رفتیم براى اولین بار مرغ بخریم, هرچى آقاهه میپرسه دوتامون مثل خنگا نگاش میکنیم و بلد نیستیم چى بگیم ! 

اونم فهمید حالیمون نیست خودش پوست کند و خورد کرد و پاک کرد حاضر آماده تحویل داد گفت برین خونه فقط بشورین و بسته بندى کنین :))

به حساب خودم کلى زرنگى کردم و گفتم مرغ کامل نمیخوام و فقط سینه گرفتم واسه خودم و على و چند تا رون واسه مهمونامون که فقط رون دوست دارن , کلى هم با این حرکت خودم حال کردم, آماااا...

از اونجایى که هیچ تصورى از اینکه چند کیلو نیاز هست نداریم اینقدر مرغ خریدیم که با بدبختى توى فریزر جا شد و احتمالا باید آخراش هرچى مونده بندازیم بیرون چون شیش ماه زمان مصرفش گذشته :دى

اون همه گرون شد شک کردم زیاد باشه ولى على هى میگفت نه دیگه بالاخره زندگى خرج داره ماها دستمون تو خرج نبوده بلد نیستیم :)))




مسافرت خوبى شد, تجربه جدیدى بود مسافرت این سبکى با یه زوج دیگه, چون اخلاق و عادتامون شبیه هم بود راحت بودیم و به عنوان اولین تجربه از سفراى این مدلى خیلى خوش گذشت, اینقدر که وقتى برگشتیم همه با دیدن لبخند و چشماى براقمون گفتن کاملا مشخصه حسابى خوش گذشته :دى

یکى از خوبیاشم این بود که به کنار على خوابیدن بیشتر عادت کردم! آخه من تو خونه خودمون اول شب رخت خواب میندازیم توى هال و کنار هم میخوابیم بعد که على خواب رفت پامیشم یواشکى فرار میکنم توى اتاق روى تخت میخوابم :دى بعد ولى اونجا که نمیشد  مجبور بودم توى همون اتاق کنارش باشم. بعدم یه شب هتل گیرمون نیومد مجبور شدیم یه اتاق چهار تخته بگیریم, اونا سه تا تخت چسبوندن به هم گفتن بیاین چهار تایى کنار هم بخوابیم, منم واسه اینکه پایه باشم تو دلم گفتم یه کم میخوابم بعد پامیشم میرم روى اون یکى تخت ولى تا خوابیدم از خستگى بیهوش شدم  و تا صبح همونجا بودم. بعد خوشحال بودن که وقتى کنار سه نفر تونستم بخوابم پس کنار یه نفر دیگه هم میتونم و تا حالا دو شب مقاومت کردم و نرفتم توى اتاق :دى

یه کمى هم وسواسى بودن على رو اعصابشون بود و البته خنده دار, بیچاره ها روز آخر سرما خوردن ولى از ترس على جرات سرفه کردن نداشتن چون على تا یکى سرفه میکنه شصت تا دستمال کاغذى و ماسک میکنه تو حلقش و هى با مایع زد عفونى فوق قوى از اونا که جراحا قبل اتاق عمل استفاده میکنن دستاش رو میشوره! تو راه برگشت که دوستامون سرما خورده بودن دیگه کم مونده بود باهاش دوش بگیره :))))

نمیدونم این فوبیاى مریضى على قابل درمان هست یا نه, گاهى واقعا رو اعصابه کاراش ولى کم کم دارم سعى میکنم کنار بیام, این بعد شخصیتیش رو بعد از عروسى باهاش آشنا شدم, قبلا نمیدونستم اینجوریه

البته کلا روى تمیزى همه چیز حساسه, مثلا توى مسافرت تا یه ذره شیشه ماشینش خاکى میشد وسط جاده پیاده میشد تمیز میکرد. یه بار که دوستش پشت فرمون بود شیشه پاک کن زد و لکه آب افتاد روى شیشه, وااااى اینقدر عکس العملش خنده دار بود:)))

توى خونه هم هى دستمال دستشه گرد گیرى میکنه و هى دستشویى و حمام  میشوره و دائم صداى جارو برقى تو مغزمه :دى

کشوهاش همه مرتببببببب, لباساش همه اندازه هم تا شده و اوه...

