wedding memories. part 4

نصفه شب بعد از تموم شدن مراسم و رفتن دیجی همه تازه یادشون میاد عکس بگیرن. تمام دوستام و خانواده سر منو علی دعوا دارن واسه عکس گرفتن :دی

لا به لای عکس گرفتنا دایی کوچیکه و زنش رو از دور میبینم که دارن میرن. داییم بهم لبخند میزنه و از چشماش میخونم خوشحالیش رو ولى کاملا مشخصه که اجازه بروز دادنش رو نداره. اما با چشماش همه چیز رو بهم گفت. غم و ناراحتی و خنده و خوشحالی همه باهم حس چشماش رو عجیب کرده بود و فقط من میفهمیدمش . شاید داشتن میومدن سمت من واسه خداحافظی اما واقعا طاقتش رو نداشتم. شاید گریه ام میگرفت شایدم باز این روبرو شدنه باعث میشد همونجا بحث و ناراحتی پیش بیاد . راهمو کج میکنم و خودمو مشغول م میکنم و بهش میگم که بچه ها رو جمع کنه عکس بگیریم. اونا هم میرن بدون خداحافظی و تبریک 

مامان و خاله سبدای گل رو از دور استخر جمع میکنن و زودتر میرن خونه که توی مسیر ورود ما بچینن. مامان من همیشه ذوق این کارارو داره حتی اگه باعث بشه توی عروس کشون  دخترش نباشه 

دوست نداشتم فامیلای دور و درجه دو توی عروس کشون باشن و بیان توی خونه ام. اصلا از رسم جهیزیه دیدن خوشم نمیاد و به نظرم بعضی چیزا خیلی خصوصیه.و اینکه دوست نداشتم فرشا زیر پاى کسایى که از بدجنسى حتى کفششون رو در نمیارن داغون بشه و لیوانا تو دست بچه ها بشکنه, خوب طبیعیه یه تازه عروس حساس باشه قبل عروسی باهم فکر میکردیم که چکار کنیم جلوی این کار گرفته بشه اما در نهایت دیدیم نمیشه به مهمونا گفت نیاین که. سعی کردیم بیخیال بشیم. ولی بازم در نهایت همه مهمونا بعد از عکس گرفتنای آخر شب رفتن و فقط افراد درجه یک موندن و خدا رو شکر همونی شد که میخواستیم. مثل اینکه دایی ها  قبل تموم شدن مراسم بچه هاشون رو فرستاده بودن پیش مامان که بپرسن عروس کشون هست یا نه و مامان هم گفنه بود نه و اینجوری فقط اون درجه یک هایی که دوسشون داشتم موندن و بازم خدا رو شکر پای اون دو نفر به خونه ام کشیده نشد وگرنه میومدن جهیزیه رو میدین حرف در میاوردن که مامان از کجا این همه همه پول آورده اینجوری جهیزیه خریده برای من ! 


فقط اون لحظه دلم گرفت که همه رفتن و شلوغ نیست دیگه و عروس کشون هیچ شور و هیجانی نداره که اونم برادر و شوهر خواهر علی کارایی کردن که به عمرم ندیده بودم و حسابی شور و هیجان دادن بهش :دی 


توی خیابون ماشین فیلم بردار از یه طرف میومد میچسبوند به ما و داداش و شوهر خواهر علی از دو طرف حرکات نمایشی میرفتن و جیغ میزدن و ما هر لحظه سکته میکردیم که الانه تصادف کنیم :دی   سر چراغ قرمزا حتی اگه ۱۰ ثانیه بود پیاده میشدن میرقصدن و علی بیچاره رو هم به زور میاوردن پایین :دی 


بعد من یه سوالی برام پیش اومد که دقیقا نقش عروس داماد توی عروس کشون چیه آیا؟ هی فیلم بردار میومد میگفت یه کاری کنین مثلا عروس کشونه!


 بعد حتی آخریا عصبانی هم شد که چقدر بی حال و بی بخارین!

