فقط 22 روز مونده به عروسى

اوه این شمارش معکوس روانیم میکنه , دا رم میمیرم از استرس کارا و اینکه همه چیز خوب بشه, عجله اى عجله اى با یه برنامه فشرده و خسته کننده داریم پیش میریم که اگه بشه دو هفته آخرى دیگه کارى نداشته باشیم و ریلکس کنیم

واى من از شب عروسى میترسم, بچه ها توروخدا برام دعا کنید که خوب بشه همه چیز, همش گریه دارم :((

چرا اینقدر دلهره آوره  این روزا :((

دیروز, نهم تیر ماه, سومین سالگرد آشنایمون بود. از صبح زود دوتامون کلى از هم تشکر میکنیم بابت این سه سال و تمام روزا و لحظه هاش که رنگ عشق گرفته و فکر میکنیم که چطورى خاطره بازى کنیم, من پیشنهاد میدم که توى یه کافه قرار بذاریم , مثل دو تا دوست, تو با یه شاخه رز قرمز منتظرم باشى انگار که اولین قرارمونه! تو پیشنهاد میدى که بریم همون جایى که براى اولین بار همو دیدیم و توى همون مسیر اون روز باهم قدم بزنیم و منو پرت میکنى توى خاطرات اون روز....



یه روز گرم تابستونى بود, بالاخره بعد از کلى تردید و شک و دو دلى حاضر میشم ببینمش, خیلى میترسیدم از این دیدار! از فضایى که قرار بود واردش بشم و روزاى مجهولى که انتظارم رو میکشیدن


آیا این آدم راست میگه؟ واقعا چند سال قبل منو توى دانشگاه دیده ؟  واقعا از من خوشش اومده؟ دوسال تمام دنبال یه راه ارتباطى مناسب میگشته که بتونه خواسته اش رو بگه؟ واقعا من چند بار ردش کردم و الان اصلا یادم نیست کى و کجا؟ 



مانتو سورمه ایم رو میپوشم و شال آبیم رو سرم میکنم, لاک آبى میزنم و کفشاى پاشنه ده سانتى, باید خیلى خوب و محکم و کول به نظر برسم, یه دختر قوى و شجاع که اصلا پارتنرش و کاراش براش مهم نیست!


خوب راستش من تا چندین ماه که از شروع رابطه مون میگذشت دائما به خودم و على و اطرافیان میگفتم این آدم و کاراش اصلا برام اهمیتى نداره , وجودش تاثیرى توى زندگیم نذاشته که نبودنش بخواد تاثیر گذار باشه, دائم داشتم براى همه فیلم بازى میکردم و بیشتر از همه براى خودم. 


من از وابستگى میترسیدم, از عاشق شدن و دوست داشتن و اون روزا بزرگ ترین کابوس زندگى من همین چیزا بود , نه جرأت داشتم که تمومش کنم  و بعدا خودم رو سرزنش کنم و نه میتونستم احساساتم رو رها کنم که جولان بده و تا هرجا میخواد پیش بره


آماده که شدم پیاده راه افتادم که برم هتل سر خیاىون, اونجا قرار گذاشته بودیم, وقى رسیدم نبود, کلى عصبانى شدم و تو فاصله اى که بیاد یه مزاحم سمج هم ولم نمیکرد, على اشتباهى رفته بود جلوى اون یکى در هتل و انتظارم رو میکشید, شایدم من اشتباهى اومده بودم اینجا


وقتى که بالاخره همو پیدا کردیم من کلى عصبانى بودم از این سوتفاهم و معطلى و هواى گرم و مزاحم سمج, تصمیم گرفتیم به جاى رفتن به کافى شاپ هتل یه کم قدم بزنیم که من آروم بشم


 یه خیابون بلند و سبز و خلوت, یه پسر ساده و مظلوم و صبور و یه دختر عصبانى و وحشى که از وابستگى و خوب بودن و ساده بودن میترسید و تصمیم گرفته بود از خودش یه ظاهر خشن و خطرناک بسازه واسه پسرک و بگه هى , من بیدى نیستم بخوام با باد تو بلرزم, حواست باشه با من یکى بدو نکنى که حالت رو میگیرم :دى




 حالا سه سال از اون روزا میگذره, پسرک من ساده تر و مهربون تر از اونى بود که بخواد اذیتم کنه, عاشق تر از اونى بود که بخواد ترکم کنه و پاک تر از اونى که بخواد ازم سواستفاده یا بهم خیانت کنه. سه سال گذشت و ما دومین ماهگرد یکى شدنمون رو همراه سومین سالگرد آشناییمون جشن میگیریم.


کلى قرار بود کاراى هیجان انگیز کنیم و کلى هدیه براى هم بخریم, اما یه دفعه روز قبلش به خومون اومدیم دیدیم لا به لاى کاراى عروسى و چیدن خونه و خریدامون و حواشى دیگه فرصت نفس کشیدن نداشتیم چه برسه به کادوى سالگرد خریدن و جشن گرفتن. تصمیم گرفتیم اون روز فقط کنار هم باشیم و آرامش داشته باشیم و از حضور هم لذت ببریم و به هم انرژى بدیم


شب قبلش یه فکرى براى سورپرایز کردن جفتمون به ذهنم رسید, چند روز بود که توى خونمون انگار بمب افتاده بود, یخچال و ظرف شویى و لباس شویى از تو کارتناشون در اومده و حیرون نصاب و لوله کش وسط آشپزخونه بودن . کارتن ها پخش و پلا و سرگردون توى هال بدچشمى میکردن, توى یه اتاق کلى آشغال و توى اون یکى پر از تیکه هاى تخت و کمد که منتظر منتاژ کار بودن


سریع   برنامه ها رو تو ذهنم مرتب کردم و با منتاژ کار تماس گرفتم و براى صبح روز بعد قرار گذاشتم.


صبح با مامان رفتیم خونه ما ( هنوز با این واژه نامانوسم) و یه کم بعدم آقاهه اومد و سه تایى مشغول شدیم.

تمام کارتن ها رو باز کردیم که جاى کمترى بگیره و مرتب یه گوشه چیدیم, نایلون هاى ضربه گیر رو تا کردم و یونولیتا رو جمع کردم یه گوشه, خونه رو جارو کشیدیم و رنگایى که روى سرامیکا ریخته بود موقع رنگ زدن خونه پاک کردیم, یه سر و سامونى به آشپزخونه دادم و وسایل رو توى کابینتا تفکیک کردم و چیدم, آقاى منتاژ کار هم همراه با ما کارش تموم شد و یه دفعه خونه شلوغ پلوغ و اعصاب خورد کنمون تبدیل شد به یه بهشت خنک و سفید و خلوت با وسایلى که از نو بودن و برقشون توى دلت قند آب میکردن


بعد که آقاهه رفت سریع بهترین و خوشگل ترین ست روتختى رو از تو کمد پیدا کردم, تشک رو گذاشتیم رو تخت و روتختى رو انداختیم و وااااااااى عااااااالىییییى شد دکور اتاق


هزااار برابر بهتر از اونى که فکرش رو می کردم , من همیشه از این روتختى هاى کار شده که روش کلى گل و بلبل داره و براى عروس میخرن متنفر بودم, همیشه تو ذهنم یه چیز ساااااده ساااده بود که بخرم و بعد خودم روش پرت پرت نگیناى خیلى کوچولوى براق بدوزم. روتختى ساده رو خریده بودم از آبان سال پیش و مامان جونم از زمستون مشغول نگین دوزى بود, هرشب بساطش رو پهن میکرد جلوى تلوزیون و دیگه این روتختیه داشت جزئى از دکور خونه ما میشد از بس که دائم وسط هال بود و مامان داشت روش کار میکرد , چند روز پیش هم یه پارچه خوشگل که گلاش توى تم رنگى روتختى بود خرید و برام چند تا کوسن درست کرد که اولش خوشم نمیومد و معتقد بودم شلوغ میشه اتاق اما وقتى روتختى رو پهن کرد وسط هال و کوسن ها رو گذاشت روش دیدم خیلى خوشگل شده و یه تضاد خوبى بین گل هاى کوسن و سادگى زیرش درست شده , اینقدر خوب شد این ترکیب که تصمیم گرفتم پرده هاى خونه رو هم همین سبکى سفارش بدم, اگه اون پارچه ای که تو ذهنمه پىدا بشه البته

همه چیز داره مثل همون تصویر سازى که قبلا داشتم پیش میره


موقع رفتن مامان گفت ال اى دى هاى تخت رو روشن بذار و بعد برقاى کل خونه رو قطع کن که عصر وقتى على میاد و برقا رو وصل میکنه و میره تو اتاق یه دفعه اینا رو ببینه سورپرایز بشه. یه همچین مامان پایه اى دارم من :دى


