ما حقیقتا مشکلى نداریم, زندگیمون آرومه, بحث و جدلى نیست و همو دوست داریم, على با هیچ کار من مخالفتى نمیکنه و آزادم, هشتاد درصد کاراى خونه رو خودکار انجام میده, تقریبا عادت کردم به خونه و دورى مامان و ...

ولى گاهى این سوال لعنتى من چرا ازدواج کردم ولم نمیکنه, اه خیلى لعنتى و وحشیه این سوال, یه جورى چنگ میندازه به قلب آدم که روانیت میکنه, نه راه پس دارى نه پیش

واقعا من چرا ازدواج کردم؟ چرا مردم ازدواج میکنن؟ دقیقا هدف  ازدواج چیه؟ یا خدا یکى بیاد منو توجیه کنه

هر جوابى که میاد تو ذهنم باز با خودم میگم یعنى ارزش تموم شدن روزاى مجردى رو داشت؟ تنها چیزى که فکر میکنم ارزشش رو داشت آغوش گرم و آرامش بخش على هست که دیگه هروقت که بخوام بى هیچ محدودیتى دارمش. و اینکه عشقمون نسبت به قبل از ازدواج خیلى بیشتر شده

ولى آخه من دلم تنگ شده براى تنهاییم, براى اتاقم, لباساى اجق وجق و راحتم,, شب تا صبح فیلم دیدنام و شلوارام که على ازشون متنفره و تا میپوشم میگه چرا به خودت نمیرسى, حالا خودتم بکشى یه تیپ خفن و س. ک. س. ى بزنى با شلوار بازم بدش میاد میگه نپوش, چهار روز دیگه که هوا سرد تر بشه بخوام مثل همیشه شصت تا شلوار و بیست تا تیشرت و بلوز و جوراب رو هم بپوشم چى میگه دیگه

براى کلید اتاقم حتى دلم تنگ شده که هروقت دلم میخواست میچرخوندمش و خودمو زندان میکردم, 

اوه من عااااشق تنهایى بودم توى خونه و اتاقم, منه درون گراى جمع گریز واقعا چرا ازدواج کرد؟

دلم تنگ شده واسه وقتى که فقط خودم تو زندگیم حضور داشتم و هى فکرم پیش یکى دیگه نبود و کارامو با کسى دائم هماهنگ نمیکردم

اى خدا من اتاق شخصى و تخت یه نفره میخوام,  آخه چرا زن و شوهرا باید اتاقشونم مشترک باشه :(

اصلا چرا على ماموریت نمیره

واقعا تو روح اونایى که فقط یه بچه میارن, خو آقا من بلد نیستم چیزیمو با کسى تقسیم کنم, من دلم همه کشوهاى دراور رو میخواد, همه تشک و تخت رو,, عادت دارم کل لحاف رو بپیچم دور خودم بخوابم, کل آبى که شبا بالاى سرم  میذارم مال خودم باشه, موقع تلوزیون دیدن مثل بچه آدم بشینم سر جام فیلمم رو ببینم هى کشیده نشم تو بغل کسى , هى فرت فرت وقتى دارى از سیرى میمیرى کسى قاشق غذا و چنگال میوه اى نذاره دهنم و منم واسه اینکه تو ذوقش نخوره مجبور بشم دستش رو رد نکنم, خودم دست دارم! 