دقیقا ما باید چکار میکردیم؟ خوب من هی دسته گلمو از پنجره و سان روف ماشین میبردم بیرون تکون میدادم. وقتی نزدیک میشد به دوربین لبخند میزدیم و حتی آخرش مجبورمون کرده بود برقصیم! بعد هی میگفت یه کاری کنین باز! مثلا منظورش حرکات آکروباتیک نبوده احتمالا؟ یا شیرین کاری تقلید صدایی چیزی؟ یعنی چی خو ؟ من زیاد عروس کشون نرفتم بلد نیستم ولی برام سوال شده واقعا. هرکی میدونه بگه !  

 

وقتی رسیدم قصاب آماده بود. گوسفند رو کشتن و زود رفتیم بالا. مامان زودتر رسیده بود تمام راهروی جلوی خونه تا نیمه پله ها رو سبد گل و شمع چیده بود و خیللللی عالی شده بود. از دیزاین استخر بهتر حتی :| 


بلافاصله رفتیم توی اتاق باقی مونده فیلم ها رو ازمون گرفتن و بابای علی و دایی بزرگم ما رو دست به دست دادن و فیلم بردار رفت و راحت شدیم. قبلش اومده بود توی اتاق عکسای کیش رو دیده بود میگفت چقدر قشنگ شده و باورش نمیشد عکاس مامانم بوده :دی  خلاصه اینقدر گفت که همه کنجکاو شده بودن و میومدن و توی اتاق عکسا رو میدیدن و از مامان وقت عکاسی میگرفتن :دی 

 

من همیشه خدا فکر میکردم شب عروسیم آخر شب موقع رفتن کسایى که دوسشون دارم و خداحافظی مثل همه عروسا چنان گریه ای سر بدم که تا چند سال نقل محافل باشه !

 ولی اصلا و ابدا حس گریه نداشتم نمیدونم چرا و همش نیشام باز بود :دی زنداییم هی به شوخی میگفت دختر یه کم ادای گریه کردن در بیاد حداقل و همه میخندیدن،   کلی خوشحال بودم که آفرین به خودم چه دختر کول و باحالی ام اصلا یه ذره بغضم ندارم و کلی به خودم افتخار میکردم ولی زهی خیال باطل :دی 

 

بعد رفتن مهمونا و تنها شدنمون کماکان حالم خوب بود و نیشم باز بود :دی  مهمونا رو تا دم در بدرقه کردیم و در رو که بستیم دوتایی همدیگه رو بغل کردیم و کلی ذوق و خوشحالی 


بعدش علی کمکم موهام رو با بدبختی باز کرد و دوش گرفتیم و رفتیم که بخوابیم

و طبق معمول و چیزی که حدس میزدیم عمرا خواب نرفتیم , اصلا عادت نداشتیم به حس و حال و خونه و تخت جدید و البته که دوتایى خوابیدن

باز علی یک ساعتی که گذشت خوابید ولی من اصلا خواب نرفتم و بازم اون حسا و ترسا و حالتای بد شب قبل عروسی برام تکرار شد. با این تفاوت که اون شب هنوز داغ بودم نمیفهمیدم چی شده , هنوز یه روز زمان بود و هیجانات و ذوق عروسی. ولی امشب دیگه همه چیز تموم شده بود. من دیگه دختر خونه مامانم نبودم. زن یه خونه دیگه شده بودم.هى به خودم میگفتم یعنى تموم شد؟ روزاى طلایى دوران مجردى دیگه نیست؟ دیگه نمیشه با مامانم از سر و کول هم بالا بریم و بخندیم؟ مسافرت بریم و مسخره بازى در بیاریم و دوتایى باهم عشق کنیم؟ دیگه نمیشه تا هروقت دلم میخواد بخوابم و بیدار بمونم؟ دوستامو ببینم؟ راحت بخوابم و توى تختى که فقط مال خودمه غلط بزنم و شلنگ تخته بندازم؟ انگار یهو پرت شده بودم توى واقعیتى که تاحالا یک لحظه هم بهش فکر نکرده بودم, هى از خودم میپرسیدم من چرا ازدواج کردم و بغض میکردم 


