Butter fly effect یا نظریه آشوب میگه آیا بال زدن یه پروانه در برزیل میتواند باعث ایجاد تندباد در تگزاس شود؟ !

عجیبه نه؟ 

همیشه این نظریه رو که میشنیدیم  یا در موردش میخوندم به نظرم  خیلی بعید و دور از دسترس میومد و میگفتم خوب این شاید توی مقیاس های بزرگ اتفاق بیفته نه مثلا توی زندگی من 

بعد ولی اون روز واقعا توی زندگیم حسش کردم و به نظرم خیلی جالب اومد

یه ماشین توی خیابون کناری میزنه به یه تیر برق

شاید راننده همون موقع گوشیش دستش بوده و داشته با همسرش صحبت میکرده و حواسش پرت شده، شاید داشته بهش خبر میداده که شب مهمون براشون میاد و زنش عصبانی شده  که چرا بهش زودتر خبر نداده  و بحثشون میشه و راننده که در همون حال اون طرف خیابون چشمش دنبال میوه فروشی میگشته حواسش پرت میشه و میزنه به تیر برق. خوب یه فرضیه میتونه باشه دیگه!

برق منطقه قطع میشه، علی زنگ میزنه به همکاراش ببینه چرا برق قطع شده و بهش میگن یه ماشین زده به تیر برق 

قرار بود بشینیم اون روز فیلم عروسیمون رو ببینیم و جاهایی که دوست نداریم حذف کنیم و آهنگ انتخاب کنیم. کاری که چند ماه عقب انداختیم و هی فرصت نشد یا حسش نبود انجامش بدیم 

من تازه از حمام اومده بودم و دیگه نشد موهام رو با سشوار خشک کنم 

حالا تو خونه تاریک بی آب و سوت و کور  چه کنیم؟ تصمیم میگیریم بریم بیرون، همچین که سوار ماشین میشیم تازه یادمون میاد در پارکینگ باز نمیشه  وقتی برق نیست

گفتیم خوب پیاده بریم پارک نزدیک خونه مامان

در خونه رو که باز میکنیم یه ترافیک وحشتناااااک توی کوچه میبینیم. در این حد که پنج ردیف ماشین سانت به سانت از این سر کوچه تا اون طرف ایستادن و کلا  خاموش کردن ماشین ها رو و همه چیز قفل شده 

پیاده راه می افتیم سمت خونه مامان و هی اولین قرارمون یادمون میاد که توی همین مسیر قدم زدیم و من کفش پاشنه بلندم اذیتم میکرد و هی میخواستم بخورم زمین ولی دستم رو نمیدادم به علی 

یه میوه کاج تا برسیم به پارک توپمون شد و کلی بازی کردیم و من جیغ جیغ کردم و خندیدیم  !

بعد ولی سردرد شدم به خاطر اینکه موهام خیس بود و باد میومد و علی هم از قبل رفتن برق یاز به سرویس بهداشتی داشت و کلافه شده بودیم و حرف همو نمیفهمیدیم 

نشستیم توی پارک و صبر کردیم تا برق بیاد و بعد رفتیم خونه مامان و آخر شب هم مامان رسوندمون خونه

ولی چون فیلممون رو ندیده بودیم افتاد برای آخر هفته و آخرین فرصت و به خاطر اینکه خیلی حساسیت داشتیم روش  مجبور شدیم دو روز براش وقت بذاریم و روز بعدش هم از ظهر تا آخر شب خونه دوست علی بودیم و من سه روز نرفتم خونه مامانم . اونم گله ای نکرد اما حسابی تنها و افسرده و بداخلاق شده بود 

بعد اون روز داشتم با خودم فکر میکروم مثلا اگه اون آقاهه که زد به تیر برق اگه یه ذره بیشتر به فکر زنش بود و چند ساعت جلوتر خبر میداد که مهمون دعوت کرده الان مامان من سه روز تنها و چشم انتظار من نبود؟ 

خنده ام گرفته بود که مثلا بی فکری یه آدم دیگه که هیچ ربطی به من نداره و اصلا نه میشناسمش نه تا حالا دیدمش و نه حتی اون آدم کلیدی و سیاسی هست  چطوری روی زندگی من تاثیر گذاشته 

یا ماشین هایی که توی  کوچه گیر کرده بودن چون چراغ قرمز چهارراه نزدیک خونه از کار افتاده بود. روی زندگی هرکدوم از  اونا این اتفاق چه تاثیری داشته؟ مثلا یکی داشته میرفته سر اولین قرارش با یه آدم اشتباه  و به خاطر تاخیرش طرف رفته و بعد شاید دعوا شده بینشون و کات شده همه چیز؟ یا مثلا یه ماشین دیگه شاید قرار بوده به خاطر عجله ای که داشته تند بره و تصادف کنه ولی ترافیک جلوی سرعت و  تصادف کردنش رو گرفته؟  اون یکی به مهمونی خیلی دیر رسیده و صاحب خونه ازش دلخور شده  و روی روابطشون تاثیری گذاشته؟ 

داشتم فکر میکردم شاید خیلی از مشکلاتمون حل بشه اگه کمی و فقط کمی از زمین فاصله بگیریم و از بالا به زندگی هامون نگاه کنیم 

که مثلا اگه من الان توی موقعیتی که سال ها انتظارش رو داشتم و براش تلاش کردم نیستم شاید واقعا نباید باشم، شاید اگه به اون موقعیت برسم اتفاقات خیلی بدی برام پیش بیاد که در ظاهر خیلی بی ربط هست، یه اتفاق خیلی خیلی بدتر از نرسیدن به اون موقعیت 