چرا ما رو جورى بزرگ کردن که وقتى ازدواج کردیم اگه بخوایم شب تا هر وقت با دوستامون بیرون باشیم در حالى که شوهرمون هم مشکلى نداره با این مسئله  ولى هى عذاب وجدان داریم

آخه یعنى چى این همه اشتراک اگزجره شده تو زندگى مشترک, حالا چون اسمش زندگى مشترکه دلیل نمیشه که هى اشتراک اختراع کنیم براش 

خدا رو شکر ما از اون مدلا نیستیم که قسم خوردن همه جا و هر لحظه باهم باشن هیچ جا بدون هم نمیرن, باز اینقدر درک و شعور داریم که همو آزاد بذاریم و هرکسى هروقت و هرجا دلش خواست  تنهایى بره, کاش به درک اتاق مجزا هم میرسیدیم 

امشب وقتى داشتم فیلم دوازده سال بردگى رو میدیم و به على گفتم چرا همش سرت تو گوشیته و پایه نیستى واسه فیلم دیدن گفت خوب من از اینجور فیلم ها خوشم نمیاد فیلم اکشن دوست دارم که دوست ندارى, نمیشه که مجبورم کنى این فیلم رو ببینم

اولش ناراحت شدم از لحنش ولى دیدم خوب راست میگه بیچاره, کى گفته ما الان این ساعت از شب باید یه کار مشترک انجام بدیم؟ کى گفته زندگى مشترک یعنى اشتراک پیدا کردن توى همه چیز؟ 

فکر میکنم رابطه سالم ترى خواهیم داشت اگه هرکسى هرکار که دلش میخواد انجام بده تا اینکه با ضرب و زور هى خودمون رو درگیر کاراى مشترک کنیم

کى این چیزا جا میفته توى جامعه ما؟ کى میشه اطرافیانمون با شنیدن این حرفا فکر نکنن ما چقدر بدبختیم و همو دوست نداریم و بچه و لوسیم و زندگیمون در خطره


اوه پایان نامه چى میگه این وسط


امسال شروع پاییز برام کمتر از قبل آزار دهنده بود اما بازم دلیل نمیشد که من غر نزنم و دو مین یک بار به على نگم آییییى از پاییز بدم میاااااد ؛دى

از بعد عروسى به شدددددت تنبل شدم و حالم داره از خودم بهم میخوره, قبل عروسى دقیقا صبح تا شب بى هیچ استراحتى مشغول بودم و وحشیانه کار میکردم و از وقتى که همه چیز تموم شد وحشیانه دارم استراحت میکنم . به قول على انگار بدنمون خالى شده بود و حالا داره ریکاورى میشه,

متاسفانه یا خوشبختانه زندگى با على آدم رو تنبل میکنه اینقدر که عین فرفره تو خونه میچرخه و همه کار انجام میده بى اینکه  ازش بخواى حتى,   اصلا فکر نمیکردم على ایىىىىن همه توى خونه کمک کنه و تقریبا همه کارهاى مربوط به خونه و انجام بده, گفته بود توى کار خونه باهات همکارى میکنم ولى دیگه فکر نمیکردم حتى لباساى منو هم جمع و جور کنه و جلوم میوه پوست کنده و خورد شده بذاره و صبحانه بیاره توى تخت خواب, :دى خداییش مامانم هم از این کارا برام نمیکرد 

منم سعى میکنم حداقل یا غذاهاى خوشمزه براش درست کنم یا غذاى خوشمزه آماده براش از خونه مامانم بیارم یا ببرمش رستوران بهش غذاهاى خوشمزه بدم، یا بهش بگم چه غذاى خوشمزه اى درست کنه، خسته نباشم واقعا :دى

ولى دیگه از دیروز سعى کردم تنبلى رو کنار بذارم, چند تا کار واجب دارم و حتما تا آخر ماه باید انجامشون بدم,از همه مهمتر هم راست و ریست کردن ماه عسل شماره دو و شروع جدى طرحم و تموم کردم رساله هست

گاهى با خودم فکر میکنم اگه على این همه باهام همراهى نمیکرد قطعا افسردگى بعد از ازدواج و  اون مسائلى که تو پست قبل گفتم منو میکشت و اصلا نمیشد با زندگى جدید کنار اومد, 

من و على سه سال لحظه به لحظه باهم بودیم و حتى یک روز هم نبود از هم بیخبر باشیم, چند ماه آخر هر روز همو میدیدیم و باهم وقت میگذروندیم اما شاید اگه رابطه به اون سبک سى سال دیگه هم ادامه پیدا میکرد بازم میزان شناختمون از هم به اندازه یک روز زندگى مشترک هم نبود! 

