چند روزه که با همکلاسیاى ارشدم که باهم حسابى دوست شده بودیم یه جا جمع میشیم که باهم کاراى پایان نامه رو انجام بدیم, خوب اینجورى بیشتر مجبور میشیم کار کنیم و البته کلى خوش میگذره بهمون

ولى از اونجایى که دانشگاه آزادیا همه یا خفن پولدارن یا اداى پولدارى در میارن و فقط یه درصد کمى وضع اقتصادى معمولى دارن و از قضا دوستاى من جزو دسته خفن پولدارا محسوب میشن همیشه بعد از اینکه ازشون جدا میشم یه جور بدیم, احساس میکنم اعتماد بنفسم در کنار این آدما خیلى میاد پایین

مثلا دیروز داشتن تعریف میکردن از ایده هاى مختلف توى عروسى, یکیشون میگفت آخرین عروسى که رفته یه اتاق بوده که از دیواراش مثل آبشار شکلات آب شده میریخته و بچه ها توش تکه هاى میوه میزدن و میخوردن, یا مثلا میوه هاى استوایى رو از نمیدونم کدوم کشور سفارش دادن و برى ها رو از فلان جا و... , اون یکى میگفت من واسه عروسیم دو سال پیش اینقدر خرج کردم و بیست و هفت نوع غذا اصلى داشتم و ... 

بعد من همش به عنوان یه تازه عروس که اتفاقا تمام این آدما هم توى عروسیش حضور داشتن سکوت میشم و هى رو پروژه ام کار میکنم فقط,,  به نظرم اصلا درست نیست که جلوى من اینجورى میگن, چون منظورشون هى منم ! هى تعریف میکنن و به من میگن تو چرا فلان کار رو واسه عروسیت نکردى و کردى! 

بعد آخر شبا که على میاد دنبالم و شوهراى اونا هم میان هى چهره اش غمگین میشه و بعد که ازشون جدا شدیم میگه بریم زودتر ماشینمون رو عوض کنیم من با این ماشین جلوى دوستات نیام دنبالت! و من هى باید بهش بگم که عزیزم هىچ لزومى نداره و من همیشه همه جوره بهت افتخار میکنم

بعد ولى یه کلیپ اندى داره, کنار دریا هست و یه دختره با لباس قرمز کنارش میرقصه,  اولین بار که دیدمش سه سال و نیم چهار سال پیش بود توى گند ترین روزاى عمرم! زمانى که شبا وقتى مىخوابیدم مامانم میترسىد توى خواب بمیرم حتى و هى تا صبح چکم میکرد! 

امروز داشتم به دوستام و حرفاشوم فکر میکردم که باز اون کلیپه رو پى ام سى گذاسته بود, یاد اون روزاى سیاهم افتادم و خودم رو بیشتر تو بغل على مچاله کردم و فقط گفتم خدا رو شکر بابت این زندگى خوبى که کنار على دارم

على اینقدر خوبه که همون دوستام وقتى میبین براى من چه کارایى میکنه همه شون علامت تعجب میشن و صد بار میگن خوش به حالت! 

دیروز بهش میگم اگه بتونى یک دقیقه از روزت رو انتخاب کنى تا هى تو کل روز برات تکرار بشه انتخابت چیه, و اون دقیقا همون جوابى رو میده که من واسه خودم انتخاب کرده بودم, : صبح ها که خوابى و من قبل رفتن سر کار میام و میبوسمت...

شاید همین جمله ارزشش رو داشته باشه که به خاطرش از خیلى چیزا بگذرى


حال تهو و سرگیجه  پیدا میکنم بعد از چند ساعت کار پایان نامه

نگا توروخدا, پارسال که من وقت و انرژى و حوصله و شوق داشتم استاد نداشتم, حالا که اینا رو ندارم استاد هى اس ام اس میده بیا کرکسیون

اوه زودتر تموم بشه برم دنبال کار, واقعا خسته شدم از درس

دلم واسه غذا درست کردن و آشپزخونه حتى تنگ شده

این همه آدم همه تو سوریه و عراق و مکه و آفریقا و ... مظلومانه و بیخود کشته میشن بعد همه دلشون واسه پاریس میسوزه! که چى حالا؟ چون مثلا اونا با کلاسن؟ اروپایىن؟

یه بار شد بلاگفا به خاطر مردم کشور خودش عکس عوض کنه

اه بسه دیگه بابا

ص  داره توى گوشیش عکساش رو بهم نشون میده, یهو یه فیلم پلى میشه, چند تا دختر و پسر مست نیمه لخت که تو بغل هم خوابیدن, سیگار میکشن و لودگى میکنن و... توى عکساى بعدى برام از کمپینى که توش هست و همه از ... عکس میگیرن و شیر میکنن تعریف میکنه! 