و عکس العمل على خدااااا بود, ازش فیلم گرفتم یواشکى و اینقدر فیلم با نمکى شده که از دیشب هزار بار دیدمش :دى


کلى ذوق کرد براى اتاقمون و کلى تشکر کرد براى اینکه بخش عظیمی از حجم کارا و نگرانیاش رو کم کردم و بهش کمک کردم, آخه چند وقت قبل على مى دید من با این همه استرس دارم داغون میشم و خود کشى میکنم گفت تو دیگه به هیچى کار نداشته باش و توى این کارا خودت رو دخالت نباید بدى, من تنهایى همه چیز رو انجام میدم و تو اجازه ندارى بیاى وسط این کارا که استرس و نگرانى چیزاى کوچیک و بزرگ آرامش و زیبایى این روزا رو ازت بگیره و قول داد تا آخر تیر همه کارا رو تموم کنه که بیست روز بعدش فقط استراحت کنیم و آرامش داشته باشیم و براى مراسممون آمادگى روحى و جسمى پیدا کنیم


بعد از مراسم سورپرایز کنون على رفت سراغ لوله کشیا و نصب وسایلى که نصابشون پیچونده بود و منم یه پاکت گندهههههه پررررررر از لباسایى که چند سال بود مشغول جمع آوریشون بودم که وقتى ازواج کردم خونه خودم بپوشم از خونه آورده بودم و مشغول تا زدن و جا دادنشون توى کشو ها شدم و على هم هر چند مین یه بار کارش رو ول میکرد و با سر و صدا و هیجان میومد بغلم میکرد و ازم بابت سورپرایزم و ذوق زده شدنش تشکر میکرد :دى


خود همین لباسا هم که از چندین و چند سال قبل تیکه تیکه خریده بودیم با مامان و اینکه حالا بعد این همه سال دارم دونه دونه جاشون میدم توى خونه مون و قراره به زودى واسه همسرم بپوشمشون کلى انرژى داد بهم و ذوق زده شدم


خوب لا به لاى اون مشکلات پست قبل ما کلى روزاى خوب اینجورى هم داریم


امیدوارم شما هم به زودى از این لباساتون که کنار گذاشتین استفاده کنید دخترا :دى

دوستان این پست خیلی طولانییه و کمی حرص درآر و شاید ناراحت کننده! اینجا من دوستای خیلی کمی دارم و خودم خواستم که اینجوری باشه و همین دوستای کم هم نود درصدشون برای پستای من کامنت نمیذارن که البته مشکلی هم نیست برای من. اما برای این پست خواهش میکنم اگه با توجه به چیزی که گفتم پستم رو خوندید کامنت بذارید :) 

 

 

دو سال پیش بود تقریبا, عید فطر, اون شب همه عروسى دعوت بودیم, یه پیراهن صورتى کوتاه داشتم  که براى نامزدى همکلاسیم خریده بودم, این همکلاسى من واقعا واقعا به دور از هرگونه غلو و لوس بازیى که مد شده این روزا عین برادرم بود .کلى واسه هم ساپورتاى خواهر برادرانه داشتیم, شب نامزدیش از بین دخترا فقط من رو دعوت کورده بود و دوتا دیگه از دوستاى صمیمیمون, بقیه مهمونا همه پسراى ورودیمون بودن و یه تعداد کمى از اقوامشون, لباسم یه پیراهن صورتى مشکى کوتاه خیلى خوشگل دخترونه بود که توش فوق العاده میشدم و همه رو به وجد میاورد, اون شب من راحت بى اینکه حس بدى داشته باشم و حس کنم نگاهى روم سنگینى میکنه تا نیمه شب با دوستاى دختر و پسرم رقصیدم و یه شب خاطره انگیز شد براى هممون

اما خب حالا قرار بود برم یه عروسى خانوادگى و نمیشد دیگه اینقدر راحت بود

همون لباس رو میپوشم و تمام شب از روى صندلیم جم نمیخورم و حتى گاهى که داماد میاد پاهام رو زیر میز پنهان میکنم و یه شال میندازم روى شونه هام

قرار بود همه تو این عروسى شرکت کنیم اما هرچى صبر میکنیم زندایی بزرگم نمیاد, باهاشون تماس گرفتیم و داییم یه جورایى گفت که بحثشون شده و زنش مقصر بوده و اونم گفته عروسى نمیریم

کل مراسم کنار مامانم و خاله و دخترش و اون یکى زنداییم میشینم و فقط و فقط پنج مین اونم به اصراااار چند تا از اقوام که از یکى شنیدن من قشنگ میرقصم بلند شدم که رقصم رو ببینن و اون موقع هم هیچ آقایى توى سالن نبود

خب بالاخره آدم توى هر محیطى باید بسته به فرهنگ و درک و عرف افراد توجه کنه و رفتار درست رو انتخاب کنه دیگه

آخر شب وقتى از تالار میایم بیرون مانتو بلند مشکیم رو میپوشم که هیچى از پاهام معلوم نشه و راهى باغى که عروس داماد واسه آخر شبشون گرفتن میشیم

خب اونجا دیگه همه رله بودن و راحت بودن از لحاظ پوشش و یه مجلس رقص مختلط بود که بازم خیلیا اومدن دنبالم که برم برقصم ولى من نرفتم و حتى مانتو و شالم رو هم در نیاوردم و فقط نظاره گر بودم, یه طرفم زندایى نشسته بود و یه طرفم دختر خاله ام, مامان و خاله و دایی و بقیه چون این طرف جا نبود یه سمت دیگه سالن نشسته بودم

زنداییم اصرااااار پشت اصراااار که یالا پاشو برقص, منم هر بهانه اى براش میاوردم اون یه راه حلى براش داشت, میگفتم لباسم کوتاهه مىگفت مانتو در نیار, میگفتم مانتوم تنگه نمیتونم زیاد توش تکون بخورم مىگفت مانتو دختر خاله رو بگیرم, میگفتم کفشام پاشنه بلندن اذیت میشم میگفت بیا کفشاى منو بگیر, اصن یه جور فوق العاده مشکوک و ضایعى اصرار میکرد  

 همون لحظه یکى ته دلم گفت که این همه اصرار یه هدفى پشتش هست اما من احمق اون موقع اینقدر دوسش داشتم که نه خودم به خودم اجازه میدادم در موردش فکر بدى کنم و نه به بقیه اجازه میدادم در موردش بد بگن  

اواخر مهمونی بود که یه دفعه یه تعداد زیادی از فامیلامون هجوم آوردن به سمت من و دختر خاله ام که یالا  پاشین و تا شما دوتا از جاتون بلند نشین مراسم تموم نمیشه. من و دختر خاله ام بلند شدیم و فقط ۳۰ ثانیه شایدم کمتر به احترام بزرگ ترای فامیل رفتیم وسط بدون اینکه مانتو و شالمون رو در بیاریم و یا حتی برقصیم. ۳۰ ثانیه کنار بقیه ایستادیم و فقط و فقط دست زدیم و سریع اومدیم نشستیم و تموم. نه لوس بودیم نه کلاس گذاشتیم. فقط میدونستیم چه حرفایی بعدا در میاد و مثلا خواستیم دم به تله نداده باشیم مثلا! 

گذشت و گذشت تااا حدود یک ماه بعدش که یه روز رفته بودیم خونه خاله. خاله ام منو کشید کنار و بهم گفت سارا جون خیلیا اطرافمون هستن که آدم نیستن و ظرفیت ندارن دیگه توی مهمونی و مراسم همچین لباسایی نپوش!  

 

گفتم چه ربطی داره؟ من تمام مدتی که مجلس مختلط شد مانتو و شالم رو در نیاوردم و فقط وقتی هیچ مردی نبود راحت بودم. خاله ام گفت باشه زنا نامحرم ترن. دیگه توی همون زنونه هم اینجوری نپوش اینا آدم نیستن هرجی که لایق خودشونه پشت سرت میگن  

اون لحظه سکوت کردم و به شددددت از خاله ام ناراحت و عصبانی شدم و حتی بهش گفتم هرکی هرچی میخواد بگه و من هرکار که صلاح بدونم انجام میدم و هر لباسی که دلم بخواد میپوشم!   