دوران دوستى و نامزدى به کلللل با ازدواج فرق میکنه و صد البته که احساسات هم کاملا متفاوته و هزاران هزار برابر عشق و علاقه و وابستگى بیشتر میشه, دست کم براى من که ازدواج معجزه بود توى این زمینه, 

خدا رو شکر که اون مشکلات و اختلاف نظرات و کنتاکت هاى معروف اول زندگى که همه میگن  براى ما پیش نیومد و روزاى اول در کمااال آرامش و عشق سپرى شد و روزهاى بعد از سفرمون هم خیلى راحت و بدون بحث و درگیرى با اختلافاتى که توى سبک زندگى و عادت هامون داشتیم کنار اومدیم و هرکس به نظر اون یکى و سبک زندگى متفاوتش احترام گذاشت و اگرم بحثى پیش میومد هردومون توى جمع و جور کردنش از هم سبقت میگیریم . انگار صدها سال بزرگ شدیم و از دنیاى لوس بازى و لجبازى هاى بچه گونه فاصله گرفتیم, على هزار بار بهتر و دوست داشتنى تر از اونى هست که توى این سه سال شناخته بودم, خدایا شکرت...


یه وقتایى تنها میام خونه مامان شبا میخوابم, شایددو هفته ده روز یک بار, نمیدونم کار درستى هست یا نه اما واقعا بهش نیاز دارم, من توى زندگى قبلیم به شدت پرایوسى داشتم و عااشق تنهایى و خلوت کردن با خودم بودم, با این که زندگىم با على رو خیلى دوست دارم اما بعضى وقتا هم اینقدر حجم عظیم دلتنگى واسه زندگى قبلى بى قرارم میکنه که فکر میکنم اگه این دوهفته ده روز یک بار آزاد باش وجود نداشته باشه دق میکنم,

 توى این شبا با مامان دوتایى  شام میریم بیرون, کلى دیوونه بازى در میاریم و میخندیم, کلى باهم حرف میزنیم و درد و دل مادرانه دخترانه میکنیم,  

خونه که میایم یه لباس راااحت و شل و ول و گشاد که اصلانم س, ک 30 نیست میپشم و موهام و محکم پشت سرم میبندم و اصلانم نگران قیافه و ظاهرم که ممکنه تو این حالت جذاب نباشه نیستم و توى خونه میچرخم :دى

بعد قسمت هیجان انگیزش شروع میشه, مثل قبل با على باهم تو واتس آپ حرف میزنیم و کلى به وجد میایم از یاداورى سبک زندگى و حرف زدن قدیمیمون, اووه انگار صد سال گذشته از اون روزا, هىىى به هم میگیم واااى یادته اینکارى میکردیم, فلان حرف رو میزدیم, فلان سوال رو هى میپرسیدیم, بعد دلمون واسه هم تنگ میشه و من پشیمون میشم که چرا تنهایى اومدم و حالا این همه دلم براى على تنگ شده, بعد هى لا به لاى حرف زدنا و ابراز دلتنگى هامون از خودم میپرسم که حاضرم برگردم به قبل و همون زندگى سابق؟ جوابم تازگى ها نه شده برعکس روزاى اول, زندگى آروم و خونه کوچیکمون رو با همه دلتنگى هاش واسه مامانم و مجردیم دوست دارم و کم کم دارم بهش  خو میگیرم!

بعد با دلتگى به هم شب بخیر میگیم و من تااا هروقت که دلم بخواد بیدار میمونم و هرکار که دلم بخواد میکنم  و بعد به لذت بخش ترییىىىن قسمت ماجرا یعنى تنها خوابیدن میرسیم!

