدى نداشتم و قول داد که از دل مامان در میاره و هرچند که بعدا هم واقعا خوب ازش دلجویى کرد اما من تقریبا به این نتیجه رسیدم که صلاح نیست ما بعدا با مامان زیاد مسافرت بریم چون مامانم یه آدم فووووووق زودرنج و فوووق حساسه و خدا نکنه دلخور بشه وگرنه دیگه از کاه کوه میسازه و این اخلاقش توى مسافرتا به اوج میرسه, هرچند که على هم مقصر بود و خودش هم قبول کرد

بگذریم, توى کلوپ اول جت اسکى سوار شدیم که به من زیاااااد کیف نداد, از بس که پسره گفت آروم برین این طرف نرین, وارد کلوپ کنارى نشین تند نرین چپ میکنین و اینا, خلاصه من کلى میترسیدم و زیاد حال نداد, با اون لباساى بیخود که میییچسبید به تن آدم و عین پلاستیک خالص بود جنسش و خفه میشدى و شرررر شررر عرق میکردى

بعد ولى رفتیم تو کلوپ لباساى غواصى پوشیدیم خنک شدم و نفس کشیدم, تا اومدم بیرون خواستم با لباسمون عکس بگیریم آقاهه گفت خانوم لباست رو برعکس پوشیدى درستش کن, گفتم حالا مگه چیه نمیشه همینجورى باشه؟کلى ترسوندم که باید عوض کنى ایمنیش فلانه و چنانه و منم اوسکول وارانه رفتم یک ساعت با بدبختى تمام اون لباساى خیس و تنگ رو در آوردم از اون طرفى پوشیدم اومدم بیرون دیدم على نیست! به مسئول کلوپ گفتم آقا همسرم کجاست, بى سیم زد و از همکاراش پرسید و گفت رفته براى غواصى

- وااا یعنى چى رفته, به من چرا نگفت, چرا منو تنها گذاشت؟

گفت خب باهم نمیشه برین که, شما داشتین لباس مىپوشیدین مربیش اومد بردش

دیگه هرچى گفتم آقا من تنها میترسم میخوام حتما همسرم کنارم باشه فایده نداشت گفت خانوما و آقایون نمیتونن باهم برن غواصى , تو هم تنها نیستى مربى باهاته 

خیلى ضد حال خوردم , حالا انگار زیر آب میخوایم چه کار بى شرمانه اى انجام بدیم و ماهیا روشون تاثیر بد میذاره منحرف میشن, حتى پشیمون هم شدم اما دیگه چاره اى نبود, سعى کردم دختر شجاعى باشم و جا نزنم

با مربیم میریم سوار قایق( اسمش رو نمیدنم) میشیم و یه آقا پسرى می برمون وسط دریا, پسره توى راه یه کم بهم توضیحات میده, کفشاى مخصوص غواصى رو میده بپوشم و منم همش میترسیم با این کفشا این قدر لنگ دراز شدم پاهم گیر کنه یه جایى بیفتم تو دریا, بلاخره یه جا نگه میداره و بهم میگه بشینم رو دیواره قایق, اوه داشتم از ترس میمردماا, همشم میپرسیدم مطمئنى اون پایین چیزى نیشم نمیزنه؟ گازم نمیگیره؟ 