واقعا تا کسی اون لحظه رو تجربه نکنه نمیفهمه حس منو. من خودم همیشه فکر میکردم وقتی که ازدواج کنم خیلی راحت این تغییرات رو قبول میکنم و روزای اول ازدواج بهترین روزای زندگی هر زوجی هست اما وقتی توی اون موقعیت قرار میگیری میبینی  که اوه. تمام محاسباتی که از حس و حالت داشتی اشتباه در اومده و حالا موندی چکار کنی با این حجم عظیم دلتنگی برای لحظه لحظه روزای رفته 



اینقدر از این فکر و خیالا کردم و بغض کردم تا چشام رو باز کردم برم دستشویی دیدم صبح شده. ساعت شیش صبح بود. علی خواب بود و ساختمون توی سکوت مطلق بدى غرق شده بود . سرم به شدت درد میکرد و حالم گرفته بود 


رفتم یه آبی به صورتم زدم. برگشم کنار علی بخوابم که بیدار شد. دستش رو طرفم دراز کرد و گفت چی شده عزیزم. حالت خوبه؟ گفتم نه اصلا خواب نرفتم و بى هیچ اراده اى هاااای هااای زدم زیر گریه. اصلا یه جور عجبی که واقعا از من بعید بود اینجوری بلند بلند گریه کردن و هق هق زدن! علی اولش ترسید و هی میگفت تورخدا بگو چی شده؟ من کار بدی کردم؟ اذیتت کردم؟ ازم ناراحتی؟ به زور لا به لای گریه گفتم دلم برای مامانم تنگ شده. بغلم کرد محکم. سرم رو چسبوند به سینه اش و گفت که میدونم عزیزم. درکت میکنم. بذار یکی دوساعت دیگه که بیدار شد میبرمت پیشش. 

 

با حوصله مهربونی اشکام رو پاک میکرد و بهم میگفت هرچقدر که میخوام گریه کنم تا حالم خوب بشه. فکر میکرد یه چند دقیقه دیگه آروم میشم اما یکی دو ساعت گذشت و من اینقدر توی بغلش با صدای بلند هق هق زدم که آخرش دیگه نفسم بالا نمیومد. بلندم کرد و گفت دیگه بسه داری خودتو داغون میکنی که! پاشو صورتت رو بشور تا من صبحانه آماده میکنم یه کم چشمات رو آرایش کن مامان با این قیافه ببینت وحشت میکنه بعد میبرمت پیشش

 

به زحمت جلوی صدای هق هق ام رو میگرفتم اما اشکام همینجوری میومد. موقع آرایش کردن. لباس پوشیدن. وقتی که علی لقمه ها رو به زود میذاشت توی دهنم. دائم گلوله های اشک از روی صورتم قل میخورد پایین بدون اینکه کوچکترین کنترلى روى خودم داشته باشم و علی همش خواهش میکرد که تمومش کنم و با این وضع نرم پیش مامان 


 یه لحظه به خودم اومدم و به میز صبحانه شلخته پلخته و عجله ای که علی چیده بود نگاه کردم خنده ام گرفت. منو علی از چند سال قبل کلی در مورد اولین صبحانه ای که قرار توی خونه خودمون بخوریم نقشه کشیده بودیم. ریز به ریز جزئیات رو باهم هماهنگ کرده بودیم. اینکه چطوری از خواب بیدار بشیم و چکار کنیم و چى بپوشیم و ... کلی رویا داشتیم در مورد اولین روز زندگی مشترکمون 


نباید اجازه میدادم عزیزام با دیدن من غصه بخورن و حس بدم رو به اونا هم منتقل میکردم. بغضم رو به سختی قورت میدم. دوباره صورتم رو میشورم و درست حسابی آرایش میکنم. خودمو درگیر انتخاب لباس میکنم که یادم بره و حال و هوام عوض بشه وسایل صبحانه رو جمع میکنیم و میریم سوار ماشین گل زده اى که توی پارکینگ پارک بود میشیم

