نصفه شب وقتی کارام تموم میشه  میرم کنارش، آروم میخزم تو بغلش و محکم میچسبم بهش، یه ثانیه بیدار میشه و گونه ام رو میبوسه و باز خواب میره

توی تاریکی بهش نگاه میکنم، به صورت و ته ریش مردونه اش، خط ریشش، لباش، پلکاش...

پتو روی از رو خودش زده کنار، به بدنش نگاه میکنم، به بازو هاش که از سرما مچاله شده، به پاهاش که توی شکمش جمع شده ...

 چقدر لاغر شده، چرا؟ مگه نمیگه تو دسپختت عالیه و من تا سرحد مرگ میخورم؟   چرا این همه داره لاغر میشه ؟

پتو رو میکشم روش و  به این فکر میکنم که چه همه پایان نامه و آمادگی برای اون جلسه دفاع کذایی منو نسبت به همسرم و زندگیم بی توجه کرده. که چی؟ برای کی و چرا ؟ 

خیلی دختر بدی شدم، میخوام خوب باشم ولی هی همه چیز رو حواله میدم به بعد دفاع

یه لیست بلند دادن بهمون از موارد تحویل و باورم نمیشه واسه درس طراحی باید کارای درس ساختمان و اون یکی درس سخته که اسمش یادم نیست انجام بدیم، همون که توش نقشه فاز دو تهیه میشه و دوران کارشناسی یه چند باری استادش اشک همه مون رو در آورد، چی بود ؟ آها طراحی فنی.   که مقررات ملی ساختمان رو رعایت کنیم و طبق قوانین سازمان نظام مهندسی پیش بریم، اونم توی دانشگاه که محض رضای خدا یه دونه از قوانین نظام مهندسی رو بهمون یاد ندادن و به کل سیستم کار اجرایی با تحصیلات آکادمیک متفاوته

از این اوضاع بدم میاد، حس میکنم اصلا دیگه تحمل استرس دانشجوی معماری بودن و اون آدمای عقده ای رو ندارم. 

اگه اگه روزی بخوام ادامه بدم به هییییچ عنوان دیگه وارد این دانشکده نمیشم

کاش میشد روز آخر که همه چیز تموم شد جسارت این رو داشتم که  از اساتیدمون تشکر کنم 

تشکر کنم که به ما نه تنها درس معماری بلکه درس زندگی دادن، بهمون یاد دادن نتیجه تلاش شکسته! یاد دادن واسه موفقیت باید عشوه بیای، چاپلوسی کنی، زبون چرب و نرم داشته باشی و رد رژ قرمزت رو روی یقه سفید پیراهنشون جا بذاری!

یاد دادن اینکه تو ماه ها شبانه روزی کار کنی ولی نتیجه تلاشت از کسی که دو ساعت وقت گذاشته کمتر باشه کاملا طبیعیه و اصلا تقصیر خودته

یاد دادن اعتراض ممنوع وگرنه تا آخر دوره تحصیلت میشی منفور ترین و محروم ترین دانشجو 

و بعد با افتخار بگم خوشحالم که دانشجوی خوبی نبودم و این چیزا رو یاد نگرفتم، که هنوزم تلاش میکنم و همین که خودم از خودم راضیم برا کافیه 

که با وجود همه این کثافت کاریاتون من هنوزم عاشق رشته ام هستم  

کلی خاطره خوب دارم از این دانشکده و در و دیواراش و راهروهاش، گیرم که توی این راهرو ها هزار بار بهتون سلام کردم و جواب نشنیدم، هزار بار تحقیر شدم و بهم بی احترامی شده  و چندین و چند هزار بار حقم خورده شده...