لوله اکسیژن رو میذاره تو دهنم ونفس کشیدن و تخلیه آب از تو دهنم و اینا رو یادم میده و هلم میده میندازم توى آب, اون لحظه به این فکر میکردم که چرا این پسره میتونه منو با این لباس تنگ و بدن نما ببینه و بهم دست بزنه و بندازم تو آب اما همسرم نباید همرام باشه؟  حسابی عصبانی بودم و میترسیدم
مربیم میاد تو آب, دوتایى چسبیدیم به لبه قایق, اونم یه کم توضیحات بهم میده و علامتا رو یادم میده که اگه مشکلى داشتم چطورى بهش بفهمونم, لوله اکسیژن رو دوباره میذارم تو دهنم اما یه دفعه یه نفس تنگى ناجور میاد سراغم, وسایلى که بهم وصل کرده بودن خیلى سنگین بود و حالمو بدتر کرده بود, دیگه اون لحظه اووج ترسم بود و واقعا پشیمون شده بودم ولى خجالت میکشیدم بگم :دى 
به مربیم گفتم خیلى نفس تنگى دارم, گفت الان طبیعیه, به محض اینکه برى توى آب خوب میشى
دستمو گرفت گفت بریم, با التماس گفتم توروخدا زیاد پایین نریما, یه لبخند آرامش بخش زد و گفت نگران نباش دستت توى دست منه, اگه میخواى لذت ببرى باید آرامش داشته باشى
بعد نمیدونم چکارم کرد که سنگین شدم رفتیم زیر آب, قبلش که هنوز روى آب بودیم داشتم از ترس اینکه الان یه کوسه میاد پاهامو میکنه میخوره یا یه جک و جونورى نیشم میزنه میمردم, اما به محض اینکه رفتیم زیر آب تنفسم درست شد و وارد یه دنیاى رویایى فوق العاده شدیم
واقعا هرچى از زیبایى اون پایین بگم نمیتونم حق مطلب رو ادا کنم, همه چیز عین کارتوناى تخیلى زیر آب بود, البته قبلا فکر میکردم این کارتونا تخیلیه,همیشه توصورم از دنیاى واقعى زیر آب یه فضاى تاریک و سرد و سیاه بود که نور کافى حتى واسه دیدن اطرافت هم وجود نداره و باید چراغ قوه هاى مخصوص داشته باشى, یه کم شن خاکسترى کف دریا ریخته و هر از گاهى یه ماهى زشت گنده خاکسترى ترسناک از کنارت رد میشه و احتمالا اگه گرسنه هم باشه انگشتى گوشى دماغى چیزى ازت میکنه و میبره نوش جان میکنه :دى
اما حالا فهمیدم فیلما و کارتونا واقعى هستن و تخیلى نیست .همه جا روشن و شفاف و نور کافى براى دیدن همه چیز هست, یه فضاى آبى خوشرنگ و فوق العاده آرامش بخش, سکوت محض و تنها چیزى که سکوت رو بهم میزنه وصداش تو گوشته صداى نفس کشیدن و دم و باز دم خودته
ماهیاى درخشان با رنگاى باورنکردنى که فکر میکردى فقط تو آکواریوماى خاص پیدا میشه, سبز, آبى, بنفش, زرد, همه با رنگاى خیره کننده براااااق 
کف دریا مرجاناى فوق العاده زیباى غول پیکر شاید هر کدوم اندازه اتاقم بودن, بعد مثل تو کارتونا یه دفعه یه دسته هزار تایى ماهى کوچولوى خوووووشگل و خوش رنگ و براق که همه عین همن از جلوت در میشه, بعضى هاشونم خنگن میان نزدیکت از تو صورت و بدن تو می خوان رد بشن و تنبلیشون میشه یه ذره راحشون رو کج کنن و اینقدر میان جلو تا خودت برى عقبت تا تنبل خان به راهش ادامه بده, البته من از دور میدیم اینا دارن میان تو حلق من آمادگى داشتم نمیترسیدم و حتى گاهى دستم رو دراز میکردم لمسشون کنم اینقدر که گوگولى و کوشولو بودن, اما یه بارم حواسم نبود یه دفعه دیدم مربیم به یه ماهى که اومده نزدیکم اشاره میکنه و بهم نشونش میده عین گربه ترسیدم و چنان دست بنده خدا رو کشیدم و خودمو دادم عقب فکر کنم دستش رگ به رگ شد بیچاره, حالا ماهیه هم از این خوشگل گوگولى کوچولوها بودا, با یه رنگ بنفش ناااااز خیره کننده اما من آمادگیش رو نداشتم زهره ترک شدم, البته این ماهی ها که گروهى رد میشدن بعضیاشونم خیلى گنده بودن و تقریبا ترسناک با این که شبیه کوچولوها بودن و خوشگل بودن اما فکر کنم استعداد گاز گرفتن رو داشتن, ولى با شخصیت بودن و از کف دریا میرفتم و کارى به من نداشتن و نزدیک نمیشدن
یه بار اینجورى ترسیدم, یه بار یه چیزى فکر کنم یه تیکه اى از بدن عروس دریایى چیزى نزدیکم تو آب شناور بود من ترسیدم هى با دستم موج درست میکردم که دور بشه, بعدم یه لوله اى چیزى نمیدونم از کجام آویزون بود انتهاش هى میخورد به زانوم, من توهم اینو داشتم یه ماهى گنده همش چسبیده بهم همه جا باهام میاد و هى به پام ضربه میزنه :دى  دیگه چند بار چک کردم تا خیالم راحت شد
این اداها رو در میاوردم همش نگران بودم مربیم ببینه و دو دلش بگه چه دختر اسکل ترسویى به تورم خورده و مخسره ام کنه :دى هرچى هم تلاش میکردم نمیدیدمش, اون بالا تر از من بود و فقط دستمو گرفته بود, منم میترسیدم زیادى گردنمو کج کنم بالا رو نگاه کنم لوله اکسیژن از تو دهنم در بیاد یا دم دستگاهى که بهم وصله کنده بشه :دى
یه کم پا زدم دیدم چه کاریه اون خودش هر طرف میخواد منو میبره, بذار جور منم بکشه, دیگه بى حرکت موندم و فقط از مناظر لذت بردم و اون منو دنبال خودش میکشید :دى
چیزاى بامزه اى که میدید رو هم بهم نشون میداد, مثلا یه بار یه سفره ماهى گنده نشونم داد که داشت کف دریا آآآروم آروم شنا میکرد و خیلى نمک بود.