یه کم بعدش از شدت عصبانیتم کاسته شد با خودم فکر کردم چرا خاله که اصلا اصلا از این اخلاقا نداره و این کلمات تا حالا توی فرهنگ لغاتش جا نداشته همچین حرفی بهم زد؟  

رفتم پیشش و ازش خواستم بگه که جریان چیه و چی شنیده. بعد از کلی اصرار بهم گفت که اون داییم که عروسی نیومدن اومده و بهش گفته جریان چیه؟ زنم بهم گفته که خدا رو شکر عروسی نرفتیم چون سارا یه لباس دکلنه فوق العاده کوتاه که شرتشم معلوم میشده پوشیده و همش با مردا رقصیده و اگه ما به این عروسی رفته بودیم و تو این صحنه ها رو میدیدی اعصابت خورد میشد  

این دایی من به شددددددددت آدم غیرتی و به قول خودش ناموس پرستی هست و اگه ببینه مثلا من تو یونی کنار همکلاسی های پسرم عکس گرفتم قاطی میکنه چه برسه به اینکه یه همچین چیزی بشنوه  

منم به خاطر شرایط خانوادگی خاصی که دارم دایی ها احساس میکنن که باید جای خالی بابام رو برام پر کنن و حسابی هم تلاش میکنن برای این کار و به خودشون اجازه دخالت توی حتی پوشش من رو میدن  

زندایی محترم هم که اون شب با شوهرش دعواش شده و باعث شده به این عروسی نرسن خواسنته با این کار بگه ببین تو باید از من قدر دان هم باشی که باعث شدیم نریم عروسی چون به این دلیل اگه میرفتیم اعصابت خورد میشد و این وسط کسی که میتونسته کاسه کوزه ها سرش خراب بشه من بودم چون همه روی من حساسن و به دختر خاله ام کاری ندارن چون اون خودش بابا داره و پوشش و رفتارش به پدر خودش مربوطه نه دایی های من 

حالا این وسط کی این حرفا رو برای زنداییم تعریف کرده؟ خب مشخص که اون یکی زنداییم. اما دروغایی که این وسط گفته شده و آبرویی که از من ریخته شده هنوزم بعد از دو سال معلوم نبست کار کدومشون بوده اما مشخصه که دوتاشون کرم ریختن  

خب با لو رفتن این ماجرا کل خانواده بهم ریخت. دوتا زندایی ها در ظاهر باهم قهر کردن و هر کدوم تقصیر رو انداخت گردن اون یکی و ماست مالی شد. زندایی بزرگه که تو عروسی نبود و این حرفا رو به شوهرش زده بود که اصلا به روی مبارک نیاورد و تازه طلب کارم بود و برای من و مامانم باد داشت و زندایی کوچیکه هم همون روز که این جریان لو رفت به من اس داد پاشو یواشکی بدون اینکه مامانت بفهمه بیا خونه ما کارت دارم که من نرفتم و بعدم خواهرش چند بار زنگ زد به من و گفت تقصیر زندایی بزرگه هست و منم که احمقی بیش نبودم به حساب خودم خواستم روشن فکر بازی در بیارم و دنبال مسائل خاله زنک بازی نباشم و گفتم من دلخوری از کسی ندارم و دیگه این حرفا رو تموم کنید و حتی پاشدم رفتم خونه دوتاشون و باهشون گرم بودم که تموم بشه این بحث 

تا این که یک ماه بعدش رفتیم شیراز با خاله اینا.  اونجا زن دایی شیرازیم که خیلی بیشتر آدم با وجدانی هست و منو دوست داره کشیدم کنار و گفت سارا من این حرفا رو شنیدم و هنوزم هر روز بیشتر داره حرفای بد در مورد تو به گوشم میرسه برو از حقت دفاع کن و این قائله رو ختم کن 

  خب من با شنیدم حرفایی که زندایی شیرازی زد هنگ کردم. دروغا و تهمتایی بهم زده شده بود که اون دروغ قبلی در مقابلش هیچ بود و اینقدر عصبانی شدم که گفتم این بار دیگه ساکت نمیشینم و ازشون توضیح میخوام  

از سفر که برگشتم یه روز از دایی کوچیکه خواستم بیاد خونه ما. ماجرا رو براش تعریف کردم و اونم کلی شرمنده شد بابت کارای زنش و گفت باشه خودم درستش میکنم. 

 این داییم شب عروسی خودش حضور داشت و شاهد همه چیز بود و براش ثابت شده بود که همه این حرفا دروغه.  بهش گفتم اجازه بده خودم از حق خودم دفاع کنم. تو فقط یه روز زنت رو بیار خونه ما.  به دایی بزرگه هم میگم با زنش بیاد و همه در حضور هم مسئله رو روشن میکنم  

چند روز گذشت و خبری نشد. باز داییم اومد و گفت که زنش قبول نکرده بیاد و گفته من یه بار به سارا اس ام اس دادم گفتم بیا خونه ما نیومده حالا منم نمیام ! 

یعی گناه کار باشی همچین توجیهات مسخره ای هم بیاری به جای اظهار ندامت واقعا خنده داره  

من گفتم اوکی مهم نیست و تا چند روزم هیچ واکنشی نشون دادم و کلا رها کردم این جریان رو و گفتنم به درک هرکی هرچی میخواد بگه . وقت و زندگی من مهم تر از اینکه که بخوام با همچین آدمای سطح پایینی که تنها دغدغه اشون مدل لباس و آرایش مردم تو عروسیه صرفش کنم  

اما به اصرااااار خاله و مامانم که اعتقاد داشتن نباید سکوت کنی بعد از چند روز اس ام اس دادم به زندایی کوچیکه که راضی نشده بود بیاد خونه ما و گفتم من فقط میخواستم بفهمم مقصر اصلی کی بود که حالا هم فهمیدم  

بعد از اون اس ام اسایی بین ما رد و بدل شد که یاداوریش واقعا دلم ریش ریش میکنه. فقط اینکه اون دختر دوست داشتی من که همیشه جای خواهرم بود نه زن دایی یه دفعه تبدیل شد به یه زن بی چاک دهن و شلافه و تااااا تونست به من بی احترامی کرد و حرفای زشت زد 

چند مین بعدشم از کوشی پسردایی ۱۰ ساله ام یه اس اومد که دست از سر زندگی ما بردار!!

اون لحظه ای که من این اس ام اس رو از طرف پسرداییم خوندم واقعا شکستم. تا حالاش هرچی که بود تحمل کردم اما اینکه حالا پسر داییم که عاشقش بودم و هم خونم بود همچین حرفی زده بود دااااغونم کرد. تپش قلبم تا آسمون رفته بود و چشمام سیاهی می رفت 

فقط بهش گفتم عزیزم تو نگران نباش یه مشکلی بین من و مامانت بود که حل میشه  

 

 زنگ زدم به داییم گفتم دایی گوشی پویا دست مامانشه؟ اینقدر حالم بد بود که از صدام مشخص بود و دایی از شنیدن صدای من وحشت کرد و گفت چت شده سارا؟ جریان رو بهش گفتم. عصبانی شد و گفت الان میرم ببینم جریان چیه و قطع کرد 

یک ساعت بعد باز زنداییم اس داد که خدا از سرتون نگذره بچه ام میخواسته قرص بخوره خود کشی کنه!!!!!!!!! 

این قدر این حرف و کارش خنده دار بود که اصلا حتی لایق جواب دادن هم ندونستمش  

اون شب ولی یکی از بدترین شبای زندگی من بود. شاید الان خیلی ها اینا رو بخونن فکر کنن که خب عادیه و چیز مهمی نیست اما تو خونه ای که من بزرگ شدم خانواده یه چیز فوق العاده مقدسه. زن دایی ها و شوهر خاله من زن دایی و شوهر خاله من نیستن. خواهر و برادر من هستن. ما اینقدر عاشق همیم و وابسه که وقتی یکی از اعضای خانواده کوچکترین مشکلی براش پیش بیاد همه حتی حاضرن بمیرن اما مشکل اون آدم حل بشه .   

تا صبح روزایی رو یادم میومد که زنداییم با دوستاش مهمونی دوره ای میگرفت و روز قبلش بی اینکه حتی منو دعوت کنه میرفتم براش دسر درست میکردم. شبایی که تا صبح توی بیمارستان برای زایماناش بالای سرش بودم. روزایی که خسته شده بود از بهانه گیری های نوزادش و من شب میرفتم خونه شون کنار نوزادش میخوابیدم تا اگه بیدار شد و گریه کرد خودم بهش رسیدگی کنم تا اون استراحت کنه . خیلی پیش اومده بود که یه دفعه به یه عروسی یا مهمونی دعوت میشد و به خاطر وقت کم نمیتونست لباس بده به خیاط براش بدوزه و سایزش هم توی هیچ مغازه ای پیدا نمیشد و مامان من شبا تا صبح بیدار میموند که لباسش رو به مراسم برسونه و بعدم موهاش رو شینیون کنه و هزاااااار تا مثال اینجوری که شاید خنده دار و غیر قابل باور باشه برای خیلی ها  

همه اینا یادم میومد و بعدش با ناباوری اس ام اس هایی که بهم داده بود و ناسزاهاش رو میخوندم و یواشکی اشک میریختم که مامانم با دیدن من غصه نخوره  

دو روز تو شک بودم و سکوت.  فقط یادمه عصر روز بعدش مطب دکتر بودم که پویا یه تک کوتاه زد به گوشیم و بعدم دیگه زنگ زد نه اس ام اس داد !