روز دفاع دوستم ما تو ماه عسل بودیم،  وقتی بهش زنگ زدم و صدای گریه اش رو شنیدم  گفتم مگه بار اولته عزیزم؟ کی تاحالا ما به اندازه زحمتی که کشیدیم جواب گرفتیم توی این دانشکده؟ هنوز عادت نکردی؟ هنوزم اشک میریزی؟ 

حالا وقتی میبینم همون دوستم که به خاطر مسائل شخصی کمترین نمره ممکن رو گرفت هی داره ازش دعوت میشه که بره توی یه دانشکده دیگه کارش رو واسه دانشجوها ارائه بده که یاد بگیرن کار خوب یعنی چی دلم آروم میگیره، که بالاخره یه روزیم میاد که میبینیم اون همه بیدار خوابیا و بدن دردا و آرتوروز و درگیری عصب سیاتیک و چشم درد و میگرن نتیجه داشت، بالاخره یکی قدرمون رو دونست

همین که میبینم ناظرای دفاع چه همه صورت جلسه های کوبنده مینویسن علیه اساتید معماری و میشنوم که چه همه توبیخ خوردن و بهشون تذکر داده شده واسه حق کشی هاشون دلم خنک میشه، گیرم که فاییده نداشته باشه

یک ماه دیگه من از این دانشکده برای همیشه میرم، هرچند که دلم واسه تمام خاطرات خوبی که اونجا برام ساخته شد تنگ میشه ولی دیگه هیچ وقت حاضر نیستم  به عنوان دانشجو اونجا برگردم

دلم میخواد یه چیزی بگم ولی هی جلوی خودمو میگرفتم که مثلا گسی نگه وااای زن متاهل و این حرفا و صوبتا!  ولی دوست دارم بگمش

این چند روز که دارم شخم میزنم توی آهنگ های نوستالژیکم به این فکر میکردم که چقد عشق اول قشنگه! چه همه حس خوب داره، چه همه زندگی آدم فوق العاده میشه و ...

بحثم اصلا اصلا اون آدم نیست و دیگه هییییچ وقت حتی حاضر نیستم تصویرش بیاد تو ذهنم، فقط بحثم همون حس خوب عشق اوله، حسی که خودت واسه خودت میسازی، سرزندگیت، مور مور شدنا، تپش ها، رویا پردازیا...

هرچند که من اوسکلی بیش نبودم و عشق اول رو خیلی دیر تجربه کردم، این روزا بچه مدرسه ای هم صد بار عاشق و فارغ شده

عشق اول دو نوعه به نظر من، توی یکیش طرف تورو عاااشق عشق و دوست داشتن و این حسای قشنگی گه گفتم میکنه و تا ابد وقتی یاد اون آدم میفتی کلی خاطرات خوب برات زنده میشه

یکی دیگه هم طرفت اینقدر گند و مسخره و روانی و عقده ای هست و آزارت میده که تورو به کل از عشق و عاشقی متنفر میکنه و ترسیده، از اون مدلا که هرر روز تو دلت به خودت تذکر میدی مبادا عاشق بشی ها ! وگرنه چنان پدرت رو در میارم که دیگه از این هوس ها نکنی

 نمیدونم بگم متاسفانه یا خوشبختانه واسه من نوع دومی بود، واقعا بدون هیچ اغراقی آدم من روانی بود و میخواست حرص نفر قبلیش رو سر من خالی کنه و کرد.

بعد با خودم فکر میکنم که هرچند دیگه به کل از ذهنم پاک شده و ابدا بهش تمایلی ندارم و همسرم رو کاملا ترجیح میدم و حسی ندارم اما بابت اینکه منو از عشق ترسوند و باعث شد من به خاطر این ترسم خیلی لحظه ها رو با علی از دست بدم نمیبخشمش، هیچ وقت

به  روزایی فکر میکنم که چه همه میتونستم باهاش مهربون تر باشم اما ترسم یه سری لذت ها رو از جفتمون گرفت، مخصوصا از خودم که هر روز تو دلم سرکوفت میزدم عاشق نشو وابسته نشو دل نبند امیدوار نشو و ...


ولی خوب بازم با اون همه تلاشی که واسه عاشق نشدن کردم عشق منو در نوردید، شاید تعبیر قشنگش این باشه که وقتی که اصلا عشق نمیخواستم بی اراده تسلیم شدم. بی اینکه حتی بدونم تسخیر شدم . هنوزم گاهی پیش میاد که فکر میکنم زیادم عاشق نیستم اما با کوچک ترین تغییر توی رفتار علی چنان از هم میپاشم و داغون میشم که تعجب میکنم و میگم وااای یعنی من این همه به علی وابسته ام و خودم خبر ندارم؟  هنوزم گاهی این فکر وحشت زده ام میکنه! 