 

 میخوام به مامان زنگ بزنم خبر بدم دارم میام ولى على میگه یهویى برو تو سورپرایزش کن, گفت که میره توى حیاط گلاى ماشین رو میکنه و نمیاد بالا که ما راحت باشیم

خاله اون شب پیش مامان خوابیده بود, کلید میندازم و در رو باز میکنم و مامان و خاله هم زمان از خوشحالى جییییىغ میزنن و مامان با گریه میاد بغلم میکنه, میفهمم که اونم حال منو داشته و خواب نرفته


هر لحظه که بغضم میگرفت میرفتم توى دستشویى یه کوچولو اشکام میومد و باز به خودم مسلط میشتم و برمیگشتم پیششون, یه کم بعدش مامان میره دنبال على و باهم میان بالا, این بار یه صبحانه درست حسابى میخوریم و على میره که وسایلى که از شب قبل دست خانواده اش مونده رو بگیره, خاله هم میان دنبالش و منم که دیگه بعد از دو شب بیخوابى داشت حالم بد میشد میرم تو اتاق دنج خودم روى تخت گرم و نرم و راحت خودم میخوابم 


ظهر با بوسه هاى ریز على روى گونه ام بیدار میشم, مامان صدامون میکنه که بریم ناهار بخوریم, بعد نهار میایم خونه خودمون و یکى از لذت بخش ترین کاراى مربوط به عروسى یعنى شمردن کادوهاى عروسى رو انجام میدیم  :))))

 

بله بله واضه که هر لحظه نیشمون بیشتر باز میشه و حالم حسابى خوب میشه :)))))


عصر باهم میریم قصابى و گوشتامون رو خورد شده و چرخ شده و حاضر آماده تحویل میگیریم و کلى هم باعث خنده آقاى قصاب میشیم که هیچى بلد نیستیم از گوشت خریدن و سوتى هاى خفن میدیم هى :دى 


بعد یه کم على رفت با اونى که دیزاین استخر رو انجام داد بحث کرد و قرار شد بریم ازش شکایت کنیم حتى ولى بعد با خودمون گفتیم دیگه کاریه که شده و درست نیست زندگیمون رو با شکایت و دعوا و بحث و جدل شروع کنیم, هرچند که خیلیا مىگفتن قشنگ و رویایى شده اما من زیاد راضى نبودم, بگذریم...


شب باز براى شام رفتیم پیش مامان و آخر شب برگشتیم خونه خودمون و با کمال تعجب براى اولین بار تونستم زود کنار على خواب برم...



روزاى اول برام خیلى خیلى سخت گذشت, دائم بغض داشتم و اشکام سرازیر بود هرچند که على نهایت همکارى رو باهام کرد و من همش خونه مامانم بودم و بعضى شبا هم حتى اونجا میخوابیدیم و هنوزم میخوابیم ولى  هنوزم بعد از یک ماه و نیم این حس و حال ولم نکرده, کنترلم بیشتر شده و دیگه دائم در حال ناله و زارى نیستم ولى خوب بازم هست لحظه هایى که خیلى دلم تنگ میشه واسه مجردى و حالم گرفته میشه

نمیدونم این وضع تا کى ادامه داره, فقط امیدوارم زودتر عادت کنم و دل بکنم از مجردى


یک هفته بعد از عروسى باهم رفتیم یه نیمچه ایرانگردى و تصمیم گرفتیم بعدا سفر اصلیمون رو بریم,  سه چهار تا شهر رو گشتیم و بى نهایت بهمون خوش گذشت البته اگه از بغض ها و دلتنگى ها و گریه هاى شبانه من فاکتور بگیریم :دى

بعد از سفر هم که دیگه زندگى عادى شروع شد که بعدا میام در موردش  مفصل مینویسم

دوست داشتم خاطرات سفرمون رو با جزئیات بیشترى بنویسم اما دیگه خیلى گذشته و حال نمیده