 صبح روز بعدش با چشمای باد کرده و قیافه داغون رفتم دانشگاه. کارام رو انجام دادم توی راه برگشت مامان زنگ زد که دایی و خاله دارن میان و زود خودتو برسون.  هنوز نرسده بودم که زندایی اس ام اس داد دست از سر منو بچه هام بردار و کلی بی احترامی!!!

 دیگه کاسه صبرم لبریز شد. تاحالا هرچی گفته بود هر بی احترامی کرده بود سکوت کرده بودم و محترمانه باهاش حرف زده بودم اما دیگه نتونستم تحمل کنم 

 گفتم خود درگیری داری؟ من چکار به تو و بچه هات داشتم؟ گفت که برای چی دیروز زنگ زدی به پویا و از توی کلاس زبان کشیدیش بیرون و بهش چرت و پرت گفتی؟ 

 گفتم خدا همتون رو شفا بده. من زنگ زدم؟ اون به من تک زد . بچه ات دروغ گوئه درست تربیتش کن   

 گفت حالا مامانت تورو تربیت نکرد چی شد بچه منم یکی مثل تو دیگه خفه شد و جواب نداد 

 

 وقتی رسیدم خونه که فقط خاله اومده بود. تا دایی بیاد جریان رو براش تعریف کردم که زندایی گفته پویا داشته قرص میخورده خود کشی کنه. خاله مرده بود از خنده و میگفت پویا؟ که از دیوار راست بالا میره ؟ بچه به این کوچیکی خود کشی اصلا میدونه یعنی چی؟ مسلمه که همش دروغ بوده که داییم رو تحت تاتیر قرار بده  

خلاصه رفتم خونه و دایی هم رسید. ولی اونی که اومد دایی من نبود. یه تیکه سنگ خود خواه بود. یه رباط که بهش برنامه دادن چی بگه و گوشش رو به روی هر حرف منطقی بسته بود. اومد و با یه لحن خیلی بد گفت تموم کن این بازیا رو زن من هیچ تقصیری نداره . گفتم دیدی اس ام اس هایی که رد و بدل شده؟ گفت بله دیدم چه بی احترامی هایی کردی!!!!!!  

هنگ بودم. من بی احترامی کردم؟  

 گفت بله به بچه من گفتی دروغ گو. گوشیم رو دادم دستش که ببینه خود پویا به من تک زده.  

کاشف به عمل اومد که آقا پویا از کلاس زبان بدش میاد و هر بار یه جوری از کلاس در میره و این بار هم بهانه اش من بودم و قرعه به نام من دیوانه زدند. 

 فقط عقلش نکشیده که تو کال لگ مشخصه که تو تماس گرفتی یا کس دیگه. فکر کرده همین که اسم من بیاد تو کال لگ گوشیش کافیه و کلاس زبان رو پیچونده رفته تو خیابون عشق و حال و بعدم گفته سارا بهم زنگ زده که یالا پاشو از کلاس بیا بیرون میخوام باهات حرف بزنم  

گفتم دایی حالا اصلا فرض میگیریم که پویا راست گفته و من به ناحق بهش گفتم دروغ گو. تو این همه بی احترامی که زنت که منی که بیست و پنج سالمه کرده رو ندیدی دعوا داری من گفتم بچه تون باید تربیت بشه؟ اونم بچه ای که وقتی از در میاد تو سلام که نمیکنه هیچ بزرگ ترش هم بهش سلام میکنه جواب نمیده و چپ و راست به عمو عمه هاش که حالش رو میپرسن میگه به شما ربطی نداره تو کار من دخالت نکنین؟ همیچن بچه ای بار آوردین بعد عصبانی میشین که من چرا گفتم تربیتش کنین اما بی احترامی هایی که من شد اصلا مهم نیست؟   

دایی که که کلا ناشنوا بود و هرچی میگفتیم فاییده نداشت. گفت که  جو خونه ما رو اون شب که اس ام اس بازی میکردین متشنج کردی و پویا ناراحت شده یه دفعه صدای گریه مامانش بلند شده که بچه ام به خاطر این اتفاقات روحیه اش خراب شده و داشته قرص میخورده خود کشی کنه من زود رسیدم از دستش گرفتم  

هرچی که مامان و خاله گفتن آخه برادر من تو این بازی رو باور کردی گفت آره باور کردم و همه اینا تقصیر سارائه.  

 گفتم مامانش باید اینقدر عاقل می بود که نشینه اس ام اس ها رو جلو بچه بخونه و اونو وارد این جریان کنه. خودتون بلد نیستین با بچه چطور رفتار کنین گردن من نندازین از آب گل آلود ماهی بگیرین در هر صورت اونا به ناحق به من تهمت زدن و توی همه فامیل پخش کردن و من مظلوم واقع شدم 

بازم هیچ کدوم از این حرفا فایده نداشت. داییم با عصبانیت خونه مارو ترک کرد و رفت  

۶ ماه به کل از هم بی خبر بودیم. ۶ ماه زندگی ما زیر و رو شد و واقعا اغراق نیست اگه بگم مامانم مشکلات روحی روانی پیدا کرد به خاطر این ماجرا. ساعت ها متوالی صدای گریه اش رو از توی اتاقش میشنیدم و هر لحظه می مردم. 

 هر کار میکردم که خوشحال بشه و از فکر بره بیرون فایده نداشت. برادرش پاره تنش بهش پشت کرده بود و به ناحق هم این کار رو کرده بود 

 اینقدر بهش فشار اومده بود که یه روز صبح از خواب بیدار شد و گفت من باید از ایران برم. دیگه اینجا بین این آدمای گرگ صفت جایی برای موندن نیست و این شد هدف زندگی خودش و بزرگ ترین مشکل زندگی من و هنوزم هست   

خب من باید چکار میکردم؟ همه خاطراتم. رفاهم. تحصیلاتم که اونجا هیچ ارزشی نداشت. عنوان مهندسی که کلی براش زحمت کشیدم و توی که کشور دیگه یه جوک خنده دار بود. امکانتی که اینجا داشتم و از همه مهم تر علی رو ول میکردم راضی به مهاجرت میشدم؟ یا مامانم رو ول میکردم؟   

واقعا اوضاع گندی بود. هرررر روووووز با مامان در مورد مهاجرت کردن بحث داشتیم که انتهاش دعوا و اشکای بی وقفه مامان بود و من بودم بین سخت ترین دوراهی زندگیم  

مجبور شدم شرایط رو برای علی توضیح بدم و بهش گفتم که من خیلی دوستت دارم اما انتخابم مسما مامانمه کاملا هم بهت حق میدم که انتخاب توام خانواده ات باشن و نخوای که همراه ما بیای. بهتره همین الان که چیزی بینمون رسمی نشده و خانواده هامون در جریان نیستن فکرات رو بکی که جدا بشیم یا ادامه بدیم.  

علی هم همش میگفت عجله نکن من مطمئنم مامانت همونجور که تحت تاثر شرایط  لحظه ای این تصمیم رو گرفته همونجوری هم تحت تاثیر شرایط منصرف میشه .نامزد شدن ما مانعش میشه و اگه هم نشد اون موقع من تصمیمم رو بهت اعلام میکنم  

هرچند که هنوزم بعد از دو سال نه مامان من منصرف شده و نه علی تصمیمش رو اعلام کرده :دی  

خب ۶ ماه گذشت. نزدیکای عید نوروز بود که داییم نادم و پشیمون اومد و ما رو برای چهار شنبه سوری دعوت کرد خونه شون ولی مامانم نپذیرفتش. از اون طرفم خواهر زنداییم هی به من میگفت که بیاین همه دور هم باشیم و کینه ها رو بریز دور و خود زنداییم هم هی از این متنای ببخشید حلالم کن و اینا توی وایبر برام میفرستاد  

اون شب ما نرفتیم خونه شون اما بعد از عید دایی و زندایی با یه جعبه شیرینی اومدن خونه ما. من هییچ حرفی نزدم و هیچ گله ای نکردم دیگه. نه من نه مامان. کاملا معمولی بودم اما دیگه نمیتونستم مثل قبل باشم با زنداییم. از اون به بعد همیشه توی مهمونیا سکوت محض بودم و سعی میکردم حتی به زندایی هام نگاه هم نکم. هربار که میدیدمشون یاد حرفایی که بهم زدن. بی احترامی هایی که کردن میفتادم. یاد زندگیمون که چطوری خون شده بود و مشکلات روحی که برای مامانم پیش اومده بود و باعث شده بود دیگه رنگ آرامش رو نبینیم  

این وضعیت. این دیدارای توی سکوت و ملاقات های سرد یک سال و نیم ادامه پیدا کرد تا اینکه علی اینا اومدن خواستگاری. من از همون اول تصمیمم رو اعلام کردم. که تاااا همه چیز قطعی نشده و قرار عقد گذاشته نشده دوست ندارم اون دوتا آدم فتنه توی مراسما حضور داشته باشن و دخالت کنن و آتیش بسوزونن.  