آهنگ هام رو که میشنوم به این فکر میکنم چه همه لحظه های خوب رو از دست دادیم، چه همه آهنگ ها که میتونست به نام ما دونفر توی ذهنم ثبت بشه و لبخند به لبم بیاره

هرچند من هنوز دارم فولدرای خیلی قبل رو مرور میکنم و به زمان آشنایی و عاشقی با علی نرسیدم و شاید اصلا همین فردا بیام بگم یه عالمه آهنگ پیدا کردم که ماها کلی توش عاشقی کردیم و کلی ته دلم قلقلک داده شده...

همیشه میگن توی عشق برای معشوقت یا اولین باش یا بهترین

علی اولین من نبود ولی قطعا بهترینم بود و هست و خواهد بود


این مدت که روی پایان نامه کار میکنم همش توی ذهنم یه علامت سوال هست، یعنی بود!  

اینکه چرا من دوران کارشناسی واسه تحویل پروژه هام حتی شده بود که بیست و چهار ساعت پشت هم کار میکردم و شام و نهار و صبحانه هم پای لپ تاب میخوردم و خسته نمیشدم زیاد ، ولی الان دو ساعت که کار میکنم خسته و کلافه میشم ، اونم کاری که عاشقشم و قبلا برام حکم تفریح و سرگرمی داشت! 

 

یه مدت اصلا تحمل صدای آهنگ موقع کار کردن نداشتم و تمرکزم بهم میریخت، معمولا توی فازای اول طرحم که خیلی تمرکز و فکر میخواد این مدلیم که اعصاب ندارم و سکوت محض میخوام  

فاز اول طرحم و مرحله کانسپت و کشیدن خطوط اصلی که تموم شد با همون سیستم پیش رفتم و سکوت محض بودم و کلی همه چیز یکنواخت و خسته کننده بود 

بعد ترش میشستم توی هال جلوی تی وی کار میکردم و آهنگ های پی ام سی رو گوش میکردم  

ولی من یه اخلاق عجیب دارم . اینکه خیلی وقتا تحمل شنیدن آهنگای جدید رو ندارم و دلم میخواد یه آهنگ رو نت به نت بلد باشم و بدونم الان چی میشنوم که آرامش بگیرم، واسه همین پی ام سی هی آهنگ جدید میذاشت و من باز بی اعصاب بودم موقع کار کردن  

برعکس علی که دیواااانه وار تنوع میده به زندگیش. هروقت توی ماشینش آهنگ میذاره عصبی میشم و هی میگم تو چرا هر آهنگ بیخودی به دستت رسید بی اینکه بدونی خوبه یا نه دانلود میکنی، میگه چون من نمیتونم یه آهنگ رو بیشتر از دو سه بار گوش کنم و خسته میشم ازش و به شدت نیاز به تنوع دارم، واسه همین آهنگ های خوب برام کمن و ترجیح میدم هرچی شد گوش کنم ولی فقط یکی دو بار نه اینکه شصت بار یه فولدر خوب رو پلی کنم !  

این اخلاقش کلا خیلی محسوسه توی زندگیش، مثلا یه عااالمه عکس داره روی گوشیش و هر روز عکس بک گراندش رو عوض میکنه ، یا موقع غذا درست کردن همیشه یه رسپی جدید داره حتی اگه شده با یه تغییر کوچولو تنوع میده. برعکس من که همیشه باید با یه چیزی خو بگیرم و بعد که بهش عادت کردم دیگه عوضش نمیکنم و این کار بهم آرامش و حس امنیت میده! این نیاز شدید علی به تنوع گاهی خیلی منو میترسونه !

