بعد این همه سال هنوز تشخیص نمیدم روزای قبل از قرمز شدن تقویم واقعا گندن یا ظاهرا!

از صبح داشتم با مامان کوکی هایی گه دیشب درست کردم رو روکش آیسینگ میکردیم و با این که دیگه دست و کمر و گردن برام نموند ولی کاری بود که ازش لذت بردم، اون وسط تازه کلی هم فعال شدم و یه سری دیگه هم کوکی درست کردم و نهار درست کردم و آشپزخونه رو مرتب کردم و تا علی بیاد روی  چند تا کوکی دیگه طرح زدم و ظهر موقع نهار سفره انداختم روی زمین و خوابیده غذا خوردم اینقدر که کمر و گردنم قفل شده بود :)) 

بعد دوباره تا عصر کوکی بازی و رنگ بازی و نقاشی کردم و بعد رفتیم بیرون و خرید کردیم و شام خوردیم و با کلی انرژی اومدم خونه که یه دوش هدفمند بگیرم و نهار فردا رو درست کنم و  بشینم پای درس و مشقای کلاس مکسم و بعدم قبل خواب کتاب بخونم و فردا هم صبح زود بیدار بشم برم پیاده روی و از اون طرف برم خونه مامان اونجا روی کادویی که واسه سالگردمون میخوام به علی بدم کار کنم و کلی حال کردم  با خودم بابت این اکتیو بودن و مفید بودن  خوب بودنم

( دوش هدفمندم به این صورته که موهام رو دوطرف محکم میبافم و میرم حمام و بعد سشوار میکشم و چند ساعت بعد که باز میکنم راحت و بی زحمت فر قشنگی میخوره) 

ولی تا شروع کردم  ریکورد کلاسم رو گوش کنم چشمام افتاد روی هم و هیچی نفهمیدم  و هیچی از دستورا رو نتونستم انجام بدم و نصفه ولش کردم  شیرجه زدم توی رخت خواب  با موهای خیس آب چکون 

نهار فردا هم تبدیل شد به پلوی شفته ای که علی  درست کرد فردا با قرمه سبزی فریز شده بخوریم

به مامان هم خبر دادم فردا صبح زود نمیرم پیشش که بتونم بیشتر بخوابم! 

گند زده شد توی تصویر دختر فعال و خستگی ناپذیر و با سلیقه و خوشگل  مو فرفری :)) 

رفته بودیم پیکنیک، موقع برگشت من رفتم دستشویی و وقتی اومدم بیرون دقیقا جلوی پام یه پسر کوچولو که داشت با دوستش مسابقه دوچرخه سواری میداد به صورت روی آسفالت خورد زمین و یک متری صورت کوچولوش به شدت روی زمین کشیده شد

من قفل شدم متاسفانه و بعد از چند ثانیه به خودم اومدم و رفتم بغلش کنم ولی باباش زودتر از من رسید و تا بلندش کرد و صورت پر از خونش رو دید داد زده بود که یا ابولفضل و مامانش میزد توی سر خودش!

بعد من تمام مسیر خونه رو اشک میریختم  از بس که وحشتناک زخمی شده بود و هی به همسری میگفتم بیا حالا بازم دلت بچه میخواد؟ خودت اگه زخم شمشیر بخوری اینقدر برات ناراحت کننده نیست که بچه ات یه خراش کوچیک برداره 

هی میگفتم من اینقدر اعصابم خورد شد بیچاره مادرش چه عذابی میکشه 

بعد یاد مامان بزرگم افتادم که همیشه میگفت آدم سگ بشه پدر مادر نشه :)) 

راست میگفت واقعا ، بچه دار شدن اعصاب و روح و روان و تایم و تفریحات و عشق و دونفرگی و پول و همه چی زندگی آدم رو به فاک میده 

هیولاهای دوست داشتنی بدجنس  :)