بعد همیشه هم دوستاش منو میبینن برام تعریف میکنن که توى دانشگاه چه جزوه هایى مینوشته و همه ازش میگرفتن, با چند تا رنگ خودکار و خوشگلاسیون و دست خطى که عین فونتاى تایپى کامپیوتریه :)))

خلاصه که یه حال اساسى به دوستاش داد با این اصول بهداشتى نظافتیش و البته که اونا هم سخت گیر نبودن و همه رو با خنده و شوخى رد دادن :دى

از روزى هم که برگشتیم تا حالا پنج بار لباس شویى روشن کرده, فکر کنم روش نمیشه وگرنه منو هم مینداخت توش و بعدشم با اون مایع مخصوصش ضد عفونى میکرد :دى 


حالا هم که دیگه بعد چهار روز استراحت باز پایان نامه و پایان نامه و پایان نامه :/


یهویى تصمیم گرفتیم  بریم مسافرت, دیشب با دوستاى على قرار گذاشتیم چهارشنبه بریم ولى امروز صبح على گفت عصرى بریم بهتره

 اولش به خاطر پایان نامه نمیخواستم, ولى دیگه وقتى فهمیدم قراره یکى دیگه از آرزوهاى چارت قانون جذبیم تیک بخوره گفتم بیخیال پایان نامه , استادم هم گفت برو اشکال نداره, هفته آینده بیا

همیشه دلم مسافرت خیلى یهویى توى زمستون به یه جاى گرم میخواست, با یه کاپل پایه و پر انرژى دیگه . هرچند زمستون نیست ولى هوا که حسابى زمستونیه

میدونم خیلى خوش میگذره

تعطیلات خوبى داشته باشید دخترا :)



ساعت 11 شبه، على از عصر حسابى کمر درده, هى بهم میگه پاشو ببرمت خونه مامانت و هى ناله میکنه از درد, چند روزه هرچى براش مینرال میزنم و ماساژ میدم فایده نداره, نمیدونم  این حساسیتش روى مصرف مواد غذایی سالم و استاندارد و ترسش از مریض شدن از کجا سرچشمه میگیره که باعث میشه مداااام یه  بیست لیترى آب معدنى دستش باشه و هررر بار که میره بیرون اینو دنبال خودش بکشه که آب معدنى نمیدونم کدوم مارک که کلى تحقیق کرده تا پیداش کنه بخره!  آخرشم به جاى اینکه سالم تر باشه کمر درد بیچارش کرده

تازه رسیدیم خونه, رفته بودم پیش مامان, یه مشکلى حقوقى ناجور با یکى پیدا کرده و حرفى هم ازش نمیزنه و فقط بد اخلاقى میکنه, خودم مهم نیستم ولى دلم نمیخواد با اخم و عصبانیت با على حرف بزنه, کاش به جاى بدخلقى کردن با اطرافیانش یه کم حرف میزد تا هم فشار عصبیش کم بشه هم کمکش کنیم

هرچند که على بى نهایت قدرت درکش توى هر مساله اى بالاست و حتى به روى من هم نمیاره, اما دلم نمیخواد به مرور این اخلاق مامان باعث دلخورى و فاصله بشه

رفتم پیشش, براش شلغم بردم, اینجا شیوع آنفولانزاى خوکى و کشته هایى که هر روز میده همه مردم رو وحشت زده کرده, استاندار وضعیت زرد اعلام کرده , شهر خلوت و سرده و فقط میوه فروشیا غلغله هست, به قول آقاى میوه فروش مردم در عرض چند دقیقه مثل مور و ملخ میریزن سر بار جدید لیمو  پرتقال و شلغم و تا چشم بهم میزنى تموم میشه. کاش تاثیرى هم داشته باشه

داشتم میگفتم, رفتم پیشش,  هنوز از دیشب و رفتارش ازش دلخورم ولى مگه میشه تنهاش بذارم, به على گفتم نیاد که باهاش تنها باشم, گفت آخر شب میاد دنبالم

باهاش حرف میزنم, بازم عصبانیه و بداخلاقى میکنه, انگار گوشاش دکمه آن و آف داره, یکککک ریزززز با عصبانیت حرف خودش رو میزنه و اصلا منو نمیشنوه