 بعد ولی از دیشب رفتم سراغ فولدرای قدیمی لپ تاپم و موقع کار کردن گوش میکنم و دائم احساساتم برانگیخته میشه ! یه عالمه خاطره های خوب و بد، یه حس نوستالژی وحشتناکی داره که نفست رو بند میاره. اونم واسه من که از بعد عروسی انگار قطع ارتباط بودم با صداها

آهنگ ها چقدر قدرت عجیبی توی برانگیخته کردن آدما دارن، شایدم من خیلی این مدلی ام ، همش یاد اون شعر بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین می افتم و میگم نه بهتر بگم آهنگ گوش کن و گذر عمر ببین 

یادم رفته بود یه زمانی با آهنگام زندگی میکردم  

حالا یهو به طرز عجیبی حس میکنم بازم پتانسیل 24 ساعت بی وقفه کار کردن و خسته نشدن رو دارم و خدا رو شکر که یک ماه قبل دفاعم این رو کشف کردم و میتونم کلی کیفیت کارم رو ببرم بالا و لذت بیشتری هم ببرم

قراره تماااام آهنگ های 8 سال اخیرم رو گوش کنم، کلی لبخند بزنم و کلی چشمام خیس بشه و کلی کار کنم

روز بعد از تولد مامانم یعنی دوشنبه بیست و یک دی ماهگرد عروسیمون بود ، از همون اولین ماه سعی کردیم این روز رو گرامی بداریم و هر ماه یه سورپرایزی واسه هم داشتیم و کارای ویژه میکردیم که خونه و روابطمون رنگ و بوی تازگی بگره، مثلا ست روتختی و ملافه هامون رو همیشه توی این روز عوض میکردیم و کارای اینجوری، از سورپرایز هامون عکس میگرفتم وهربار هم یه عدد داشتیم توی کادر که نشون دهنده اینکه چند ماه گذشته و فکر میکردم خیلی یادگاری خوبی میشه واسه بعد ها ولی گوشیم که اونجوری شد یه سری عکس ها به باد رفت و منم ذوق و شوقم رو از دست دادم و کلا این ماهی رو یادم رفت و روز تولد مامانم علی با دلخوری بهم یاداوری کرد و گفت حداقل امشب تو تولد مامان به مناسبت ماهگردمون خوشحال باشیم ! 

فرداش همینجور که داشتیم رو پایان نامه ام کار میکردم و علی هم سر کار بود یهو به ذهنم زود برم از اون ماشین هایی که یه بار واسش خریدم و خیلی دوسش داشت و دلش خواسته بود چند تا ازشون داشته باشه و یه کلکسیون درست کنه براش بخرم به مناسبت ماهگردمون

خودم اینقدر ذوق زده شدم که تندی الکی پلکی آماده شدم و حتی لباس گرم نپوشیدم و پریدم سر خیابون ماشینه رو خریدم و کلی هم یخ کردم و برگشتم خونه 

ظهر وسط نهار  یهویی آوردم دادم بهش و علی هم کلی ذوق زد و کلی تشکر کرد  

روز بعدش هم که من با دوستام مهمونی بودم وقتی رسیدم خونه با یه دسته گل خوشگل سورپزایر شدم و مامانم که همراهم بود کلی ذوق کرد که به به چه داماد خوب و خوش سلیقه و احساساتی دارم و منم کلی به همسریم افتخار کردم

شبش رفتیم یه سر به مامان زدیم و بعد که اومدیم بریم خونه خودمون یهو تصمیم گرفتیم یه شب غیر معمولی داشته باشیم و قرار گذاشتیم کلی خوش بگذرونیم و چیز بخوریم و جاهای مختلف بریم و دیر برگردیم خونه . بعد از هزاااااار سال علی آقا رضایت دادن منو ببرن سینما هرچند که توی راه گفت میشه سینما نریم و بریم فلان جا و منم عصبانی شدم که یعنی چی هر بار میخوای منو ببری سینما میگی میشه نریم و منم موافقت میکنم خوب یه بارم تو با دل من راه بیا و هی میگفتم آخه تو چرا سنما رفتن و فیلم های فلسفی و کتاب های فلسفی دوست نداری و اونم میگفت خوب من سلیقه فیلمی و کتابیم با تو فرق میکنه هیچ دوتا آدمی روی زمین وجود ندارن که مثل هم باشن و منم کلی دلم گرفت که آخه من یکی از رویاهام این بود که تو این زمینه ها با همسرم تفاهم داشته باشیم و کلی پایه فیلم دادنای هم باشیم 

قبلش رفته بودیم یه عالمه سیب سرخ کرده خریده بودیم و داشتیم به سبک بامزه و عشقولانه همیشگی خودمون تو ماشین میخوردیم و من تعریف کردم این مغازهه قبلا مال همکلاسیم بوده و خیلی پسر زرنگی هست و هزار تا شغل داره ولی علی اصلا واسه تعریف من هیجان و ذوقی نشون نداد و هیچی نگفت در جواب حرفام  بحث رو عوض کرد، کلا نمیدونم چرا من هروقت در مورد این همکلاسیم حرف میزنم اینجوری میشه!  