 

توی این ۲ سال کلی حرفای دیگه هم شنیده بودم که برام ثابت شده بود که چه همه این آدما به من حسادت میکنن. مثلا قبل از دعواهاا زنداییم میومد توی اتاقم لوازم آرایشم رو نگاه میکرد و ازم میپرسید که مثلا رژ لب چی خوبه بخرم. بعد میرفت عاااالم و آدم رو خبر میکرد که ای داد این سارا رژ لب ۵۰ تومنی میزنه و این هم پول خرج میکنه و فلان. حالا خودش رو ببینی خنده ات میگیره از سر و وضعش. به قول خاله ام هرچی از سرش رفت پایین میخره و کار نداره نیاز داره بهش میاد یا نه. فقط مرض خرید داره. با چشم خودم دیدم که داییم ۴۰ ملیون ریخته توی یه حساب و توی مسافرت داده دستش خانوم برای خودش خرید کنه. ۴۰ ملیوووووون برای خرید توی یه سفر دو هفته ای.  بعد حسودیش میشه من رژ لب ۵۰ تومنی میزنم  

یا مثلا این مدت فهمیدم وقتی من دبیرستان بودم از مکه که اومدم کادو های خانواده داییم رو دادم دست این و خانوم قایمشون کرده و به داییم گفته خواهر زده ات رفته مکه ولی برای تو هیچی کادو نیاورده 

از طرفیم از اونجایى که این دنیا دار مکافاته و متاسفانه تقاص کاراى اشتباه تورو عزیزانت پس میدن خواهراى هر دوتا زندایى ها همون سالى که اینا آبروى من, یه دختر دم بخت رو با این دروغا بردن از همسرشمون جدا شدن, یکى شون از شوهرش به طرز فجیعى جدا شد درحالى که نزدیک بوده جون بده زیر مشت و لگد شوهر دائم الخمرش و خواهر زندایى بزرگه هم از نامزدش به خاطر چهارده تا سکه مهریه که خواسته بود و نامزدش گفته بود همینم قبول نداره! 

من همیییشه خدا از همون بچگى با خواهراى اینا مقایسه میشدم, اگه مامانم براى من یه چیزى میخرید که خواهراى اونا نداشتن زندایى بى هیچ دلیلى تا چند وقت با من قهر بود اینقدر ضایع که همه متوجه میشدن دلیلش رو و فقط من احمق ازش دفاع میکردم و میگفتم نه اینجورى نیست

حالا بعد از جدایى اون دوتا دختر با اون آدماى اشتباهیشون قرار بود على وارد خانواده بشه که از لحاظ تحصیلات, خانواده, شغل, موقعیت اجتماعى اقتصادى هزاران بار بالاتر از شوهر خواهرای اوناست و من قراره یه مهریه چندصد برابر مهریه خواهر اون که به خاطر مهریه بهم زده بود داشته باشم

خب مسلمه که خنده دار ترین کار ممکن این بود که من توى مراسماى خصوصیم این آدما در دعوت کنم که آتیش حسادتشون دامن زندگى مشترکم رو بگیره 

اون زمان دایى کوچیکه که از کارش شرمنده و پشیمون بود همه کاااار میکرد براى جبران اشتباهش و به شدت به من محبت میکرد و هوامو داشت, من و مامانم.بعد از یه مدت با آغوش باز پذىرفتیمش اما دلمون با زنش صاف نشد, رابطه داشتیم باهم و همو میدیدیم اما دیگه هیچ وقت نتونستم مثل قبل باهاش گرم صمیمى باشم. 

  شب خواستگارى هم از داییم دعوت کردم که بیاد و به هیچ کس هم نگه براى من خواستگار اومده 

تاااا این که رسید به بله برون و همه خانواده گفتن توى این مراسم همه باید حضور داشته باشن و دیگه گذشنه ها گذشته, منم دلم نمیخواست شروع زندگیم با دلخورى باشه گفتم جهنم دعوتشون میکنم, اما مامان زیر بار نرفت و گفت آدمایى که اونجورى در حقمون ظلم کردن رو توى یه همچین شب حساسى دعوت کنم که بیان مثلا بزرگترى کنن در مورد مهریه دختر من نظر بدن؟ عمرا

اما براى اینکه کسى دلخور نشه بازم حماقت کردیم و به همه گفتیم مجلس خصوصى باشه و خاله و دایى ها همه بدون همسراشون بیان و على اینا هم بدون برادر بزرگش و شوهر خواهرش اومدن, یعنى شوهر خاله ام و زندایى شیرازیم و برادر و شوهر خواهر امیر و بچه هاى همه اینا فداى دوتا آدم عوضى شدن که مثلا یه وقت اون دوتا ناراحت نشن 

 حتى شب قبل بله برون من و مامان رفتیم خونه این دوتا آدم بیشعور و توضیح دادیم براشون که یه همچین خواستگارى براى من اومده فردا به خاطر شرایط خاصى که من دارم از طرف بابام   همه چیز خصوصى هست و ایشالا بعدا توى جشن نامزدى دیگه همه حضور خواهند داشت, یعنى حماقت در این حد 

خلاصه با هر دردسرى بود شب بله برون گذشت, بماند که زندایى کوچیکه عمدا پسر کوچولو شر و شیطون و شلوغش رو فرستاده بود همراه باباش که توى یه همچین مجلسى که فقط بزرگترا باید حضور داشته باشن با شیطونیاش همه چیز رو بهم بریزه, بماند که یه بسته مغز تخمه داده بود دست بچه اى که هنوز هیچى نمیفهمه و قبل از اومدن خانواده على تمااام کف خونه ما پر از مغز آفتاب گردون شد و تمام کوسن ها و مجسمه ها وسط حال بود و همه جا خیس از چایى که خورده بود و ریخته بود 

  خب هر دخترى دلش میخواد وقتى خانواده خواستگارش میان خونه شون همه جا تمیز و همه چیز منظم باشه, اون لحظه با دیدن این صحنه همه چیز رو رها کردم و گفتم به درک و براى این که اعصابم خورد نشه رفتم تو اتاقم تا اومدن مهمونا و همش به خودم میگفتم سارا آروم باش, به خودت مسلط باش. مامانم و خاله هم هی پشت سر بچه راه میرفتن و خراب کاری هاش رو جمع میکردن که وقتی من از اتاق میام بیرون شوکه نشم

 

 موقع حرف زدن در مورد مهریه هم صدااااى جییییغ و شعر خوندن و بازیش گوش همه رو کر کرده بود و داییم بردش تمام مدت توى اتاق باهاش بازى کرد و اصلا حضور نداشت موقع حرفاى اساسى 

 یعنى با این کار برام پیغام فرستاده بود که حالا که منو دعوت نکردى پس منم کارى میکنم که شوهرم هم حضور نداشته باشه و به هدفش هم رسید و داییم که اومده بود جاى خالى پدر تو همچین شبى پر کنه دائم مشغول بازى با پسرش بود 

بازم بماند که ما براى اینکه على اینا با همه خانوادشون نیان و اون دوتا شیطان ناراحت نشن گفته بودیم بچه ها نیان شلوغ کنن با آرامش حرفامون رو بزنیم و حالا خودمون یه پسر بچه تخس بى ادب داشتیم که از قضا همون شب هم فحش دادن یاد گرفته بود و حسابى آبرومون رفت

 

 از فردای بله برون دیگه اخم کردنا و پشت چشم نازک کرنا برای من شروع شد. 

 هیچ کدومشون حتی یه تبریک خشک خالی بهم نگفتن که هیچ همشم بهم بی محلی میکردن و جواب سلام نمیدادن و خلاصه داستانی بود 

. صبح روز بعد از بله برون همه به مناسبت سالگرد فوت مامان بزرگم رفتیم بهشت زهرا. زندایی کوچیکه که کلا قهر کرده بود نیومد. زندایی بزرگه هم با اون رفتار چیپی که توصیف کردم 

با این همه خاله ام اومد دستم رو کشید گفت بیا بریم از دلش در بیار. بردتم پیشش و گفت حلقه سارا رو دیدی؟ دستم رو گرفت بالا و بهش نشون داد. فقط با اخم نگاه کرد و واسه ظاهر سازی هم حتی تبریک نگفت. بهش گفتم به خاطر اینکه نمیخواستم فعلا توی فامیل رسمی بشه و بابام بفهمه مراسم خصوصی گرفتیم تا بعد که یه جشن دیگه بگیریم و همه باشن. 