یه جا هم من کنجکاوى ام گل کرد اومدم میزان سختى و نرمى مرجانا رو چک کنم کفشمو زدم به یه مرجان کلیش کنده شد , هه هه
تازه بعدا که دیدم تو کلوپ نوشته مراقب محیط زیست زیر آب باشید کلى خجالت کشیدم و عذاب وجدان پیدا کردم :دى خوبه اون تیکه رو نگرفتم دستم همرام بیارم, آخه قبلش قصدش رو داشتم و مامان گفته بود بیار, دیگه دیدم جلو ماهیا بى شخصیتیه این کارا :دى
نمیدونم واقعا اون بیست دقیقه اى که بهمون قولش رو دادن تموم شد یا تقلب کردن کمتر بود یا من اینقدر بهم خوش گذشت که متوجه گذر زمان نشدم, دقایق آخر اینقد تحت تاثیر قرار گرفته بودم که دائم خدا رو بابت خلق این همه زیبایى ستایش میکردم, با این که من اصلا مذهبى و اهل این حرفا نیستم اما حقیقتا این حس ستایش ایمان قوى که اون زیر به خالق پیدا کردم نا خوداگاه بود, اینقدر که بعدش همش به على میگفتم تاثیر این بیست دقیقه زیر آب بودنم از هزار رکعت نماز براى منى که سالى یه رکعت هم نمیخونم بیشتر بود و ایمان و یقینم به خدا قوى تر شد
همشم اون زیر خنگولانه به ماهیا میگفتم خوش به حالتون جاى به این خوشگلى زندگى میکنین :دى
لحظه آخر که رسیدم نزدیک قایق مربیم یه لوله اى ازم کشید و من باد شدم و به سرعتتتت رفتیم بالا دقیقا همون جا که اول بودیم و چسبیدیم به قایق, لوله اکسیژن رو در آوردم بهش گفتم تموم شد؟ گفت بلههه مثل اینکه خیلى بهت خوش گذشته, پسره اومد همون تو آب بند و بساطم رو باز کرد, ازم پرسید خوب بود؟ گفتم عااااالى بود
عینک هنوز رو چشمم بود, تا آماده بشن براى رفتن و بهم بگن بیا بالا هى نفسم رو حبس میکردم سرم رو میکردم زیر آب و یه بار دیگه دنیاى رویایى زیر آب رو نگاه میکردم, از همون بالا هم همه چیز معلوم بود, دسته ماهى ها رنگارنگ و مرجان ها, آبى آرامش بخش آب و ...  خیلی برام جالب بود که توی یک ثانیه سرم رو میکنم زیر آب و یهو دنیا عوض میشه و ثانیه بعد میام بالا و باز دنیا عوض میشه :دی 
دلم نمیخواست بریم اما دیگه مربیم گفت بسه شیطونی بیا بالا و رفتیم کلوپ. علی لب ساحل با موهای خیس منتظرم بود. تا پیاده شدم دویدم سمتش و عین بچه های ذوق زده براش تعریف میکردم چه اتفاقاتی افتاده و چیا دیدم. اونم میگفت که خیلی نگران من بوده و مربیش اومده به زور بردش و هرچی خواهش کرده صبر کنن که من بیام گفته نمیشه . میگفت وقتی غواصیش تموم شده و داشتن بر میگشتن از کنار قایق ما رد شدن و ایستادن از اون پسره که منو انداخت توی آب پرسیده آقا خانومم کجاست؟ حالش خوبه؟ اونم خندیده از این که علی اینقدر نگران منه و خیالش رو راحت کرده که تازه رفته زیر آب و حتما حالش خوبه که نیومدن بالا و اگه مشکلی بود مربیش میاوردش بالا 
به علی هم کلی خوش گذشته بود و اینقدر خوشش اومده بود که میگفت کاش میشد شغلم رو عوض کنم غواص بشم و قووول داد از این به بعد هر سفر دریایی که رفتیم حتما غواصی هم داشته باشیم 
رفتم توی کلوپ سریع دوش گرفتم و برگشتم پیش علی. یه کم عکس و فیلم گرفتیم و رفتیم هتل. اونجا علی با مامان حرفای قشنگ قشنگ زد و خودش رو لوس کرد برای مادر خانومش و سو تفاهمشون بر طرف شد و لباس پوشیدیم باااااز رفتیم خرید تا آخرین چیزایی که تو ذهنم بود رو بگیرم. خب من اصلا از این همه خرید کردن و خسته شدن تو پاساژا خوشم نمیاد و اعتقاد دارم سفر آدم اینجوری حروم میشه و فرصت تفریح و دیدن جایی که بهش سفر کردی از ازت گرفته میشه اما این بار اینقدر استرس کارای عروسی بهم غلبه کرده بود که از میخواستم از هر فرصتی برای کوچیک کردن لیستم استفاده کنم ولی بازم تونستیم هر دوتا جنبه سفرمون یعنی خرید و تفریحات رو در کنار هم داشته باشیم و لذت ببریم 
اون شب هم تا دیر وقت بیرون بودیم و آخر شب مامان عصبانی شد که هی خریدای بیخود و خورده پورده انجام دادم یا برای جهیزیه خرید کردم و هیچ چیز درستی برای خودم نخریدم. اصولا مامان من اینجوریه که من اگه تاپ و تیشرت و این چیزا بخرم عصبانی میشه و میگه آشغال خری کردی اما اگه ۱۰۰ تا مانتو و کیف کفش گرون بخرم و جیبش خالی بشه خوشحاله و فکر میکنه خوب خرید کردم 
خلاصه اینکه آخر شب مامان عصبانی شد و مجبوری با دست سنگین برگشتیم مجتمع تجاری بنده یه کفش اسکچرز واسه پیاده روی خریدم و مامان خوشحال شد که بین اون همه چیزای چرت و پرت یه خرید درست حسابی هم داشتم و برگشتیم هتل. شام خوردیم و با این که از خستگی داشتم بیهوش میشدم ولی سعی کردم دختر پایه ای باشم و با علی که میخواست شب  آخر تا صبح کنار ساحل باشه و دوچرخه سواری کنه رفتیم ساحل و نزدیکای صبح برگیشتم هتل. یه کوچولو خوابیدیم و صبح هم رفتیم فرودگاه و اینجوری اولین سفر من و علی تموم شد 
 
