اتاقمون رو جابجا کردیم، اون روز میگفت حس میکنم دوباره دیسکم میخواد اذیتم کنه و یهو پاشد جعبه ابزارش رو آورد و رفت سراغ جابجایی اتاق، بهم میگه تا قبل از اینکه دردم شروع بشه باید کاری که میخواستی رو برات انجام بدم :)

حالا شبا پرده ها رو میکشم  و خیره میشم به ستاره ها تا خواب برم 

الان بعد یک هفته میدونم کدوم ستاره چه ساعتی از شب طلوع میکنه و چه ساعتی غروب میکنه، آسمون شب توی ساعت های مختلف رنگش متفاوته و ... 

هرشب قبل خواب وقتی که خیره شدم به ستاره ها به این فکر میکنم که ده سال، صد سال یا هزار سال قبل آدما مثل الان من این ستاره رو میدیدن ، انیشتین، هیتلر، محمد رضا شاه، ادیسون یا حتی پدر بزرگم که الان خیلی ساله دیگه پیشمون نیست هم روزی به این ستاره خیره شدن 

خیلی برام جالبن این ستاره های ابدی

بعد به این فکر میکنم که ما آدما چه همه فانی هستیم و گاهی یادمون میره این مسئله رو 

اتفاقی افتاد که حس میکنم دیگه از مرگ نمیترسم و خدا رو هزار بار شکر میکنم بابت اون اتفاق

با این فکر ها خواب میرم و وقتی هم که خواب رفتم هی از خواب میپرم و ناخواداگاه رنگ آسمون رو چک میکنم و ستاره ها رو حضور غیاب :)) 


صبح ها که قبل رفتنش سر کار میاد یه پتوی دیگه میندازه روم و گونه ام رو میبوسه مشامم پر میشه از بوی خوب مربایی که خودم برای اولین  بار براش درست کردم و بنظر خودمون که طعم و عطرش بی نظیر شده 

خوشحالم که هنوزم این قشنگ ترین لحظه روزه برامون

-گاهی خاطرات یهو یه جور عجیب غریبی وقتی که حتی اصلا مشغول فکر کردن بهشون نیستم و ذهنم درگیر چیز دیگه ای هست بهم هجوم میارن. ناگهان جلوم یه تصویر زنده و پر از جزئیات میبینم و شوکه میشم که این از کجا اومد؟ 

یه جمله یه جا خوندم در مورد اولین تجربه  ترس به معنای واقعی 

یه دفعه یه خاطره اومد جلوی چشمام

نمیدونم چند ساله  اما خیلی کوچیک بودم،با مامان توی یه فروشگاه بودیم، من داشتم بازی میکردم بین قفسه ها و یه دفعه حس کردم مامانم نیست

حس وحشتناکیه گم شدن، فک کنم اولین باری بود که واقعا ترس رو با تک تک سلول هام حس میکردم، گریه میکردم و با چشمای وحشت زده دنبالش میگشتم تا اینکه دیدمش. یه جا ایستاده بود و بهم نگاه میکرد و میخندید. اصلا گم نشده بودم و تمام مدت اون داشته به من و عکس العملم در مواجهه با اولین تجربه ترس نگاه میکرده

نمیدونم چرا بعضی وقتا مامانا بدجنس میشن :|

هنوزم هر بچه ای میبینم که مامان باباش رو توی یه جای شلوغ گم کرده میرم پیشش و سعی میکنم آرومش کنم و دلم میخواد براش بمیرم


- شدم مسئول برگزاری جشن فارغ التحصیلیمون. خوشحالم، هی تصویر اون قسمت از حیاط دانشگاه که جلوی دانشکده فنی بود و منظره پاییزی بی نظیری داشت میاد جلوی چشمم و دلم ضعف میره واسش. لباس مناسب دانشگاه ندارم ولی، خیلی وقته که لباس بلند و گشاد نخریدم و حوصله اینکه با لباسای موجود برم دانشگاه و از همون بدو ورود اعصابم خط خطی بشه رو ندارم . دلمم نمیاد برم فقط واسه دو سه بار دانشگاه رفتن لباس بخرم، احتمالا مجبورم برم سراغ لباس های قدیمی و البته کلی خاطره

چی بهتر از این؟


- توی سفر دائم وقت و بی وقت یه تصویر میومد جلوی چشمم، اینقدر واضح که میترسیدم ازش حتی

نشسته بودم صندلی عقب ماشین، یه دختر بچه حدودا سه ساله  بین دوتا صندلی جلو رو به من ایستاده بود، لباس محلی چین دار زرد تنشه و موهای خرمایی نرم داره، با پوست گندمی و صورت گرد و نمکی و چشمای قهوه ای که بهم خیره شدن 

دوسش دارم و در عین حال برام وهم آوره

در کمال تعجب حس میکنم این روزا دلم مادر شدن میخواد. منی که از بچه متنفر بودم و از مادر شدن وحشت داشتم! 

گاهی فکر میکنم اگه روزی مادر شدم و بچه ام خوشگل نبود دوسش دارم؟ :| 

در مورد این حسم با کسی حرف نزدم و نخواهم زد، فکر میکنم گذرا باشه و نسخه ای نیست که الان پیچیدنش درست باشه واسه زندگیم

ولی اون هنوزم بهم خیره شده...