یکى از مضرات زندگى با یه آدم منطقى و آروم مثل على اینه که یادت میره زندگى با آدم زود جوش و عصبى قبلیت چطورى بود, تحملت کم میشه و کلافه میشى از برخوردش

فایده نداره,بى هیچ حرفى بلند میشم, پالتومو میپوشم, کیفم رو از بین دستاش میکشم بیرون و بى توجه به خواهشش خونه رو ترک میکنم

میدونم کارم اشتباه بود ولى بعد از نیم ساعت بى وقفه شنیدن داد و بیدادهاى غیر منطقى  این واکنش ناخوداگاه بود

میرم تو پارکینگ, به على زنگ میزنم که بیاد دنبالم  و تا اومدنش همونجا قدم میزنم و جلوى اشکام رو میگیرم

على میدونه اینجور مواقع نباید سوال پیچم کنه, خودم یه توضیح کوتاه میدم که از نگرانى در بیاد و مثل همیشه سکوت میشم

خونه که میرسیم سریع مسواک میزنم که یه جواب واسه سوال چرا شام نمیخورى على داشته باشم و میرم که بخوابم

نمیذازه برم توى اتاق, سریع رخت خواب میندازه توى هال جلوى تى وى که سرگرم بشم و میره توى آشپزخونه تنهایى شام میخوره و یه کم بعد صداى ظرف شستنش میاد, برام میوه پوست میکنه و خورد میکنه میاره و توى سکوت بغلم میکنه, توى سکوت ازش تشکر میکنم که درکم میکنه و باهام حرف نمیزنه!

یه کم بعد توى بغلش آروم میشم, عصبانیتم تموم میشه و دلشوره جاش رو میگیره, کاش صبر میکردم, کاش اونجورى ترکش نمیکردم...

از على میخوام زنگ بزنه حالش رو بپرسه و از صداش بفهمه اوضاعش چطوریه, على توى این کار استاده! 

زنگ میزنه , بهم میگه پاشو بریم که خراب کارى کردى! 

 نمیخوام برم, بازم دارم لجبازى میکنم, میدونم برم باز بداخلاقى میکنه و غرورم نمیذاره برم و باز همون رفتار روبکنه, دلم هم نمیاد توى این اوضاع تنهاش بذارم

چکار کنم؟ 

 اشکام میاد پایین

على بغلم میکنه دو ثانیه یه بار میگه پاشو ببرمت ,پاشو ببرمت, منم هى میگم نه, نمیخوام

کلى باهم کشتى میگیریم و صداى ناله اش هى بلند میشه و میگه توروخدا به زبون خوش خودت پاشو, کمرم درد میکنه نمیتونم بلندت کنم

دلم آتیش میگره براش, واسه جفتشون, واسه سه تامون اصلا! 

سریع روى همون لباسام پالتوم رو میپوشم و میام بیرون, یه پاکت میده دستم و میریم...

کلید رو آهسته توى در میچرخونم و بى هیچ حرفى یک راست میرم توى اتاقم و در رو میبندم

محتویات پاکتى که بهم داده رو نگاه میکنم, به ساندویچ که هول هولکى برام درست کرده, چند تا شکلات, چیپسى که اول شب برام خریده بود و یه بطرى آب

بهم میگه میدونم باز شیطون میره توى جلدت و یک راست میرى توى اتاق و بیرون نمیاى, اینا رو ببر حداقل گرسنه و تشنه نمونى

یه کم بعد مامان میاد توى اتاق و کلى توى سکوت میبوستم...

چه خوب شد على مجبورم کرد و اومدم وگرنه دوتامون میمردیم


یاد دوستم میفتم که دقیقا شرایط منو داشت ولى شوهرش به وابستگى مادر و دختر حسادت کرده بود و مانع میشد همو ببین, یکى اونجورى واکنش نشون میده یکى هم اینجورى...


حق ندارم روز به روز بیشتر عاشقش بشم, ؟ حق ندارم براش بمیرم حتى؟!

 هی قوسا رو صاف میکنم و میگم وااا این چه دیوونه بازییه؟ بعد دوباره قوسشون میکنم میگم اه چه خنگ شده و باز قوس و ... 

کلی برنامه واسه بعد دفاعم دارم ، یعنی میرسه اون روز ؟ :(