این چند تا پاراگراف آخر رو قبلا تکمیل نکرده بودم و الان نوشتم و اصلا حس و وقت درست و خوشگل نوشتن رو نداشتم. سعی میکنم از پست بعدی دیگه درست حسابی همون جوری که خودمو راضی میکنه بنوسیم

یکشنبه 13/ 2/ 94

بازم از صبح که بیدار میشیم مشغول خریدیم, امروز حالم بهتره, دیشب تقریبا تونستم بخوابم, با على چمدوناى خریداى عروسى رو میخریم, هرچند که من مخالفم و به نظرم چیزى که نیاز نداریم نباید خریده بشه حتى اگه رسم باشه , ماهم توى خونه مون واقعا به دو تا چمدون گنده نیاز نداریم خوب, اما دیگه تو خستگى حال چک و چونه زدن نداشتم و خریدیم, بعد دیگه دل خودم رو خوش کردم که ممکنه یه سفر دور و طولانى بریم و دو تا چمدون لازم باشه

ظهر اومدیم هتل تند تند کارانون رو کردیم و آماده شدیم که بریم براى عکاسى

خوب من از قبل سفر کلى تحقیق و پرس و جو کرده بودم و فهمیدم توى کیش اصلا آتلیه عکاسى وجود نداره,اما یه عالمه عکاس غیر حرفه اى هست که هرجا میرى هى ازت عکس میگیرن و میفروشن, شب قبل که رستوران بودیم با دیدن عکسا دیدم واقعا عکسا طبق همون پلنى که داشتم اگه پیش برن خیلى بهتر میشن, راستش اینقدر خسته بودم و برنامه هامون فشرده بود که چند بارم تصمیم گرفتم بى خیال عکس بشم ولى هى به خودم گفتم نه این عکسا خاطره خوب نامزدى میشه, من که جشن نگرفتم اینا رو حتما باید داشته باشم که بعدا اگه یه لحظه دلم سوخت که جشن نامزدى نگرفتم عکسامو نگاه کنم و یادم بیاد تصمیم بهترى گرفتم

هیچى دیگه آماده شدیم و یه تاکسى ساعتى گرفتیم و بهش گفتیم ببرمون یه ساحل خلوت خوشگل که راحت باشیم و کسى هم نبینمون, بردمون جاده ساحلى جهان, جاده جورى بود که بالاتر از ساحل واقع شده بود و اگه کسى یا ماشینى رد میشد به ساحل دید نداشت,  على و راننده پیاده شدن و کلى گشتن دنبال جایى که براى من پایین رفتن ازش ممکن باشه, من با اون لباس و سر و وضع که نمیتونستم پیاده بشم خودم یه جاى خوشگل انتخاب کنم, دیگه به على اعتماد کردم و باید بگم واقعا جاى خوشگلى پیدا کرد, صخره هاى خوشگل, شاى سفید, کلى صدف و یه طرف هم یه کوچولو میشد یه بک محو از غروب داشت هرچند که جاده غروب اصلاى جاى دیگه اى بود و قرار بود بعدش بریم اما اینجا هم یه سمتش یه جورایى حس غروب رو منتقل میکرد

خوب پلنى که من واسه عکاسى داشتم اینجورى بود که خودم از قبل تمام فیگورا و پوزیشنا و زاویه دوربین و ارتفاعش و همه چیز رو در آورده بودم و ریخته بودم رو گوشیم, خودم هم یه دوربین نیمه حرفه اى کنن دارم, دوربین رو میکاشتم جایى که میخواستم, نور و همه چیز رو چک میکردم, به على میگفتم بره عقب تا جایى که میدیدم قاب بندى اکى هست و جیییغ میزدم خوبه خوبههه, به مامان توضیح میدادم که هیچ کار نکن فقط این دکمه رو فشار بده, میپریدم پیش على و ژست میگرفتیم و و مامان دکمه رو فشار میداد, خسته نباشه واقعا :دى

عکاسى مامانم واااقعا افتضاحه, کلا هواسش هرجا باشه از همون جا عکس میگیره و کارى نداره مثلا نصف صورتت تو عکس نیست, یا بک مورد نظرت اصلا تو این زاویه اى که عکس میگیره نیست و اینا, اصن یه وضع داغونى, اما باید بگم با این روشى که این بار پیش گرفتم عکسا واقعا عاااالى شدن, حالا شاید از نظر یه عکاس حرفه اى کلى مشکل داشته باشه اما براى خودم کاملا قابل قبول بود و همونى شد که میخواستم و به نظرم رد پاى اون دید هنرى که میخواستم تو عکسا کاملا محسوسه حالا هرچقدم که ایراد داشته باشه