آیا میشه برای این میزان آگاهی معادله و فرمولی نوشت؟ حتما میزان آگاهی افراد با گذر زمان رابطه مستقیم داره. اینکه هرچه زمان بیشتری از یه اتفاق بگذره ما میتونیم از ارتفاع بیشتری به وقایع نگاه کنیم و درک بیشتری داشته باشیم 

 خیلی پیش اومده که یه زمانی یه اتفاق بد برامون افتاده و اون لحظه ما عصبانی شدیم اما سال ها بعد با خودمون گفتیم وای عجب شانسی آوردم چون اگه اون اتفاق بد جلوی وارد شدن من به فلان مسیر رو نمیگرفت الان بدبخت شده بودم 

مثلا من چند سال پیش  تصمیم گرفته بودم برم خارج برای ارشد خوندن و جوری براش زحمت میکشیدم که هیچ چیز جلودارم نبود، مامانم میگفت بیا برو مانتو بخر مانتوهات قدیمی شده من میگفتم ولش کن من که دارم میرم دیگه مانتو به دردم نمیخوره، یعنی در این حد همه چیز جدی و نزدیک بود 

بعد یهو یه اتفاقی توی زندگیم افتاد که نه تنها رفتم کنسل شد بلکه اون اتفاق من رو به فاک داد حقیقتا و پدرم در اومد تا ازش خلاص شدم و حدود یک سال درگیرش بودم و کارم فقط اشک و گریه شده بود ولی سال بعدش که حالم خوب شد یه روز نشسته بودم با خودم فکر میکردم که اوه من اگه اون زمان رفته بودم میخوردم به گرون شدن دلار و مامان همه زندگیش رو  که براش سال ها زحمت کشیده بود با این اتفاق از دست میدار

شاید الان فکر کنیم زندگیمون توی مسیر اشتباهی هست، مثلا توی شغلمون موفق نیستیم، اوضاع رابطه مون خوب نیست و یه پیشنهاد خوب رو از دست دادیم. ولی از کجا معلوم اگه کمی از بالاتر به زندگیمون و اتفاقاتش نگاه کنیم به این نتیجه نرسیم که توی درست ترین حالت ممکن مسیر هستیم؟ 


اون روز با این فکرا خیلی آرامش گرفته بودم و اون حس نا امیدی و افسردگیم خیلی بهتر شده بود 

 butter fly effect یعنی همین که مهمون ناخوانده یه خانواده ای که من نمیشناسم روی جهان بینی و آرامش من و خانواده ام تاثیر بذاره یا شاید حتی اتفاقات مهمی رو توی زندگیم شکل بده. کی میدونه؟!

چله تابستون چنان سرمایی خوردم که روی سرما خوردگیای زمستانه رو کم کرده 

دیشب از وقتی رسیدیم خونه علی کلی برام دارو و جوشونده و سالاد میوه درست کرد و ازم پرستاری کرد

آخر شب رفته بودم توی فکر بحث عصرمون، هی بهش میگفتم همه شوهرا برای زناشون کار پیدا میکنن توام پیدا کن دیگه


به فکرم زده برم مدرکم رو آتیش بزنم بس که به درد نمیخوره! با همین فکر و کلی بغض خزیدم توی بغلش و کلی اشک ریختم 

جل الخالق آدم واسه چیزایی گریه میکنه که یه زمانی فکرش رو هم نمیکرد 

علی میگه گیر ندم به این موضوع، میگه با آرامش زندگی کنم و از آزادیم لذت ببرم و یه عالمه برای خودم برنامه های فان بچینم

میگه اگه پیدا شد که هیچ اگرم نشد نشینی زانوی غم بغل بگیری و همه لحظه رو فدای کار پیدا نشدن کنی، میگه به این فکر کن الان ملیون ها نفر شرایط تورو دارن و تو تنها نیستی 

میگه تو از زیبایی های ریز ریز زندگی لذت نمیبری و گیر داری به یه مورد و هی غصه میخوری

میگه باید صبر کنی ولی من میترسم تا آخر عمر وضعیتم همین بمونه

هی به خودم میگم نه من تسلیم شرایط نمیشم و از پس این روزا بر میام، هزار تا ایده کاری میاد تو ذهنم و بی معطلی انجامش میدم

این مدت خیلی تلاش کردم و میکنم ولی گاهی  وسط تلاش کردنام با خودم میگم این همه درس خوندی فوق لیسانس گرفتی که الان این کارو انجام بدی؟ اینو که با سیکل هم میشد انجام داد! و با این فکر برای هزارمین بار میفتم داخل پرتگاه و بازم برای بیرون اومدن باید یه دوره تلاش کنم و به همه چیز چنگ بزنم  تا بیام بالا


امروز صبح هوا تاریک توی تب و لرز و نیمه هوشیاری گونه ام بوسیده میشه و بعد صدای باز بسته شدن در خونه میاد و بعد ترش آسانسور 

یه کم بعد میبینم با یه نون سنگک تازه و یه قابلمه کله پاچه اومده روی تخت نشسته جلوم که  بیدارم کنه باهم صبحانه بخوریم

به این فکر میکنم شاید این از همون لحظه هاست که علی میگه و باید ازش لذت برد 


گاهی فکر میکنم کاش میشد فهمید که خدا از اینایی که زندگیشون یه ویترین خفن و قشنگ و پرفکته چه چیزایی رو گرفته و به جاش اون ویترینه رو داده بهشون