 بعله, من کماکان با کنار على خوابیدن مشکل دارم :| 

گاهى با خودم فکر میکنم من اگه توى پرورشگاه بزرگ شده بودم و مادرى نداشتم که حالا براش دلم تنگ بشه و نگران تنهاییش باشم و اتاق شخصى و امکاناتى برام نبود و درضمن خوابم هم این همه سبک وگند نبود حقیقتا الان که ازدواج کردم خوشبخت ترین دختر روى زمین بودم و روزى هزار بار از خوشى میمردم لابد! 

احساس میکنم من و على هردو در مورد خوابیدن نیاز به پزشک یا مشاور داریم ! 

دیدین وقتى آدم خواب میبینه از ارتفاع داره پرت میشه پایین چطورى یهو بدنش تکون میخوره و از خواب میپره؟ متاسفانه على توى بعضى از ساعتاى شب سى ثانیه یه بار اینجورى از ارتفاع پرت میشه پایین و بدنش یهو میپره, با این تفاوت که از خواب بیدار نمیشه خودش ,وفقط منو روانى میکنه :|

مشکل منم اینه که به شدت خوابم سبکه . مثلا هیچوت توى اتاق من ساعت نبوده, چون هر ثانیه با صداى تیک تاکش از خواب میپرم , یا  حتى با صداى نفس کشیدن سنگین خودم وقتى مریضم هم از خواب میپرم و به خودم بد و بیراه میگم که نذاشتم بخوابم !!! 

دقیقا به همین مسخرگى که گفتم! وقتایى که مریضم و توى خواب ناله ومیکنم یا حتى  صدا دار نفس میکشم خودم از صداى خودم بیدار میشم و از دست خودم عصبانى میشم که چرا خودمو از خواب پروندم!!!

 دیگه شما فکر کنین با خودم اینجورى رفتار میکنم به على چقدر بد و بیراه میگم تا صبح :دى واقعا اینکه آدم هى خواب بره و چند ثانیه یه بار از خواب بپره جنگ روانیه

یه مدت حتى على میدید من چقدر شبا اذیت میشم گفت که اول شب میاد پیشم یه کم دراز میکشه بعد میره توى اون یکى اتاق میخوابه که من تنهایى بتونم راحت بخوابم اما با همه سختیش دلم راضى نشد به این کار, هى به خودم میگم الان که تازه عروس دومادیم بخوایم جاى خوابمون رو جدا کنیم ده سال دیگه چیمون رو میخوایم جدا کنیم؟! 

یه وقتایى که سردم میشه و میچسبم به بدن همىشه داغش از خواب بیدار میشه و محکم بغلم میکنه و کلى قربون صدقه ام میره که بهش نزدیک شدم, کلى ذوق میزنه و تشکر میکنه  و منم کلى کیف میکنم از آغوشش و بعدم کلى غصه میخورم که چرا ما مشکل خواب داریم و اینقدر باید در حسرت آغوش هم بخوابیم,  یه کم تحقیق کردم چند نفر گفتن که همین مشکل پرش بدن رو توى خواب داشتن و دکتر گفته به خاطر فقر شدید آهنه, قرص خوردن و خوب شدن, حالا بریم دکتر ببینیم مشکل على حل میشه یا نه, مشکل خواب سبک  منم نمیدونم چطورى ولى باید حل بشه زودتر, میترسم به این مسائل به روابطمون لطمه بدى بزنه در دراز مدت :( 

 

ولى خوب از مشکل خواب و دلتگى هام که بگذریم زندگی مشترکمون رو واقعا بى نقص از نظر خودم میبینم, روز به روز بیشتر عاشق همسرم میشم و همه چیز تحت کنترل و آرومه, ایشالا تا چند روز دیگه ماه عسلمون رو که براش نقشه کشیده بودیم میریم و انگارى بعد از اون دیگه واقعنى میشم یه خانوم متاهل و زندگى جدى تر مىشه برام!