همه این بحث های کوچولو که اصلا شبیه دعوا نبود و کاملا منطقی و آروم پبش میرفت رو هم شد و وقتی رسیدیم سینما و گفت از آخرین سانس 45 دقیقه گذشته عصبانت من از اینکه چه معنی میده این شهر اینقدر زود تعطیل میشه و من از اینجا بدم میاد بریم یه شهر دیگه باعث شد حالمون کلا گرفته بشه و سکوت بشه  

البته من این غر ها رو هیچوقت به علی نمیزنم اما هی توی دلم به خودم غر میزنم و به چیزایی که رو اعصابمه تو دلم گیر میدم و اینقدر بهشون فکر میکنم که قیافه ام به قول علی تغییر میکنه و موج منفیم در سکوت بی اینکه هیچ حرفی زده باشیم و غر غر کرده باشم بهش منتقل میشه بهش 

بعدش رفتیم شام خوردیم بازم توی سکوت و من به خیلی چیزا فکر کردم و علی هم از سکوت من کلافه شده بود و هی میگفت چرا اینجوری شدی مگه تقصیر منه سینما نرفتیم، من که بردمت و اینا  

وقتی از رستوران اومدیم بیرون یه کم تو سکوت چرخ زدیم و بعد دوتایی تصمیم گرفتیم از دغدغه هامون بگیم و رفتیم همون جای دوست داشتنی و رمانتیک همیشگیمون که اگه بگم کجاست شاخ در میارین ! فرودگاه :))  

آخه ما هروقت اونجا میریم و تو این بولوار سبز و خلوت اولش قدم میزنیم کلی بحث های خوب میکنیم و به نتایج خوبی میرسیم و من خلی اونجا رو دوست دارم واسه قدم زدن و حرف زدن 

کلی باهم حرف زدیم و سوتفاهمایی که واسه من پیش اومده بود بر طرف شد ، کلیت حرفامون این بود که من به علی میگفتم مگه من نی نی توام که هی نگران روحیه و خوشحال بودن منی و نمیای از دغدغه هات بهم بگی از مشکلات کاری و اقتصادیت بهم بگی و مثل یه زن سطح پایین باهم برخورد میکنی ، هی میای بهم یه عالمه پول میدی و میگی برو واسه خودت خرج کن و اجازه نمیدی من از دغدغه های اقتصادی خانواده مون و پلن هایی که براش داری با خبر بشم .  اونم میگفت که نمیتونی روحیات مردونه منو با روحیات زنونه خودت مقایسه کنی ، من اصلا خوشم نمیاد باعث بشم آرامش تو به خاطر این چیزا بهم بخوره و اگه این اتفاق بیفته خودم رو همش مقصر میدونم و عذاب وجدان پیدا میکنم اما وقتی که تو یه عالمه پول تو حسابت و کیفت باشه از چیزی هم خبر نداشته بشی حداقل از این جهت که وظیفه ام رو به عنوان یه تکیه گاه درست انجام دادم خیالم راحته  

بعد هم یه کم پلن های اقتصادی و فکرایی که تو ذهنشه رو برام توضیح داد و من کلی تعجب کردم که علی این همه ذهنش اقتصادیه در حالی که من فکر میکردم هیچ ایده ای برای بهتر شدن زندگیمون نداره و قراره مثل باباش کارمند بودن و زندگی روتین رو قبول کنه و این خیلی عصبانیم میکرد و حالا فهمیده بودم اصلا همچین سبک زندگی تو ذهنش نیست ولی ترجیح میده این چیزا رو با من در میون نذاره که آرامشم حفظ بشه  