سعى میکنم دیگه زود به زود بیام


wedding memories. part 3

موقع شام پاهام دیگه مال خودم نیست. احساس میکنم اگه همین الان کفشم رو در نیارم  پاهام از بدنم جدا میشه. علی دستم رو میگیره و میریم یه گوشه دنج باغ زیر درخت روی اون میز و نیمکت خوشگل و رویاییش که از همون اولین روز که دنبال تالار میگشتیم دلم رو برده بود میشینیم. فیلم بردارمون میز رو با شمع و گل تزئین کرده و برامون دیس های  غذا رو با تزینات خاصی که فقط برای عروس داماد انجام میدن آوردن.  یه کم ازمون فیلم میگیرن و بعد من با خیال راحت کفشام رو در میارم . پاهام رو دراز میکنم روی نمیکت کناری و باهم شام میخوریم و حرف میزنیم از همه چیز. به گربه ها غذا میدیم  میخندیم و آرامش داریم  

بعد شام مهمونا میان برای خداحافظی. به هرکس که دوست داریم و حس خوبی بهمون میده میگیم که صبر کنه . جشن و پایکوبی هنوز ادامه داره... 

بازم همه چیز افتاده رو دور تند. بازم  بازی داره مرحله به مرحله با عجله و سرعت هرچه تمام تر میره جلو  

حالا منم و علی که وسط حلقه دوستامون داریم باهم میرقصیم و توی تاریکی و بخار و نورای هر از چند گاه رقص نور محو شدیم .صدای پر شور هیجان دی جی که هر لحظه تعداد بیشتری رو  میکشونه دور دایره و چشمای خوشحال شیطون همه اونایی که باهامون همراهی میکنن ...

وقتی که عزیز ترین هم بازی بچگیت میاد سمتت . در حالی که همه بغض رفتنش رو دارن و این آخرین جشن خانوادگی و آخرین دیدارمون  با پسر داییمه. چند روز دیگه داره  میره از این کشور. ناباوارانه به من توی اون لباس نگاه میکنه و حتما یاد بچگیمون میفته که از دیوار راست میرفتیم بالا و چه آتیشا که نمیسوزوندیم. ناباورانه پسر خوشتیپ و قد بلند برازنده ای که روبروم ایستاده نگاه میکنم و بغض گلوم رو فشار میده . دستش رو میکشم و میبرم بین دوستام و باهام همراهی میکنه 

چراغا که یه دفعه روشن میشه و کیک میرسه. کارد که اول همه ازش فرار میکردن و حالا بین مهمونا رد و بدل میشه برای اینکه لحظه ای باهاش برقصن و ندنش به ما!   

وقتی که فکر میکنی دیگه همه خسته شدن و  مراسم تموم شد ولی باز چراغا خاموش میشه و قشنگ ترین سورپرایز عمرت رقم میخوره!  صدای دیجی که میگه این آهنگ رو مادر عروس به دخترش تقدیم کرده و دوباره همه اونایی که میخواستن برن برمیگردن . میان وسط و از ته دل جیغ میزنن و میرقصن. صدای گرم حمید طالب زاده و آهنگ شاد دختر که این بار انگار غمگین ترین آهنگ دنیاست و اشک همه رو در میاره. مامانم که هولش میدن وسط و آغوش گرم و مهربونش و علی که چشماش پر از اشک شده و میره که دستای مامانم رو ببوسه... 