هرچى دقت میکنم ذره اى خجالت و ترس توى چهره اش و صداش پیدا نمیکنم

به تنها هشت سال اختلاف سنیمون فکر میکنم و این همه تفاوت, ما توى یه خانواده بزرگ شدیم, و همیشه تیر تهمت و شک و اتهام به سمت من شلیک شده چون من پدرى نداشتم که کنترلم کنه ولى اون داشته, ههه

یادمه چند سال پیش  پدرش به ناخن هاى بلند من واى واى میگفت حالا دختر خودش مست و پاتیل تو بغل چند تا پسر فیلم میگیره و با افتخار نشون میده, بعد من تا یک هفته بعد از اولین بوسه على شب تا صبح گریه میکردم و از خدا میخواستم منو ببخشه:)))

نمیگم کارش غلط بوده, اعمال هرکس به خودش ربط داره, همیشه اعتقاد دارم هیچ کس رو نباید قضاوت کرد حتى زنى که به شوهرش خیانت میکنه, ما جاى اونا نیستیم و هیچى از زندگى و شرایط اون آدم نمیدونیم !هیچ تضمینى وجود نداره که اگه ماهم توى بعضى موقعیت ها قرار بگیریم چه کارایى ازمون سر نزنه و بزنه,  ولى غصه ام میشه وقتى یادم میاد حتى اجازه نداشتم گوشیم رو بندازم گردنم چون دایى احساس میکرد دختراى ... این کار رو میکنن, یا همیشه با دیدن عینک دودیم بهم اخم میکرد و تذکر میداد. گاهى فکر میکنم چقدر سختى کشیده بودم و خودم نمیدونستم حتى!

من رویاهام رو خیلى تصویر سازى میکردم/ میکنم, از دو سه سال پیش یه جورایى معتاد به این کار شدم و بى نهایت برام لذت بخشه مجسم کردن آرزوهام وقتى توى واقعیت همه درها بسته هستن واسه رسیدنت به چیزى که میخواى, این کار گاهى مثل یه سوپاپ اطمینان توى شرایط سخت بهم آرامش میده

پارسال همین موقع ها اوج استرس منو على بود در مورد مسائل مالى ازدواجمون, هى حساب کتاب میکردیم و مغزمون سوت میکشید از شمردن صفراى مبلغى که کم داریم. دوتامون تا مرز جنون میرسیدیم موقع حساب کردن هزینه ها , هربار هم تصمیم میگرفتیم بهش فکر نکنیم, مبلغى که کم داشتیم اینقدر زیاد بود که با صرفه جویى و این کارا جور نمیشد, على هى میگفت بهش فکر نکنیم چون خسیس میشیم, بذار از همه چیز بهترینش رو بخریم تا پولامون تموم بشه بعد یه فکرى میکنیم! بزرگ ترین اولویت اون زمان على این بود که بتونه بهترین ها رو برام بخره که جلوى زندایى هام کم نیاره, من همیشه بهش مىگفتم على من با اینکه مثل تو نماز نمیخونم و خیلى کارا نمیکنم یا میکنم ولى اعتقادم به توانایى خدا هزار برابر تو هست, از ته دلم ایمان دارم که هرچى که تو ذهنمونه رو خدا بهمون میده حتى اگه پولش رو در ظاهر نداشته باشیم, خدا قول داده به ازدواج برکت میده و من شک ندارم هرچى که میخوایم رو خواهیم داشت