 با اخم نگاهم کرد و گفت به من ارتباطی نداره هرکی هر کار دلش خواست میتونه انجام بده و رفت  

همون روز مامانش سکته کرده بود و بیمارستان بستری بود و همه داشتن میرفتن عیادتش. مامان گفت بعد از این کارا و بی حرمتی ها من نمیام و ما نرفتیم. بعدا خاله ام گفت که مادر شوهرش همون روز زنگ زده به مامان زنداییم که سکته کرده حالش رو بپرسه و اونم گفته خبر داری سارا نامزد کرده؟ به دختر من بی احترامی کردن و دعوتش نکرده و دختره اومده با کمال پر رویی حلقه اش رو نشون داده! یعنی یه زن پیر روی تخت بیمارستان درحالی که سکته کرده و حالش بده وقتی همچین رفتاری میکنه دیگه من از دخترش چه توقعی میتونم داشته باشم؟ 

خلااااصه دوره بی محلی کردنا و بد رفتاری کردن با من شروع شد. و جالبه که بزرگ ترای فامیل که به خاطر این دو تا تحفه دعوت نشده بودن هیچ کدوم ناراحت و دلخور نبودن و درک میکردن مثلا شوهر خاله ام که بزرگ ترین فرد خانواده ما هست کلی هم خوشحال بود و کمک داد و وقتی براش توضیح میدادیم که چرا مجلس خصوصی بوده حتی اجازه نمیداد حرفمون تموم بشه و میگفت اصلا اینا اهمیت نداره و من فقط خوشبختی سارا رو میخوام  اما اون دوتا بعد از همه اون کارایی که با من کرده بودن توقع داشتن بیام توی این مراسم خصوصی و حساس که هیچ جا رسم نیست حتی دایی خاله ها دعوت بشن چه برسه به همسراشون و اخم داشتن و قهر کرده بودن 


یک ماه دیگه گذشت. نزدیک عید بود که دایی کوچیکه زنگ زد دعوتمون کرد برای چهار شنبه سوری و گفت علی هم حتما بیاد و اونم دعوت کرد. شب مامانم جدا میره و علی هم میاد دنبال من با هم یادم نیست کجا میریم و بعدشم یه جعبه شیرینی میخریم میریم خونه دایی. اولین باری که علی توی مهمونی های خانوادگی ما حضور داره و اولین باری که با زندایی ها رو برو میشه. 

اصلا دوست ندارم اون شب رو یاداوری کنم. فقط اینکه هیچ کدومشون حتى جواب سلام علی رو ندادن و علی هم خیلییی زود بعد از شام رفت و من هر لحظه از خجالت رفتار خانواده ام پیش علی آب شدم حرص خوردم.  


توی عید هم روز سیزده به در باز همه جمع شدیم و این بار زندایی بزرگه با علی بهتر رفتار کرد و کوچیکه بازم همون روند قبل رو ادامه داد و خدا رو هزاااار مرتبه شکر که علی هم اینقدر کول و عاقل هست که اولا اصلا با من حتی کوچکترین صحبتی نکرد و اعتراضی نکرد و دوما اینکه بهش گفتم عزیزم تو مجازی با هرکسی هر رفتاری که باهات کرد بکنی. اگه حس میکنی کسی به تو بی احترامی میکنه هر رفتاری که شایسته اش میدونی توام باهاش داشته باش و مجبور نیستی به خاطر من چیزی رو تحمل کنی. اونم خیلی خوب مدیریت کرده تاحالا . نه بحث و دلخوری پیش آورده و بی احترامی کرده و نه احترام بی جا به کسی که لیاقتش رو نداره گذاشته

 

این وضع ادامه پیدا کرد تااا وقتی که قرار عقد گذاشته شد. خب فکر کنم دیگه اینجا اکثر خواننده هام میدونن شرایط خانوادگی منو و میدونن که مامان بابای من از هم جدا شدن و فقط رسما اعلام نکرده بودم:دى

 توضیح برای اونایی که نمیدونن این که بابای من که اسم پدر هم لایقش نیست یه آدم گند و مزخرف و معتاده که حتی به بچه خودش هم رحم نکرده و نمیکنه توی بدذاتی کردن

 

خب بیشترین زمانی که تاثیر داره این ماجرا توی زندگی من کیه؟ مشخصه که زمان ازدواجم 

این آدم عاااشق مامانم بوده. مامان من یه زن زیبا و بدون اغراق همه چیز تمام بوده که اینو نه من بلکه همه آدمایی که میشناسنش میگن و به قول خیلیا مایع افتخار فامیله شیر زنی و اقتدارش توی مدیرت زندگی که براش هم مرد بوده هم زن. اون عوضی هم یه آدم فوووووق العاده سطح پایین با فرهنگ فوق العاده متفاوت که مثلا کتک زدن زن براشون یه رسم دیرینه و یه چیز خیلی معمول بوده. تا این حد که توی بحثاشون به روی مامان من اسلحه میکشیده و تحدید به قتلش میکرده و مامانم از همه چیز گذشته و فقط منو برداشته و جونش رو نجات داده و ازش جدا شده 


حالا همه معتقد بودن که اون آدم برای انتقام گرفتن از اینکه مامانم ولش کرده قطعا اجازه ازدواج منو نمیده. 

من از همون اول اعلام کردم که نمیخوام اون حیوون رو توی بزرگ ترین روز زندگیم ببینم و حتی اگه قبول کنه بازم نیازی بهش ندارم و میرم دادگاه قانونی اجازه ازدواجم رو میگیرم 

ولی از اونجا که جوکی مسخره تر از قانون توی کشور ما وجود نداره روزای آخر فهمیدم که همچین چیزی امکان نداره 


بماند که چه همه گریه کردم بابت این اتفاق و چه همههههههه تحقیرم کردن اطرافیانم. عزیزترین هام به خاطر اینکه خیلی لوسم و طاقت سختی کشیدن ندارم و حاضر نیستم یه چند ساعت اون آدم رو تحمل کنم  کلى باهام دعوا میکردن, همه میگفتن که به هیچ عنوان نباید اسم وکالت رو ببری چون سر لج میفته و دیگه کلا نمیاد واسه رضایت دادن


یه روز من با شوهر خاله ام و علی با  باباش قرار گذاشتیم توی یه کافی شاپ و اونم اومد که مثلا ازش منو خواستگاری کنن و عقد کنیم زودتر این قائله ختم بشه. بازم بماند که اون روز من هر لحظه و هر ثانیه اش چییی کشیدم  تا تموم شد و تاریخ عقد مشخص شد. ظاهرا موافقت کرد اما بازم معلوم نبود تا لحظه آخر میزنه زیرش یا نه 

خب ما قرار بود که روز عقد یه جشن هم داشته باشیم و من با همه درگیری های ذهنی که از چندین جهت داشتن بهم فشار میاوردن مشغول تدارک برای جشن نامزدی بودم. ما حتی تالار هم رزرو کردیم و من لباس خریدم و خلاصه ۹۰ درصد کارای مراسم انجام شده بود و فقط مونده بود مشکل اصلی. آدمی که چندین سال قبل بدترین بلاهای ممکن رو سر مامانم و خانواده اش آورد حالا قرار بود روز عقد من با این آدما روبرو بشه؟ آیا دعوا میشه؟ عقد بهم میخوره؟ درگیری لفظی یا حتی فیزیکی پیش میاد؟ خانواده علی چه واکنشی نشون میدن؟ سر حرفش میمونه و اجازه ازدواج رو میده؟ 


نمیتونم حجم فشاری که روم بود رو توصیف کنم فقط از خدا میخوام این وضعیت رو برای ههییییچ دختری پیش نیاره

 

از اون طرف دایی بزرگم از شیراز زنگ زد و گفت برای اینکه زندایی ها ناراحت نشن که قبل جشن عقد ما دعوت نشدیم و نظری ازمون خواسته نشد تو بیا جشن رو یه شب زودتر بگیر و اسمش رو بذار بله برون دوم و فرداش هم عقد محضری کنید . دقیقت به همین مسخرگى که گفتم, و توی این شرایط آخرین قطره ای بود که توی کاسه  ریخت وصبرم لبریز شد و باعث شد تصمیم بگیرم که کلا جشن رو کنسل کنم. 