 بازم همه گرم شدن و اصرار دارن که دسته گلت رو پرت کن. دختر پسرای جوون پشت سرم همدیگه رو هل میدن و نگاهشو به دستامه. علی که یه گوشه ایستاده و با نگاه مهربون و عاشقش نوازشم میده و صدای هیجان زده مهمونا که هرکدوم دختر مجرد خانواده خودشون رو تشویق میکنن :دی 

دیجی بهم میگه با آهنگی که میذارم با دسته گلت برقص و وقتی شمارش معکوس رو شروع کردم ادای پرت کردن در بیار اما پرت نکن! دستای من که الکی میره توی هوا و صدای جیییغ و اعتراض و هیجان دخترا :دی 

بالاخره دسته گلم پرت میشه و توی دستای یکی از دوستام که تازه چند هفته هست از شوهرش جدا شده فرود میاد .  دیجی میگه عروس خانوم آینده بیاد با عروس امشب برقصه و بازم صدای جیغ و تشویق بقیه و خنده های پیروزمندانه اش...  عزیزم. ایشالا خوشبخت بشه 

  

دیگه پاهام مال خودم نیست. با اینکه برای آخر شب کفش اسپرت سفید پوشیدم و زیر لباسم پنهانشون کردم ولی بازم به سختی میتونم راه برم و با هر قدم جلوی خودم رو میگیرم که از درد جیغ نزنم! به دیجی میگم آهنگ پایانی رو بذاره و رقص تانگویی که روز قبل کلی براش تمرین کرده بودیم ... 

Every night in my dreams. I see you. I feel you

That is how I know you go on

  آهنگی که همیشه دوسش داشتم و از همون بچگی حفظش بودم و حالا داشتم توی بزرگ ترین شب زندگیم با عشقم میرقصیدمش 

Far across the distance and spaces between us 

You have come to show you go on  

نگاه ناباورمون که توی هم گره میخوره و هزار تا حرف میزنه. لبامون که آهنگ رو برای هم زمزمه میکنه .  

Near. Far. Wherever you are

   I believe that the heart does go on  

 نگاه مشتاق تو وقتی که ازت فاصله میگیرم و چرخ میزنم و دستت که هنوز تو دستمه و قلبم رو آروم میکنه 

You are safe in my heart 

  And my heart will go on 

And on 

بوسه جانانه و طولانیه تو روی پیشونیم  که همه رو به وجد و میاره و تمام....

wedding memories . part 2

 

به محض ورود به تالار. اون موقع که هنوز توی ماشین بودیم زندایی بزرگه رو دیدم. تازه رسیده بود و هنوز نرفته بود داخل. یه سری به نشونه سلام برامون تکمون داد و ماهم جوابش رو دادیم. اصلا فکر نمیکردم بیان. روزای آخر به دایی ها کارت سفید دادم و با خودم گفتم بذار برداشت آزاد باشه . نه میشه بگم نیااین و روی کارت فقط اسم دایی ها رو بنوسیم نه میشه بعد اون همه مسخره بازیاشون برم رسما دعوت کنم. کارت سفید دادم و خوب بازم هرکدوم از دایی ها برخودر خاص خودشون رو داشتن. دایی بزرگه گفت همینم نمیخواست بدی و اصلا زن من آدم نیست که بخواد بیاد به این عروسی اون یکی هم باز به طرفداری از زنش به قهرش ادامه داد 

بگذریم... 

اون شب همش با خودم میگفتم باید تمام لحظه هایی که دوستم  کنارمه و برام از جون و دلش مایه میذار رو ثبت کنم و موقع عروسی خودش همه اینا رو براش جبران کنم. واقعا داشتن یه دوست خوب توی همچین موقعیت هایی دلگرمی بزرگیه 

وقتی که ماشین رو پارک کردیم زنگ زدم به م و گفتم آهنگ مخصوص ورودمون رو بذاره. شب قبلش یه لیست بلند بالا از آهنگ هایی یه میخواستم رو براش اس ام اس کردم و با این که چند روز بیشتر به جلسه دفاعش نمونده بود همه رو برام پیدا کرد  

تا فیلم بردار ازمون فیلم بگیره و وارد بشیم آهنگه یه ده باری پلی شد :دی 

یه روبان و قیچی تزئین شده داده بودم به  دختر خاله ام که ببنده به ستون های دو طرف تاموقع ورود ببریم و فکر کنم چیز با نمکی شد توی فیلم. البته اگه اون قسمتی که پام گیر کرد به لباسم و نزدیک بود بخورم زمین رو فاکتور بگیریم ! اگه علی دستمو نگرفته بود شوت میشدم توی استخر و فاجعه آفرین میشد :دی 

قبلا گفته بودم که توی باغ یه استخر بزرگ بود و مهمونا دو طرف استخر میشستن و ضلع روبرویی هم قرار بود پیست رقص باشه و داخل استخرم به جای سفره عقد با گل و شمع تزئین بشه.  