همون روزا چشمام رو میبستم و خودمون رو توى یه هتل پنج ستاره توى یه شهر استوایى گرم تصور میکردم, خودمون رو در حال پارو زدن قایق توى جزایر جىمز باند میدیم که بى نهایت خوشحالیم و آرامش داریم,  اون زمان رفتن به همچین سفرى که حداقل دوازده سیزده ملیون خرجش میشد واسه ما بزرگ ترین شوخى دنیا بود, ما به هیچ عنوان همچین پولى رو نداشتیم ولى من به خدا میگفتم خدایا درسته که من میدونم رفتن به همچین ماه عسلى براى ما غیر ممکنه ولى من به اینکه تو توانایى و غیر ممکن رو ممکن میکنى هم ایمان دارم, تازه با کمال پر رویى میگفتم این مقدار هزینه سفرمون و این مقدار هم واسه پس اندازبعد از خرج و مخارج عروسى توى حسابمون مونده باشه, یعنى قششششنگ عدد و رقم هم گفته بودم به خدا

ولى على اصلا موافق همچىن سفرى نبود و اعتقاد داشت بعدا پول جمع میکنیم میتونیم سفر بریم ولى عروسى و مراسما و خریداش رو نمیشه دیگه جبران کرد پس نباید خسیس بازى کنیم که پول واسه سفر بمونه و باید بهترین هاى ممکن رو واسه عروسى داشته باشیم! 

حالا همون بهترین هاى ممکن هم که توى ذهن ما بود هزار برابر سطحش پایىن تر از اونى بود که واقعا انجامش دادیم, ما توى خوابمون هم نمیدیم که بشه عروسى اون مدلى با اون شام و اون تعداد مهمون گرفت, یا بشه آینه شمعدون نقره و ساعت طلا خرید, اینکه من بهترین و گرون ترین آرایشگاه شهر رو برم, سرویس طلام پر از نگین هاى جواهر باشه و آتلیه مون جز بهترین ها و کلى مثال از این دست در حالى که حتى یه هزار تومنى هم از روى وام ازدواجمون برنداشتیم

اصلا هدفم از گفتن اینا فخر فروشى و ردیف کردن داشته هام نیست, میخوام بگم که پارسال این موقع ما شاید یکى از بى پول ترین ها و بیچاره ترین ها توى فامیل بودیم ولى فقط از خدا خواستیم توانایى هاش رو بهمون نشون بده و امسال هنوزم همه هنگن که ما چطورى تونستیم بهترین ها رو در حد خودمون داشته باشیم براى ازدواجمون, البته ناگفته نماند که توى بعضى مسائل هم که برامون اولویت نبود صرفه جویى کردیم , مثلا میدونستیم فامیلامون همه عصا قورت داده هستن و هیچ کس پایه گرم کردن آخر شبمون نیست حداقل بودجه ممکن رو واسه دیجى پیشبینى کردیم, یا مثلا تالارمون رو جورى انتخاب کردیم که با طولانى شدن مراسممون مشکلى نداشته باشه که دیگه پول اجاره باغ واسه آخر شب ندیم و غیره ...

بعد ولى بازم تا نزدیک عروسى اصلا قابل باور نبود برامون که بشه به اون سفر رفت,, حتى باهم میشستیم مبلغ کادوهایى که برامون جمع میشد رو حساب میکردیم اما بازم نمیشد

روزاى آخر دیگه کلا تکونده شدیم و حتى پول خرید میوه و شیرینى نداشتیم واسه مراسم اما در کمال تعجب هى از این طرف و اون طرف برامون خورده خورده پول میرسید, مثلا یهو یه نقشه واسه امضا کردن گیر على میومد یا باباى على یه چیزایى رو خودش میخرید و پولش رو هم قبول نمیکرد

البته کماکان به حساب پسندازمون دست نمیزدیم و به شدت مقاومت میکردیم :دى

حالا الان بعد از دوماه که کل حساباى بانکیمون رو یکى کردیم با کمال تعجب میبینم دقیقا همون مبلغى که از خدا خواسته بودم توى حسابمونه, چند روز پیش مجبور شدیم بخشى از باقى مونده پول آتلیه رو از روى حساب پسندازمون برداریم و پرداخت کنیم, بعدش دیدیم سکه ها که توى خونه نگه داشتیم امنیت ندارن , همه رو تبدیل به پول کردیم و کل حساب هاى بانکیمون رو یکى کردیم, و در کمال ناباورى دیدیم که الان توى حساب ما دقیقا همون مبلغى که براى سفر خواسته بودم و دقیقا همون مبلغى که واسه پسنداز توى ذهنم بود پول هست! 