قراره یه عامه عکس از اتفاقات مهمون تو سایزاى کوچیک کوچیک رو شاسى بزنم و همه رو قر و قاطى با یه هندسه خاص یا شایدم غیر خاص و ساده بزنم به دیوار اتاق خوابمون, فکر میکنم خیلى خوب بشه

وقتى برگشتیم یه دوش گرفتم و از شر شن هایى که به همه جا حتى چشمام چسبیده بود خلاص شدم, بعد یه چایى سفارش دادیم و سه تایى دراز کشیدیم رچ تخت و عکسا رو نگاه کردیم و کلى خندیدیم و ذوق کردیم, مامان اینقدر پشت هم و تند تند از همه چیز عکس گرفته بود که انگار داریم فیلم میبینم, همشم میگفت واى من چه عکاس خوبى هستم برم آتلیه بزنم :|  انگار نه انگار که من خودم همه کارا رو انجام دادم و خانوم فقط انگشتش رو فشار داده عکس گرفته :دى

خوش گذشت ولى, مامان و على هم از این که این همه صمیمى شدن و دراز کشیدن رو یه تخت و عکس نگاه میکنن و میخندن راضى بودن و لذت میبردن. اوه من خیلى نگران صمیمیتو رابطه خوب مامان و على هستم

بعد از دیدن عکسا آماده شدیم رفتیم باز پردیس, آخه روز اول که از اونجا آرام پز خریدیم پسره گفت اگه چایى ساز هم بخرین یه کوبیک هم بهتون به عنوان هدیه تعلق میگرفتیم, منم از بس که چایى سازا تند تند خراب میشن و دو سال یه بار باید بندازى دور یکى جدید بخرى تصمیم داشتم اصلا چایى ساز نخرم هرچند که مامان همش میگفت نه باید بخرى, اما دیگه وسوسه شدم گفتم حتما هم قیمت خود چایى ساز داره بهم یه کوبیک میده برم بخرمش, بعد که رفتیم خرید رو انجام دادیم و هدیه رو گرفتیم گفتم آقا حالا قیمت این کوبیکى که لطف کردین دادین چند بود, گفت بیست و شش هزار تومان خانوم 

وااااى واکنشم عااااالى بود هنوز یاد کارم میفتم خنده ام میگیره

چشمام گرددددد شد قیافه ام عصبانىی و متعجب ( واقعا خودم حس کردم قیافه ام اینجوریه :دى)  با عصبانیت گفتم چى؟؟ بیست و شیش؟ من این همه راه واسه بار دوم اومدم این مرکز خرید وسیله اى که نیاز نداشتم رو خریدم که یه کوبیک بیست و شیش هزار تومنى کادو بگیرم؟ یعنى چى آخه اصلا مگه کوبیک این قیمتى هم داریم آقا؟

على و مامانم که مرده بودن از خنده پسره هم داشت میترکید :))))

واقعا نمیدونم چرا همچین برخورد چیپ خنده دارى کردم اما خو حرصم گرفته بود دیگه, یعنى چى بیست و شیش تومن :))))

هیچى دیگه چایى ساز و گوشکوب بیست و شیش تومنى رو زدیم زیر بغل و اومدیم بیرون و خدااا رو شکر که خدا یه ضد آفتاب الارو بیست تومن ارزون تر از چیزى که همیشه میخرم رو گذاشت سر راهم و حرصم از این که بیخود اومدم اینجا رو کاهش داد :دى

بعدم على بردمون ایرانویچ روبروى پردیس شام خوردیم و برگشتیم هتل و خوااااب

ادامه دارد...

یکشنبه 13/ 2/ 94

بازم از صبح که بیدار میشیم مشغول خریدیم, امروز حالم بهتره, دیشب تقریبا تونستم بخوابم, با على چمدوناى خریداى عروسى رو میخریم, هرچند که من مخالفم و به نظرم چیزى که نیاز نداریم نباید خریده بشه حتى اگه رسم باشه , ماهم توى خونه مون واقعا به دو تا چمدون گنده نیاز نداریم خوب, اما دیگه تو خستگى حال چک و چونه زدن نداشتم و خریدیم, بعد دیگه دل خودم رو خوش کردم که ممکنه یه سفر دور و طولانى بریم و دو تا چمدون لازم باشه

ظهر اومدیم هتل تند تند کارانون رو کردیم و آماده شدیم که بریم براى عکاسى

خوب من از قبل سفر کلى تحقیق و پرس و جو کرده بودم و فهمیدم توى کیش اصلا آتلیه عکاسى وجود نداره,اما یه عالمه عکاس غیر حرفه اى هست که هرجا میرى هى ازت عکس میگیرن و میفروشن, شب قبل که رستوران بودیم با دیدن عکسا دیدم واقعا اگه طبق همون پلنى که داشتم پیش بریم عکسامون خیلی خیلى بهتر میشن تا اینکه یه عکاس آماتور بیاریم و کلی هم تو کارمون دخالت کنه, راستش اینقدر خسته بودم و برنامه هامون فشرده بود که چند بارم تصمیم گرفتم بى خیال عکس بشم ولى هى به خودم گفتم نه این عکسا خاطره خوب نامزدى میشه, من که جشن نگرفتم اینا رو حتما باید داشته باشم که بعدا اگه یه لحظه دلم سوخت که جشن نامزدى نگرفتم عکسامو نگاه کنم و یادم بیاد تصمیم بهترى گرفتم

