امروز بالاخره بعد از هزار سال حرفایی که توی دلم مونده بود رو به یکی از آدمای خاکستری مایل به سیاه زندگیم زدم!

نمیگم سیاه چون هنوزم امیدوارم اشتباه از خودم بوده باشه و اون آدم به اون بدی که من فکر میکنم نباشه و اینکه تنها آدم سیاه زندگی من همه میدونن کیه و هنوز کسی رو به سیاهی اون ندیدم و امیدوارم نبینم 

هرچند که  اون مورد خلکستری مایل به سیاه  اشتباهاتش رو قبول نکرد و منم اصلا توقع همچین چیزی رو نداشتم و میدونم اقدامی هم در جهت جبرانش نمیکنه اما همین گفتنش آرومم کرد. اینقدر سکوتم برام سخت بود که امروز بعد از سال ها که شکستمش حس میکنم به معنی واقعی خالی شدم، راحت شدم و آرومم 

 باورم نمیشه کسی که در یه مورد خیلی مهم و حیاتی دروغ گفته و وقتی بعد از سال ها سکوت من خودش مجبورت میکنه دروغش رو به روش بیاری با  کمال پر رویی میگه حالا واسه تو چه فرقی میکرد حقیقت رو میدونستی!

امروز به مامان میگفتم من نمیدونم چرا نسل شماها حداقل ۶۰ درصد آدماش نمیشه باهاشون حرف زد، هی حرف تو حرف میارن و بحث و عوض میکنن و جوابای بی ربط میدن. واقعا چرا؟ نمیگم توی رده سنی ما اصلا نیست ولی خیلی کم تره این اخلاقا. خلن آیا؟ یا سیاستشون برای در رفتن از قبول اشتباهه؟ 

هرچند که علی بهم گفته بود صحبت کردن با این آدم خروجی نداره بس که جوابای بی ربط میده اما بازم برای منی که روز شب حرص میخوردم بابت حرفای ناگفته ای که روی زندگیم هم  تاثیر میذاشت خوب بود

بهش گفتم شما یا اصلا به حرفای من گوش نمیکنی و متوجه نمیشی یا آگاهانه داری با این روش خودت رو با ترفندی که فقط خودت قبولش داری تبرئه میکنی، گفتم من با توجه به شناختی که از شما دارم ابدا انتظار منطقی برخورد کردن و قبول اشتباهات رو ندارم ولی همین که میدونم بعدا توی سکوت به حرفام فکر میکنی و وجدانت بهت حمله میکنه برام کافیه 

گفتم من مدت زیادیه که سکوت کردم و امیدوار بودم ارزشی برای سکوتم قائل بشین ولی متاسفانه دیدم روز به روز بیشتر پیشروی میشه و منم دیگه نمیتونم به از خود گذشتگی و سکوت کردن ادامه بدم 

بعد که برای مامانم تعریف میکردم و میگفتم مامان با اینکه این صحبت های من هیچ تاثیر مثبتی نذاشته و نمیذاره روی رفتار و کردار این آدم اما همین که بعد از مدت ها گفتمش کلی آروم شدم و احساس سبکی میکنم. مامان میگفت این همه عقده کرده بودی یعنی؟ حالا اصلا اون آدم قدر سکوت تورو دونست که به خاطرش اون همه اذیت شدی؟ برعکس طلب کار هم بود که چرا زودتر نگفتی و از همون سکوتت علیه خودت استفاده کرد 

با خودم فکر میکردم واقعا چرا؟ اصلا این آدم مگه چقدر ارزش داشت که من این همه مدت هی بی احترامی دیدم، دروغ شنیدم و سکوت کردم که مثلا چی بشه؟ آدم در مقابل کسی سکوت میکنه که ارزشش رو داشته باشه، از حد خودش فراتر نرفته باشه و سکوت تورو پای نفهم بودنت نذاره نه کسی که اینقدر احمقه که طلبکارانه میگه خوب دروغ گفتم که گفتم چه فرقی برای تو میکرد دونستن حقیقت؟ آخه لامصب فرقش به قیمت تمام زندگی و آینده من بود 

 امروز با همه اعصاب خوردیاش روز خوبی بود هرچند که فهمیدم از اونی که فکر میکردم خیلی تنها ترم ولی مهم نیست، من به قدرت خدا ایمان دارم،  اگه قرار باشه موهبتی سر راهم قرار بده بنده اش نمیتونه راه رو سد کنه 




چهار سال پیش حوالی همین روزها توی سرمون پر از فکر های جور واجور بود . شبا با هم بیدار میموندیم در حالی که بازهای المپیک رو میدیدیم هی به هم میگفتیم به نظرت المپیک بعدی هم بازی ها رو باهم میبینیم؟ 

روزایی که گذشت توی خونه کوچیک ما پر از شور هیجان المپیکی بود و همراه با اون اولین سالگرد ازدواجمون رو هم جشن گرفتیم و هر روزش یاد استرس های چهار سال پیش افتادیم و خدا رو شکر کردیم ...