هرچند که ما احتمالا به این سفر نمیریم :دى

همین نرفتنمون باعث شد بیام و اینا رو بنویسم ! 

وقتى دیدیم پول داریم اینقدر تا دو روز خوشحال بودیم که حد نداشت, فقط ده روز فاصله داشتیم با رویامون, رفتیم کلى لباس و خوراکى حتى خریدیم واسه سفر, کلى سفرنامه پوکت میخوندیم و جاهایى که میخواستیم بریم رو لیست میکردیم, هى على از خدا تشکر میکرد که بهش توانایى رسوندن من به آرزوم رو داده هى من توى دلم قند آب میشد

بعد ولى بعد از دو روز ذوق بى وقفه نشستیم باهم کلى حساب کتاب کردیم و دیدیم یااا خدا از سال قبل که من قیمت تور پوکت رو در آوردم تا امسال چه همههه گرون شده, حدود پنج ملیون افزایش قیمت واسه خود تور, که فقط شامل پول بلیط هواپیما و هتل میشد, دیگه مخارج اونجا که جاى خود دارد, پنج ملیون افزایش قیمت توى یک سال واقعا خیلى نامردیه, 

بعد ولى بازم حساب کتاب کردیم دیدیم هنوزم میشه رفت اما به قیمت اینکه یه بخش عمده از سرمایه زندگیمون رو  توى یک هفته از دست خواهیم داد, یعنى در حقیقت خسیسیمون شد :دى

و اینکه توى فکرمون بود ماشینمون رو عوض کنیم و اگه بریم سفر توى خرید ماشین جدید خیلى محدود میشیم 

و دونهایت هم اینکه نشستم حساب کردم دیدم میتونیم سال دیگه با نصف این پول خودمون بدون تور ده روز بریم ایتالیا و چند تا شهرش رو ببینیم, مگه مغزمون تاب برداشته بریم یه کشور آسیایى و این همه پول خرج کنیم

فعلا تصمیمون بر این شده سال دیگه بریم اما گاهى هم یهو میزنه به سرمون میگیم بیخیال پاشو حداقل یه دبى بزنیم, هرچند که ما یه نیمچه ایرانگردى بعد از عروسى مون داشتیم ولى انگار ماه عسل حسابش نمیکردیم و الان حالمون گرفته هست که ماه عسل اونى که دلمون میخواست نرفتیم 

ولى همه اینا دلیل نمیشه که من معجزه هاى خدا رو توى زندگیم نبینم, من مسئول آرزوهاى خودمم, به خدا چه که من پارسال حواسم به تورم نبوده, به خرید ماشین جدید نبوده, به اینکه وارد زندگى و مخارج میشیم و صلاح نمیدونیم همچین پولى رو توى یه هفته از دست بدیم یا ایده یه سفر بهتر با هزینه کمتر نبوده و چى و چى, من اشتباه کردم به خدا و کائنات همچون رقمى دادم, اونا هم منو دقیقا به چیزى که میخواستم رسوندن, من دقیقا همونى رو برداشت کردم که کاشته بودم, مشکل از آرزوى من بوده وگرنه خدا و کائنات کارشون رو انجام دادن! واسه همینه که توى کتاب راز نوشته کائنات شما رو بلافاصله به آرزوتون نمیرسونن و فرصت فکر کردن و عوض کردن رویاهاتون رو بهتون میدن


حالا بعد از یک سال این تصویر سازى کردنا تبدیل شده به یه رسم نانوشته توى خونه تازه تاسیس ما! که مثلا شبا کنار هم دراز میکشیم توى نت دنبال رنگ ماشینى که خواهیم خریدو که کل زندگى ما یک دهم قیمتش هم نمیشه میگردیم و اینقدر جدى باهم بحث میکنیم انگار که همین فردا باید بریم نمایشگاه ماشینمون رو تحویل بگیریم و فقط مونده رنگش که چى انتخاب کنیم :دى 

منتها این بار بیشتر مواظب آرزوهامون هستیم :دى


پ.ن: دارم سعى میکنم ساعت خوابم رو اصلاح کنم, شبا زود بخوابم و صبح زود بیدار بشم, کم کم باید واسه سر کار رفتن آماده بشم, هرچند که هنوز شغل عزیزم منو پیدا نکرده :دى