هیچى دیگه آماده شدیم و یه تاکسى ساعتى گرفتیم و بهش گفتیم ببرمون یه ساحل خلوت خوشگل که راحت باشیم و کسى هم نبینمون, بردمون جاده ساحلى جهان, جاده جورى بود که بالاتر از ساحل واقع شده بود و اگه کسى یا ماشینى رد میشد به ساحل دید نداشت,  على و راننده پیاده شدن و کلى گشتن دنبال جایى که براى من پایین رفتن ازش ممکن باشه, من با اون لباس و سر و وضع که نمیتونستم پیاده بشم خودم یه جاى خوشگل انتخاب کنم, دیگه به على اعتماد کردم و باید بگم واقعا جاى خوشگلى پیدا کرد, صخره هاى خوشگل, شناى سفید, کلى صدف و یه طرف هم یه کوچولو میشد یه بک گراند محو از غروب داشت هرچند که جاده غروب اصلاى جاى دیگه اى بود و قرار بود بعدش بریم اما اینجا هم یه سمتش یه جورایى حس غروب رو منتقل میکرد

خوب پلنى که من واسه عکاسى داشتم اینجورى بود که  از قبل تمام فیگورا و پوزیشنا و زاویه دوربین و ارتفاعش و همه چیز رو در آورده بودم و ریخته بودم رو گوشیم, خودم هم یه دوربین نیمه حرفه اى کنن دارم, دوربین رو میکاشتم جایى که میخواستم, نور و همه چیز رو چک میکردم, به على میگفتم بره عقب تا جایى که میدیدم قاب بندى اکى هست و جیییغ میزدم خوبه خوبههه, به مامان توضیح میدادم که هیچ کار نکن فقط این دکمه رو فشار بده, میپریدم پیش على و ژست میگرفتیم و و مامان دکمه رو فشار میداد, خسته نباشه واقعا :دى

عکاسى مامانم واااقعا افتضاحه, کلا هواسش هرجا باشه از همون جا عکس میگیره و کارى نداره مثلا نصف صورتت تو عکس نیست, یا بک مورد نظرت اصلا تو این زاویه اى که عکس میگیره نیست و اینا, اصن یه وضع داغونى, اما باید بگم با این روشى که این بار پیش گرفتم عکسا واقعا عاااالى شدن, حالا شاید از نظر یه عکاس حرفه اى کلى مشکل داشته باشه اما براى خودم کاملا قابل قبول بود و همونى شد که میخواستم و به نظرم رد پاى اون دید هنرى که میخواستم تو عکسا کاملا محسوسه حالا هرچقدم که ایراد داشته باشه

قراره یه عامه عکس از اتفاقات مهمون تو سایزاى کوچیک کوچیک رو شاسى بزنم و همه رو قر و قاطى با یه هندسه خاص یا شایدم غیر خاص و ساده بزنم به دیوار اتاق خوابمون, فکر میکنم خیلى خوب بشه

وقتى برگشتیم یه دوش گرفتم و از شر شن هایى که به همه جا حتى چشمام چسبیده بود خلاص شدم, بعد یه چایى سفارش دادیم و سه تایى دراز کشیدیم رچ تخت و عکسا رو نگاه کردیم و کلى خندیدیم و ذوق کردیم, مامان اینقدر پشت هم و تند تند از همه چیز عکس گرفته بود که انگار داریم فیلم میبینم, همشم میگفت واى من چه عکاس خوبى هستم برم آتلیه بزنم :|  انگار نه انگار که من خودم همه کارا رو انجام دادم و خانوم فقط انگشتش رو فشار داده عکس گرفته :دى

خوش گذشت , مامان و على هم از این که این همه صمیمى شدن و دراز کشیدن رو یه تخت و عکس نگاه میکنن و میخندن راضى بودن و لذت میبردن. اوه من خیلى نگران صمیمیت و رابطه خوب مامان و على هستم

بعد از دیدن عکسا آماده شدیم رفتیم باز پردیس, آخه روز اول که از اونجا آرام پز خریدیم پسره گفت اگه چایى ساز هم بخرین یه کوبیک هم بهتون به عنوان هدیه تعلق میگره, منم از بس که چایى سازا تند تند خراب میشن و دو سال یه بار باید بندازى دور یکى جدید بخرى تصمیم داشتم اصلا چایى ساز نخرم هرچند که مامان همش میگفت نه باید بخرى, اما دیگه وسوسه شدم گفتم حتما هم قیمت خود چایى ساز داره بهم یه کوبیک میده برم بخرمش, بعد که رفتیم خرید رو انجام دادیم و هدیه رو گرفتیم گفتم آقا حالا قیمت این کوبیکى که لطف کردین دادین چند بود, گفت بیست و شش هزار تومان!!!