واقعا احمقانه بود مامانم اون همه پول خرج کنه به خاطر فقطط اون دوتا و چند تا آدم دیگه که تو بله برون حضور نداشتن و تعدادشون هم خیلی کم بود و منم از اول تا آخرش حرص بخورم و نگران کارای بابام و زیر آب زنی زندایی ها باشم؟ نمیخوام اصلا نامزدی. 

ترجیح دادم به حرف هیییچ کس کار نداشته باشم و به جای جشن بعد از عقد بریم مسافرت  


خب دیگه مشخصه که بعد از اعلام این تصمیم باز چه همه حرف برام در اومد و جو متشنج تر شد بین من و زندایی ها 


دو روز قبل از عقد دیگه دیدم نمیتونم این همه ریسک و استرس رو تحمل کنم. زنگ زدم به بابام و گفتم تو خودت میدونی این خانواده از تو دل خوشی ندارن و روز عقد وقتی بعد  از چند سال باهم روبرو میشین ممکنه یه مشکلاتی پیش بیاد , بیا و بزرگی کن و برای یه بارم که شده پدرانه از خود گذشتگی کن بهم وکالت بده 

قبول نکرد. گفت نه من پدرتم باید توی عقد تو حضور داشته باشم و  آره اگه ببینم کسی بهم داره بد نگاه میکنه تحمل نمیارم و اینا بعدشم خیر سرش به عنوان دلداری بهم گفت که نگران نباش همیشه سر عقد دعوا میشه و این خیلی طبیعیه!!!! دیگه از همین یه جمله بفهمین میزان شعور و شخصیت خانوادگی این آدم رو 


داشتم روانی میشدم. مثل اسفند رو آتیش میپریدم خودمو به در و دیواااااار میزدم و هیچ کاری از دستم بر نمیومد. 

شب باز بهش زنگ زدم و بازم ازش خواهش کردم. گفتم حداقل اگه وکالت نمیدی بیا زودتر از بقه محضر امضا کن و رضایت بده و برو که با کسی روبرو نشی.  

این بار گفت که باشه قبول, تو دخترمی و من جونم رو هم برات میدم . گفتم پس فردا برو شناسنامه ات رو تحویل محضر بده و گفت اوکی 


عصر روز بعدش قرار بود خانواده علی بیان خونه ما که چادرم رو ببرن. صبح منو علی درگیر کارای عوض کردن محضرمون بودیم چون بابام گفته بود از این محضر خوشم نمیاد و عوضش کنید! 

باز رفتیم برگه های آزمایش و کلاس مشاور رو از اول گرفتیم و رفتیم تحویل محضر جدیده بدیم. خوب من به محضر جدید شرایطم رو کاملا توضیح داده بودم و گفتم که اول بابام میاد ازش امضا بگیرین بعد که رفت بقیه میان که خطبه خونده بشه و اوناهم قبول کردن. 

ولی وقتی با علی رفتیم برای تحویل مدارکمون خانوم منشی گفت که بابات اومده اینجا گفته حتما خطبه باید جلو خودم خونده بشه وگرنه رضایت نمیدم!!! 

به سختی جلوی اشکام رو گرفته بودم. سریع رفتم بیرون و زنگ زدمم بهش گفتم دستت درد نکنه همچین کاری کردی. افتاد به تته پته , اول که کتمان کرد بعد که دید لو رفته یه دلیل خیلی مسخره خنده دار آورد که یادم نیست الان

این آدم دقیقا به اندازه اعتیاد یه معتاد داااغون به مواد به  دروغ گویى معتاده و این مسئله براش عادت شده شاخصه شخصیتش

دیگه صبر نکردم چرندیاتش رو گوش بدم,گوشى رو قطع کردم و گفتم جهنم, من تلاش خودم رو کردم, هرچه بادا باد


بعد تو همون شرایط زنگ زدم به زندایى بزرگه که واسه عصر دعوتش کنم, مامانم مخالف بود, میدونم لایقش نبود, کاراش یادم نرفته بود اما گفتم ولش کن بذار دلخوریا برطرف بشه, بذار تو این مورد آرامش داشته باشم

اول که کلى پرس و جو کرد ساعت چند و کیا هستن و کلى اطلاعات گرفت انگار که میخواد بیاد بعد گفت نمیام, گفتم هرجور صلاح میدونید و قطع کردم


اومدم به زندایى کوچیکه زنگ بزنم یه دفعه یه موج درد وحشتناک مثل همون که سال پیش بیهوشم کرده بود بهم حمله کرد, اینقدر که على ترسیده بود رفت داروخونه کلى مسکن برام گرفت, بازم توى همون حال یه اس ام اس بهش دادم و دعوتش کردم که گله نکنه به اون زودتر گفتى به من دیرتر تا ظهر برم خونه زنگ بزنم

جواب اس ام رو هم نداد, ظهر که على رسوندم خونه اومدم زنگ بزنم بهش گفتم حتما بچه گوشیش رو باز یه جایى گم گور کرده که جواب نداده, زنگ زدم به گوشى دایى گفتم من صبح اس ام اس دادم دعوتش کردم, هنوز میخواستم توضیح بدم که چى شده اس دادم و گوشى رو بده دستش یهو دایى  با عصبانیت گفت بله دیدم اس ام است رو, مگه با اس ام اس دعوت میکنن؟ نمیدونى باید زنگ بزنى براى دعوت؟ 


لال شدم, توى این شرایطى که من داشتم تو, دایى من, عزیز من, تویی که ادعاى عشق و دوست داشتن دارى یه لحظه فکر نکردى سارا الان خودش داغونه؟ به درک اس ام اس و زن گه من؟ نمیتونستى حداقل دو روز صبر کنى بعد عقد باهام دعوا کنى توى این شرایط روحى من؟ 


شوک بودم, فقط گفتم باشه دایى الان زنگ میزنم بهش و قطع کردم

زنگ زدم و مشخصه که با کلى بى محلى و سردى و جواب منفى روبرو شدم


کاراى اون عوضیا رو میتونستم تحمل کنم اما از داییم که حاضریم براى هم بمیریم توقع نداشتم

داغون بودم داغون تر شدم


واسه عقد دیگه محل ندادم زنگ بزنم و به شوهراشون گفتم با همسرتون بیاین محضر, زندایى بزرگم که نیومد و زندایى کوچیکه نه تنها خودش نیومد جلوى شوهرشم گرفت

 دایى یک ساعت بعد از عقد موقعى که همه داشتیم میرفتیم به اصراار و تماس هاى مکرر خاله ام اومد, به امیر تبریک گفت و بوسیدش اما به من که رسید نه تنها تبریک نگفت که حتى وقتى من اومدم جلو ببوسمش خودشو کشید عقب! جلوى همه!!! جلوى خانواده همسرم!!!


فرداى روز عقد هم که همه خونه دایى بزرگه دعوت بودیم به جاى مبل رفت با زنش نشستن رو زمین پشت به من  و على و بازم زندایى ها هیییچ تبریکى نگفتن


از اون روز تا حالا نزدیک دو ماه گذشته و نه من نه مامان دیگه دایى رو ندیدیم و حتى زنگ هم نزده و جالبه که این بار با خاله ام قهر کرده چون میدونه خاله طرف منه نه زن آشغالش


خب بازم خوبه ارتباطمون قطع شد دیگه رسما با زندایى ها و حداقل آرامش بیشترى دارم, دیگه منتظرم ببینم شب عروسى چکار میکنن و همش دعا میکنم که اى کاش اصلا نیان!


فقط فقط فقط از دایى بى نهایت دلخورم, زناشون عقربن, ذات عقرب نیش زدنه و اونا هم طبق ذاتشون عمل میکنن و برام مهم نیست, اما از داییم با اون همه عشقى که بینمون موج میزد توقع نداشتم


بابام هم بعد از عقد بهش گفتم باید برام جهیزیه بخرى, اون موقع که گفتم وکالت بده ندادى و گفتى پدرمى, پس حالا هم پدرم باش


مامان و على کلى باهام دعوا میکنن و میگن خودتو داغون میکنى تو این بازى که با پدرت راه انداختى, مامان میگه خودم همه چیز برات میخرم و خریده, نود درصد جهیزیه من خریده شده اما واسه همون یه درصد باقى مونده هم نمیخوام مامان بیچاره ام حسابش رو خالى کنه, توى تمام خریدا باهاش بحث کردم که نمیخوام اینو بخرى, تمیخوام گرون بخرى , گاهى من پیروز شدم گاهى اون اما دیگه نمیخوام


اون عوضى هم هر روز یه بهانه اى میاره, یه روز میگه چکم برگشت خورده, سکه هام رو دزدیدن, روز دوم ماه میگه حقوقم کلش خرج شد, زمینا و مغازه ها و خونه هام فروش نمیرن! ویللا فروش نمیره ! یه دفعه از وسط یکى از زمینا خیابون رد میشه نمیشه فروختش! بله ایشون یه پولدار خفن تشریف داره و بازم حاضر نیست ده درصد باقى مونده جهیزیه منو بخره