به خاطر فاصله ای که مهمونا داشتن و شروع کار فیلم بردارمون از همون لحظه ورود زیاد ورودمون هیجان خاصی نداشت. شایدم به خاطر دیدن استخر بود که حسم زیاد اوکی نبود. خوب اونی نشده بود که گفته بودم خواسته بودم. بدددد نبود اما زیادم شبیه اون پلانی که دقیق براشون کشیده بودم و نوشته بودم نشده بود. میخواستم همه گلا سفید باشن ولی وسط سبد ها گل بنفش بود و شمع ها کمتر از اونی بودن که سفارش داده بودم.   

اما دیگه اون روز عادت کرده بودم هر اتفاق غیر قابل پیش بینی که میوفته بگم مهم نیست و از شبمون لذت ببرم

 همه کسایی که دوسشون داشتم اومدن استقبالمون و کلی سر صدا راه انداختن ذوق زدن بابت دیدن من و آرایش و لباسم و البته علی :دی 

بعد از اینکه فیلم بردار آزادمون کرد مامان علی بدو بدو اومد پیشم و یه ماچ گنده کرد و گفت الهی قربونت برم چقدر خوشگل شدی. خواهرش و زن براردش هم اومدن پیشم و گفتن که خیلی خوب شدم و حسابی حس مورد تائید خانواده شوهر بودن در من تقویت شد و رفتن :دی  

بعدشم که دیگه  بزن بکوب و رقص بود و نمیدونم چرا همه اونایی که در مورد آرایشگاه باهاشون مشورت کرده بودم یه جوری به خودشون افتخار میکردن انگار که خودشون منو میکاپ کرده بودن :دی هی میومدن میگفتن دیدی به حرف ما گوش کردی چه خوب شدی :دی 

 

همه چیز مثل اسلاید های یه فیلم سریع از جلوی چشمام رد میشد. همه مراحل با سرعت نور تموم میشد و انگار که داریم بازی میکنیم هی مرحله به مرحله میرفتیم جلو 

چند روز قبل عروسی تصمیم گرفتم یه عقد سوری داشته باشیم. هی به فیلمای عقد محضری نگاه میکردم و اون آدم میومد جلوی چشمام و یادم میومد که چقدر بابات رضایت دادن اذیتم کرد بغضم میگرفت. مخصوصا که یه جاهایی از دست دختر خاله ام در رفته بود و اونم توی فیلم افتاده بود. دلم نمیخواست از عقدم اون خاطره بد تا ابد بمونه. دلم فیلمای شاد میخواست از لحظه عقد . چشمای خندون خودم توی فیلم. دستم که نلرزه . چهره علی که نگران نباشه. صورت عزیزام که استرس توش موج نزنه و هرچند سوری اما دوست داشتم توی موقعیت بهتری خطبه دوباری جاری بشه  

صدای آهنگ قطع میشه. تور سفیدم روی سرم انداخته میشه . عاقد میاد. بهترین هام دورم حلقه زدن. اون پارچه مخصوص که نمیدونم اسمش چیه رو گرفتن بالای سرمون و م شروع میکنه به قند ساییدن. همه با اشک لبخند به لبای من خیره شدن . 

دوشیزه مکرمه سرکار خانوم ... 

 عروس رفته گل بچینه. عروس رفته گلاب بیاره . دستای گرم علی که دستم رو نوازش میکنه...

و این بار با اجازه بزرگ ترین نعمت زندیگیم . مادرم. بله...