وااااى واکنشم عااااالى بود هنوز یاد کارم میفتم خنده ام میگیره

چشمام گرددددد شد قیافه ام عصبانىی و متعجب ( واقعا خودم حس کردم قیافه ام اینجوریه :دى)  با عصبانیت گفتم چى؟؟ بیست و شیش؟ من این همه راه واسه بار دوم اومدم این مرکز خرید وسیله اى که نیاز نداشتم رو خریدم که یه کوبیک بیست و شیش هزار تومنى کادو بگیرم؟ یعنى چى آخه اصلا مگه کوبیک این قیمتى هم داریم آقا؟

على و مامانم که مرده بودن از خنده پسره هم داشت میترکید :))))

واقعا نمیدونم چرا همچین برخورد چیپ خنده دارى کردم اما خو حرصم گرفته بود دیگه, یعنى چى بیست و شیش تومن :))))

هیچى دیگه چایى ساز و کوبیک بیست و شیش تومنى رو زدیم زیر بغل و اومدیم بیرون و خدااا رو شکر که خدا یه ضد آفتاب الارو بیست تومن ارزون تر از چیزى که همیشه میخرم رو گذاشت سر راهم و حرصم از این که بیخود اومدم اینجا رو کاهش داد :دى

بعدم على بردمون ایرانویچ روبروى پردیس شام خوردیم و برگشتیم هتل و خوااااب

ادامه دارد...

شنبه 12/ 2/ 94

هنوز کلافگى شب قبل باهامه, انگار که افسرده شدم, تازه دارم میفهم افسردگى بعد از ازدواج که میگن چیه, تمام مسیر دوچرخه سوارى سکوت بودم و بد خلق, مامانم براى اینکه مثلا ما راحت باشیم هى تنهامون میذاشت و گم گور میشد و عصبى تر میشدم, على هم همش دنبال مامان میگشت و همش ازم میپرسید کجاست و صبر کنیم تا بیاد, کلا این کار مامانم تو سفر خیلى رو اعصاب بود و هرچى هم بهش میگفتم که مامان جان مگه ما بعد نزدیک سه سال هنوز عقده تنها بودن داریم که تو هى گم و گور میشى فایده نداشت

توى مسیر دوچرخه سوارى على دائم استاپ بود که مامانم بیاد برسه بهمون و من تنها واسه خودم دور میزدم و به این فکر میکردم که اووووه, من دیگه باید با خواب بدون دغدغه خداحافظى کنم و ازدواج براى من پایان خواب راحت و آروم شبانه بود و خلاصه حسابى داغون بودم از بى خوابى دیشب و این فکرا, على هم همش میگفت خیلى حواست به دوچرخه هست و به من بى توجهى, خدا رو شکر فکر میکرد بى حوصلگیم مال اونه

یه کم که گذشت انتهاى مسیر به خودم گفتم تو براى اینکه آرامش داشته باشى خلاف نرم عمل کردى و به جاى جشن نامزدى اومدى سفر, حالا نباید یه همچین چیزى آرامش رو ازت بگیره و باعث بشه بهت خوش نگذره و تا آخر عمرت حسرت جشن نامزدى رو بخورى, الان وظیفه ات اینه که از لحظه لحظه سفرت لذت ببرى, بعدم به سبک اسکارلت اوهارا خودم رو آروم کردم و گفتم بعدا واسه این مشکل یه فکرى میکنم و عجیب بود که واقعا هم تاثیر گذار بود این روش و حسابى پر انرژى شدم

بعد از دوچرخه سوارى کسل کننده اون روز صبح از آفتاب و گرما فرار کردیم و یه دوش گرفتیم و صبحانه خوشمزه هتلى خوردیم و دیگه حسابى سر حال اومدم, یه تاکسى گرفتیم و رفتیم پاساژ چینى ها یه یکى بهمون گفته بود چیزای خوبى توش پیدا میشه, منم که عاااااشق به قول مامانم آشغال خرى و خرت و پرت خرى کلى ذوق اونجا رو داشتم و فکر میکردم الان با یه عالمه مغازه رنگ وارنگ و دریایى جنس بدلیجات و چیزاى خوشگل روبرو میشم اما زهى خیال باطل که تا وارد شدیم دیدم یه مغازه که زیادم بزرگ نیست با کلى فروشنده خنگ چینى که فارسى انگلیسى بلد نیستن, کلى خورد تو ذوقم اما یه کم گشتم دیدم ایده اى که واسه گیفتاى عروسى داشتم و وسایلش رو هیچ جا پیدا نکردم اینجا به وفووور پیدا میشه

در کل میشد خرید کرد بر خلاف ظاهرش تو اون یه ذره جا از شیر مرغ تا جون آدمى زاد چیده بودن و خب قیمتا هم خیلى خوب بود جنس هم ظاهرا مثل مغازه هاى معمولى دیگه اما من چون واسه جهیزیه بود ریسک نکردم در مورد جنس و کیفیت و دیگه زیاد چیزى نخریدم

تا ظهر دو تا پاساژ دیگه هم رفتیم و خرید کردیم و برگشتیم هتل ناهار خوردیم و لالا, که البته بازم على نزاشت بخوابم و این دفعه هى باهام حرف میزد و شیطونى میکرد اما دیگه با خودم حرف زده بودم زیاد عصبى نشدم  

خب من توی خواب اصلااااااا جنبه شوخی ندارم و حتی الان بعد از نزدیک ۲ ماه که گذشته یاد شیطونیاش میفتم عصبانی میشم  اما اون موقع خوب خودم رو کنترل کردم:دی