میگفت اون شب که اومدم بهت گفتم چه اتفاقی افتاده و احتمالا یکی از پروژه های اقتصادیم متوقف میشه تو کلی بهم ریختی و گریه کردی و حتی میگفتی برو برام مشروب بخر و من فرداش که سر کار بودم و حال خودمم گرفته بود کلی نگران بودم که الان تو توی خونه تنهایی و چه حالی داری و نکنه داری گریه میکنی و کلی خودمو لعنت کردم که اصلا چرا اومدم همچین چیزی رو باهات در میون  گذاشتم و باید خودم تنهایی بارش رو به دوش میکشیدم 

خلاصه بحث نتیجه خیلی مشخصی نداشت اما دوتامون قول دادیم در جهت خواسته های هم منعطف تر باشیم، که علی بیشتر فکراش رو با من در میون بذاره و بپذیره زندگی مشترک همه چیزش مشترکه و منم یه کم دست از فضولی کردنای بی وقفه ام بردارم :))))   

 بعدش هر دومون کلی سبک شدیم و با یه حس خیلی خوب برگشتیم خونه و خوابیدیم و به این صورت وارد ماه ششم از زندگی مشترکمون شدیم 

  

راستش از ماه چهارم به بعد زندگی خیلی خیلی بهتر پیش رفت ، دیگه روی روال افتادیم و همو یاد گرفتیم و اصلا فهمیدم وارد زندگی مشترک شدیم  

تا اون موقع من به کلی شوت و شوکه بودم و هییییچ برنامه ای واسه خودم و زندگیمون نداشتم و اصلا حس نمیکردم ازدواج کردم و کاملا به زندگی قبلیم آویزون بودم. ولی از ماه چهارم کم کم از اون حالت شوکه حاصل از تغییر به این بزرگی توی زندگیم در اومدم و کم کم استراتژی های خودم در مورد زندگی مشترک رو پیدا کردم 

این ماه یه اتفاق خیلی دوست داشتنی هم افتاد و اونم این بود که بالاخره بلد شدیم کنار هم بخوابیم ، البته هنوز شبیه زن و شوهرای دیگه نه ولی تصمیم گرفتم پله پله بریم جلو و آروم آرم به اون چیزی که میخوایم برسیم 

به این صورت که دوتا تشک یه دونه یک نفره و یه دونه دو نفره به شکل تی پهن میکنیم جلوی تی وی، اول روی اون دو نفره کنار هم دراز میکشیم و کلی در مورد روزمون حرف میزنیم و برنامه ریزی میکنیم واسه روز بعد و از سر و کول هم بالا میریم و مهربونی میکنیم، بعد علی میره بالای سرم روی اون تشک یک نفرهه میخوابه و بازم دستای همو میگیریم و بازم کلی حرف میزنیم و بعد که رفتیم تو فاز خواب من بالشم رو شوت میکنم اون طرف تشک و از کله علی حداکثر فاصله ممکن رو میگرم  که سر و صداهاش تو خواب اذیتم نکنه و با حس خیلی خیلی خوبی میخوابم و دیگه هم اصلا دلم نمخواد برم تنهایی توی اتاق روی تخت بخوابم 

یه کم با گوشیم توی نت میچرخم و چون علی خواب رفته دیگه دعوا نداریم سر اینکه گوشیت رو بذار کنار و به من توجه کن و منم عصبانی بشم بگم یعنی چی منیت منو ازم نگیر و بذار هرکار که دلم مبخواد بکنم ! یاد گرفتم اول شب وقتم مال همسرم باشه باهم لحظات دونفره داشته باشیم بعد هرکی بره سراغ کار خودش

تا من کارای نتیم رو انجام بدم  یه بار علی تو خواب از خودش صدا در میاره و من صداش میکنم و میگم عزیزم به پهلو بخواب چون فقط وقتی به پشت میخوابه خواب بد میبینه و سر و صدا میکنه، بعد دیگه علی آروم میشه و راحت خواب میریم دوتایی 

قراره یه چند وقت به همین منوال بگذرونیم و حسابی توی این روش خوابیدم جا بیفتیم و بعد پله پله به هم نزدیک بشیم و تا اینجا پروژه مون با موفقیت پیش رفته، هه 

 

این تغییر با اینکه شاید خنده دار و سطحی به نظر برسه ولی خیلی تاثیر مثبت گذاشته و زندگی مشترک روز به روز داره برام دوست داشتنی تر میشه :)

 