امروز حتى بهش گفتم باشه فروش نمیره بیا به جاى جهیزیه یه ملک به نامم کن میگه به نام خودم نیست:))))


امروز دیگه خسته ام کرد و گفتم اوکى تورو با وجدان خودت تنها میذارم

دیگه میدونم نمیخره, من خودم اینقد پول دارم که بخرم اما نمیخواستم چند سال بعد احساس حماقت کنم که حقم رو نگرفتم, ولى دیگه تلاش خودم رو کردم و به جایى نرسید, بقیه اش رو خودم خواهم خرید و نمیذارم دیگه مامان پول بده


این حرفا رو چند سال تو دلم نگه داشتم و تو وبم نگفتم, غر نزدم, سعى کردم خواننده هام رو ناراحت نکنم ,نق نق نکنم و محکم باشم, الانم هستم اما گاهى لازمه بقیه هم بدونن مشکلات تورو و فکر نکنن تو چقد ناز نازى و لوس و یکى یه دونه اى و هیچ مشکلى ندارى

و اینکه دیگه امروز نیاز داشتم به خالى کردن خودم حداقل تو دفترچه خاطرات مجازیم

از این به بعد اگه پست غمگینى داشتم اولش اعلام میکنم که اونایى که فکر میکنن ممکنه موج منفى دریافت مى کنن اون پست رو نخونن, ببخشید ولى نیاز دارم دیگه راحت باشم اینجا


دوستون دارم :*


قرار بود یه مبلغ پول به حسابم واریز بشه و منتظرش بودم, پنجشنبه یهو اس ام اس اومد که موجودى شما اینقدره و منم بى خیال گفتم خب کارمزد کم شده تهش این مونده, کلا هیچ وقت به صفراش دقت نمیکنم و فقط دو رقم اول رو میخونم و بقیه رو حدس میزنم :دى

یه کم بعد باز اس اومد, پولى که منتظرش بودم اومده بود توى حسابم, این بار ولى دو رقم اول یه چیز دیگه بود, قبلش حسابم خالى بود, حالا پولى که منتظرش بودم اومده بود توى حساب اما مثل اینکه از قبل موجودى نسبتا خوبى داشتم و خودم نمیدونستم, با خودم گفتم حتما اشتباه بانکى هست, على هم براش پیش اومده بود که یه مبلغى اشتباهى بیاد تو حسابش و چند ساعت بعدشم باز خود بانک پول رو برداشته بود از حساب

یه لحظه شیطنتم گل میکنه که برم سریع پولو منتقل کنم به یه حساب دیگه اما با خودم میگم من میخوام انتقام بگیرم از این مملکت و حضراتش, کارمند بیچاره که حواسش نبوده اشتباه کرده چه گناهى داره

فردا عصرش با على میریم براى خرید سرویس طلا, از دیروز هرچى حسابم رو چک میکنم 17 هزار تومان ببشتر نداره, حرص میخورم که چرا به جاى کسر همون مبلغى که اشتباه شده کل حساب رو خالى کردن

خریدمون رو انجام میدیم, یه سرویس ساده و خوشگل با دونه هاى کوچولو و قرمز یاقوت که عاشقش شدم اون لحظه اما الان دارم فکر میکنم نکنه به خاطر رنگش دلم رو بزنه:دى

کلى دوتامون ذوق داریم براش, خب رسمه که داماد و عروس هر خریدى که براى هم انجام میدن میبرن خونه خوشون و بعدا همه رو طى یه مراسم تزیین شده داخل یه چمدون میبرن خونه هم , نمیدونم جاهاى دیگه هم هست همچین رسمى یا نه

من ولى از ذوقى که دارم دلم میخواد چیزایى که على برام میخره رو ببرم خونه خودمون و هى بهشون نگاه کنم کیف کنم و به مامانم نشون بدم, اما واسه خریدایى که خودم براى على انجام میدم و میارم خونه اصلا همچین ذوقى ندارم :دى  و جالب اینه که على هم واسه وسایل من بیشتر ذوق داره تا خودش و دلش میخواد ببره هى نگاه کنه و به قول خودش قند آب بشه توى دلش

داریم بحث میکنیم کى سرویس رو ببره خونه و اول نشون بده, خب اوایل على میگفت من ببرم من ببرم اما دید من چه همه ذوق دارم از خود گذشتگى میکنه دیگه  :دى

از شب قبلش حلقه هایى که براى من خریده هنوز پیشمه, پیشنهاد دادم که بیاد خونه ما سرویس رو نشون مامانم بدیم و بعد ببرش خونه خودشون, شام میگیریم و میریم خونه ما

بعد از شام گوشیم رو میدم به على که با همراه بانکم حسابمو چک کنه ببینه چه بلایى سرش اومده, موجودى میگیره و باز همون مبلغ مورد نظر به اضافه اون پول اضافه که نمیدونم از کجا اومده تو حسابمه, در صورتى که قبلش دو بار از عابر بانک موجودى گرفتم و حسابم همون 17 تومان بوده

گیج میشم, یه کم بعد على که داشت همراه بانکم رو چک میکرد گفت تو دو تا حساب توى این بانک دارى؟ گفتم نه

گفت چرا دارى, پولى که منتظرش بودى اشتباهى به اون یکى حسابت ریخته شده و از قبل هم موجودى داشته

گفتم نه بابا اشتباه میکنى, من تازه توى این بانک حساب باز کردم, امکان نداره. حالا از من انکااااار از على اصرااار که نه یه حساب دیگه دارى, یه کم هم داشت برام سو تفاهم پیش میومد که یعنى چى همسرم به صداقت من اعتماد نداره ولى به سیستم بانکى که این همه اشتباه توش میشه اعتماد داره و نزدیک بود قاطى کنم :دى

هى گوشى رو نشونم میداد که ایناهاش وقتى وارد نرم افزار میشى دو تا شماره حساب میاره که هردو به نام توئه و هى من میگفتم که نداااارم ندااارم بابا 

خلاصه داشت اوضاع تیره و تار میشد که مامان از تو آشپزخونه گفت ئه نکنه همون حسابیه که مامان بزرگ وقتى کوچولو بودى واسه کادو تولدت برات باز کردن؟ گفتم نه باباا این مبلغش خیلى بیشتر از یه کادو تولد هست, اونم بعد از این همه سال دیگه کلى بى ارزش شده امکان نداره اون باشه

مامان گفت چرا همونه, تو همین بانک برات حساب باز کرده بودن , دفترچه حساب پیش من بود و توى اسباب کشى گم شد , این همون حسابه ولى دیگه نمیدونم جریان این مبلغ چیه

على ده گردش آخر رو میگیره و میگه هر ماه اینقدر اومده به حسابت و با توجه به مبلغش میگه که سود پول بوده حالا بعد این همه سال ذره ذره سود جمع شده و اینقدر شده

گیج شدم, با ناباورى زل زدم به گوشى و على هى توضیحاتش رو برام تکرار میکرد

آره مثل اینکه درسته, وگرنه کدوم آدم بیکارى هر ما پنج تومن ده تومن میریخته به حساب من, بانک هم که دیگه هر ماه اشتباه نمیکنه, فوقش یه بار اشتباهى پول میاره تو حسابم چند ساعت بعدشم برگشت میده

شوکه میشم, همین چند روز پیش بود که داشتم فکر میکردم چه خوب میشد اگه توى این روزام مامان بزرگ هم بود, باهام همراهى میکرد و مثل همیشه چقدر با شلوغ بازیاى با نمکش همه رو به شور و هیجان مینداخت

نیست اما هدیه ازدواجم رو زودتر از همه برام فرستاده بود


على میگه چه حساب پر برکتى, برو حساب جدیدت رو ببند و از همین استفاده کن و لباش تو سکوت تکون میخوره و فاتحه میخونه, مامانم چشماش پر اشک میشه و من به این فکر میکنم که مامان بزرگ بازم مثل همیشه ساپورتم کرد و حتى مرگ هم نتونست جلوى سورپرایز هاى گاه و بى گاهش که دیگه تبدیل به یه عادت شده بود رو بگیره

تصمیم گرفتم بخشى از این پول رو صرف خودش کنم, براش خیرات کنم یا به نامش یه تعداد قران بخرم و وقتى با على میریم مشهد بذارم توى حرم, با بقیه اش هم یه گردنبند سبک و  راحت طلا بخرم و که همیشه توى گردنم باشه و ازش آرامش بگیرم و هر روز لمسش کنم

پول زیاد قابل توجهى نیست اما ریال به ریالش برام ارزش داره

مرسى عزیزم...