عصر هم باز به خرید کردن گذشت, بعدم یه ضد حال خوردیم دیدم عین روتختى که صبح از یه جاى کاملا معمولى خریدم نمایندگى تاچ داره کلى ارزون تر میده, این نمایندگى تاچ توى مجتمع تجارى جنسا و قیمتاش عاااالیه, اگه رفتین و قصد خرید داشتین حتما سر بزنین, من ست کاور تاچ رو البته آف خورده بود نصف قیمت اینجا خریدم و فقط کمى گرون تر از مارک نا آشنایى که شب قبلش تو پردیس خریدم اما با یه کیفیت عااالى و بسته بندى خیلى بهتر, البته پشیمون نشدم چون رنگاش محدود بود و همه خیلى لایت بود و من هم رنگ شاد میخواستم هم لایت که دوتاش رو خریدم و دوست داشتنى ترین قسمت خریداى جهیزیه واسه من دو تا ست روتختى و دو تا ست کاورمه که همشون رو هم از کیش خریدم و هى ذوق میکنم که بعدا میتونم کلى به اتاق خوابمون تنوع بدم :دى

البته امیدوارم بتونم خواب برم روشون :دى

آخر شب از توى همون مجتمع تجارى سه تا بلیط رستوران آبشار (اگه اشتباه نکنم) که شو و برنامه موزیک زنده و اینا داشت گرفتیم, خریدامونو گذاشتیم تو هتل و ترانسفر اومد دنبالمون, بماند که مامان کله مون رو خورد که پسره دو بار کارت کشیده و از حسابم کم شده و على دیگه قیافه اش شبیه شعبه مرکزى بانک پارسیان شد از بس خودشو کشت براش ده تا گردش آخرش رو بگیره و نتونست

خب از رستوران آبشار بگم که ارشاد بشین یه وقت نرین پولتوتو بریزین دور

ما وقتى میخواستیم بلیط بخریم عین اسکلا گفتیم خوب اینجا بر خلاف بقیه رستورانا شام بوفه متنوع داره اما هزینه اى که میدیم همونه و خب هم شو به گفته فروشنده باحال داره هم موزیک پس ایول همین خوبه ولى خب عقلمون نکشید که بابا وقتى اینجا ده دوازده نوع غذاى بوفه اش هم قیمت مثلا سینى دریایى میر مهنا هست حتما از کیفیت زده که سود کنه وگرنه ورشکست میشه بدبخت, اگه خوشمزه باشه هى همه میکشن میخورن تموم میشه که :دى

در مورد کیفیت غذاش که فقط همینو بگم که من قاشق اول سوپ رو خوردم رنگ به رنگ شدم, قاشق اول کباب رو خوردم دندونام نزدیک بود بریزه تو دهنم, قاشق بعدى جوجه کباب رو خوردم نفسم بند اومد, پلو هاش که دیگه کلا معده ام فلج شد, دیگه دلم به حال سلامتى ام سوخت بقیه غذا ها رو امتحان نکردم و به ته چینش که تنها غذاى قابل تحملش بود بسنده کردم :دى
سرویس دهى چندان خوبى هم نداشتن, اولش که اینقدر شلوغ بود تا نیم ساعت ما جایى براى نشىتن پیدا نکردیم و آخر هم سر میز یه خانواده دیگه مشترکا نشستیم, شومن ها و بند موزیک به نظرم متوسط رو به بالا بود و براى کسى که مثل على تجربه اولش بود جذاب بود اما من توى کوالا رستوران سالوما دنسرز رو رفتم که حتى اگه آزادى شو هاى اونجا و رقص و بزن و بکوب رو در نظر نگیریم بازم خیلى خیلى فانش بیشتر بود و بوفه هم که حداقل چهارصد توع غذا و پیش غذا و دسر داشت که البته بیشترش غذاى مالایى بود و با ذاعقه ما جور نبود اما غداهاى بین المللى و ایرانى اش واقعا خوب و خوشمزه بود. در کل خوش گذشت اما زیادم باحال نبود
یه جایزه اى هم بردم که اصلا یادم رفت برم بگیرمش و حیف شد :دى
یه عکاس به درد نخورى هم داشت که میخواستم هماهنگ کنم فردا بیاد ازمون عکس بگیره اما اینقدر عکسى که از منو على گرفت غیر حرفه اى بود قیمتش هم اینقدر پرت بود که ترجیح دادم با این وضع اصلا عکاس نداشته باشم
بعد از تموم شدن برنامه قدم زنون رفتیم ساحل اسکله تفریحى. مامان نشست, منو على هم یه اسکوتر شارژى گرفتیم و یه کم چرخ زدیم, من که همش میترسیدم و سرمو فرو کرده بودن تو بازوى على و چشمام بسته بود اما على گویا کیف کرده بود و هى میگفت ایول خیلى باحاله و همش ویراژ میداد و من بیشتر میترسیدم
فکر کنم ساعت از سه گذشته بود که بالاخره برگشتیم هتل و من اون شب هم یه کم عادت کرده بودم هم داشتم از خستگى خل میشدم و تونستم یه مقدار بخوابم 
ادامه دارد....