هنوز تاریخ دفاعم مشخص نشده اما حدودا یک ماه دیگه شاید کمتر شایدم بیشتر مونده و این روزا به شدت جهنمی شده و اصلا اصلا اصلا دیگه دلم نمیخواد ادامه تحصیل بدم بس که کوفتیه و همه لذت این روزام رو ازم گرفته و حس قفس دارم

یه لیست نوشتم از کارایی که باید تا دفاع انجام بدم و وقتی بهش نگاه میکنم سرسام میگیریم، شاید یه روز همه دوستامو جمع کنم خونمون و ازشون بخوام بیان کمکم و به هر کدوم یه کاری بدم، از یه طرفم میگم ولش کن اینا میان کلی باهم میخندن و حرف میزنن و مسخره بازی در میارن و کاری نمیکنن هیچ از همونیم که خودم میخواستم انجام بدم میندازنم 

نه اینکه حالا بگم خودمو تو خونه زندانی کردم و هیچ جا نمیرم اما هرکاریم غیر پایان نامه انجام میدم لحظه به لحظه اش زهر ماره و استرس و عذاب وجدان اجازه نمیده این روزا از هیچی لذت ببرم 

کاش میشد برم همین هایی که انجام دادم رو نشون بدم بگم آقا تا همین جاش چند؟ همینو برام حساب کنین که فقط برررررم و خلااااااص بشم 

استادم هم تا حالا توی این دانشگاه دفاع نداشته و چون اولین بارشه میخواد خیلی خوش بدرخشه و روانی کرده منو ، چند روز پیش باهاش دعوام شد و گفتم اگه اون روز از هرجای کارم راضی نبودی ازم دفاع نکن، چیزی از ارزش های تو کم نمیشه و صد در صد مسئولیتش با خودمه ولی به خرجش نمیره 

باورتون میشه هر فصل رساله منو پنج شش بار میخونه و هی دوباره بر میگرده از اول دوره میکنه ؟ در حالی که توی رشته ما رساله واقعا خونده نمیشه و همه روی طرح زوم هستن  

 خدایا این روزا تموم بشه زودتر  

 

دیشب واسه مامانم تولد سورپرایزی گرفتیم،  به این صورت که دو روز قبل تولدش با کیک و شمع و کادو یهو با مشت و لگد حمله کردم به خونه  واسه اینکه مو لای درزش نره و اصلا حدس نزنه چه خبره : دی  علی هم فیلم میگرفت ، خیلی فیلم بانمکی شد  و خوش گذشت 

 

چند روز پیش به علی گفتم عزیزم یه خبر خوب! از فردا صبح به مدت یک ماه منم با تو بیدار میشم و باهم صبحانه میخوریم و کیف میکنیم و کلی خوش میگذرونیم بعد تو میری سر کار و منم میشینم روی پایان نامه ام کار میکنم و کلی دوتایی ذوق زدیم بابت این تصمیم من. آخه آخر هفته ها که علی سر کار نمیره و صبح باهم بیدار میشیم و صبحانه مفصل هتلی میخوریم خییییلی خوبه و کلی خوش میگذره و خیلی عالی و هیجانی و عاشقانه هست 

بعد ولی دیروز که اولین روز تصمیمم بود صبح از خواب که بیدار شدیم اینقدرررر سختم بود و اینقدر خوابم میومد و بیحال بودم ، همینطوری نشسته بودم توی رخت خواب و هی با چشمای پفالوی خوابالوم با مظلومیت به علی نگاه میکردم که دلش سوخت گفت خوب عزیزم اگه سختته برو بخواب 8 بیدار شو ، الان خیلی زوده واسه تو! منم که چایی معطل قند! با خوشحالی رفتم شیرجه زدم روی تخت و کلی خوابیدم  

به جاش صبح که بیدار میشم واسه خودم یه ظرف گنده سالاد درست میکنم و روش کلی بادوم و پسته و کنجد میریزم که خوشمزه بشه و میشینم پای لپ تاپ تا ظهر که علی بیاد و باهم غذای مامانم یا غذای فریز شده یا کنسروی بخوریم و بعد کلی توی تخت از سر کله هم بالا بریم و لالا کنیم  

امسال اسفند بیشتر از هرسال برام دوست داشتنی خواهد بود