wedding memories. part 1

چند روز قبل از عروسى مامان زنگ میزنه به دختر عموش که ساکن کرجه و واسه عروسى دعوتش میکنه, من تاحالا این دختر عموى مامانمو ندیدم و خود مامان هم شاید بیشتر از سى ساله که ندیدش اما یهو میگه که میاد و به این صورت ما مهمون دار میشیم

اصلا دلم نمیخواست شب آخرى که توى اون خونه ام کس دیگه خلوت و آرامش من و مامان رو بهم بزنه ولى خوب دیگه شده بود و سعى کردم بهش فکر نکنم

اون شب على تا آخر شب توى خونه مون مشغول نصب وسایل بود, ازش خواستم همونجا بخوابه و نصفه شب با اون همه خستگى اون همه راه برنگرده خونه شون,  , همش میگفت دلم نمیخواد اولین شب بدون تو اینجا بخوابم ولى دیگه کلى اصرار کردم و بهش گفتم واسه خودش رختخواب بندازه و توى هال بخوابه که اتاقمون رو بعدا باهم افتتاح کنیم تا قبول کرد و موند

صبح روز بعدش على اومد دنبالم که باهم بریم صبحانه بخوریم, مامان یهو زنگ زد گفت لاستیک ماشین پنچر شده و نمیتونه بره دنبال مهمونمون, منو على رفتیم دنبالش و رسوندیمش خونه , آدم عجیب و نا متعادلى بود, نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم اصلا, فقط به این فکر میکردم که گناه داره , یه زن تنها و افسرده هست و حالا چند روز مهمونمون باشه یه کم حالش بهتر بشه, مامان هم روزاى اول بعد عروسى تنها نمیمونه و اینجورى خودمو قانع میکردم,  با کمال شرمندگى من اصلا از مهمون چند روزه خوشم نمیاد و شب خواب نمیرم وقتى مهمون داریم و خل میشم وقتى کسى شب خونه مون میخوابه

خلاصه رسوندیمش و بعد با على رفتیم کافه همیشگى دوتا املت ایتالیایى توپ زدیم و شارژ شدیم و رفتیم سراغ کارامون

شب قبلش چند متر پارچه حریر خریده بودم که ببرم توى باغ پشت جایى که میشینیم یه چیزى درست کنم باهاش,, خدا رو شکر طنابى که خواسته بودم کارگرا به درخت بالاى سرمون وصل کرده بودن, کارمون رو زود انجام دادیم و تقریبا همونى شد که میخواستم, , رفتیم خونه مامان نهار گرفتیم ازش و رفتیم خونه خودمون بخوریم, چون نه ما با مهمونمون حال میکردیم نه اون با ما ! هه هه

عصرش باهم یه کمى کنتاکت داشتیم یادم نیست بخاطر چى, دوتامون پر از استرس بودبم و اعصاب جفتمون ضعیف شده بود و بابت وقت کم  وطاقت ذره اى بى برنامگى و بدقولى همو نداشتیم, فرصتى هم واسه قهر و ناز نبود و با همون حال و هوا مجبورى رفتیم رقص تانگومون رو تمرین کنیم, یه کم که گذشت رفتیم تو حس و حال رمانتیک رقص و آهنگ و دوتامون ریلکس شدیم و اوضاع رو به راه شد, بعدم على منو رسوند خونه که مثلا بریم زود بخوابیم

سریع شام خوردم و وسایلى که فردا باید همراهم میبردم آماده کردم و ولو شدم روى تختم, به لباس عروس بلندى که روى در کمدم آویزون کرده بودم نگاه میکردم و هى دلم میریخت پایین, شب بدى بود اون شب, ترس بابت عوض شدن همه چیز و شروع زندگى مشترک یه طرف, حس گند جدا شدن از مامانم یه طرف, استرس خوب پیش رفتن مراسم یه طرف, سر صداى مهمونمون و نصفه شب بیدار شدنش و صداى مسخره تبلتش هم یه طرف که تا صبح روانیم کرد و اصلا نخوابیدم, اما هى سعى میکردم به خودم مسلط باشم و آرامشم رو حفظ کنم

صبح خسته و کسل با چشماى پف کرده از خواب بیدار شدم, ساعت ده و نیم باید میرفتم آرایشگاه, دوش گرفتم و صبحانه خوردم و با مامان راه افتادیم

تا رسیدم رفتم توى یه اتاق و پیراهن راحتم رو که همیشه بهم آرامش میداد رو پوشیدم و منتظر آرایشگرم شدم, تا اون برسه یکى دیگه موهام رو سشوار کشید برام و هى میگفت رنگ کردى؟ واقعا رنگ موهاى خودته؟ باورم نمیشه, تاحالا ندیدم موى اینقدر مشکى و خلاصه کلى بهم اعتماد به نفس داد و خیالم راحت شد از این که رنگ نکردن موهام انتخاب درستی بوده

بعدم که دیگه آرایشگرم اومد و مشغول شد و من دو مین یه بار بهش میگفتم کم رنگ بزن, ملایم کار کن, تغییر نکنم, قیافه خودم باشه  و فکر کنم کلافه شد از دستم اما خوش برخورد بود و تقریبا هرچى میگفتم گوش میکرد

وسطاى کارش یه دفعه " م " از در اتاق مخصوص آرایش عروس اومد تو, اوه کلى خوشحال شدم,, بهم گفت که تا اینجاى کار خیلى خوب شده و کلى بهم انرژى مثبت داد  هى با خودم فکر میکردم چند تا عروس هستن که یه دوست اینجورى دارن که وسط کار از رئیس بداخلاق و سخت گیرش مرخصى بگیره تا بیاد آرایشگاه و به دوستش انرژى و آرامش بده

آخراى کار یه آینه گرفتم دستم و اینقدر رنگ رژم رو عوض کرد و رنگاى مختلف ترکیب کرد تا همونى شد که دلم میخواست

خوب على فوق العاده حساس بود روى آرایشگاه من در این حد که خودش تحقیق کرده بود کدوم آرایشگاه برم که تغییر نکنم, و البته در نهایت هم همونى شد که على میگفت برو, خودمم دوست داشتم توى عکسام چهره ام همینطورى دخترونه بمونه و یه دفعه رنگ مو و آرایش غلیظ منو یه آدم دیگه نکنه و سنم رو بالا نبره , کلا زیادم آرایش غلیظ بهم نمیاد 

وسطاى کارش رفت به نى نىش که پیش پرستارش بود توى یه اتاق دیگه شیر بده و من فرصت  کردم با دقت و درست حسابی توی آیینه نگاه کنم,  اون موقع زیاد نتونستم بفهمم خوب شدم یا نه, هنگ بودم, مامانم هم هنگ بود مثل من, ولى آخرش که دیگه کارش تموم شد راضى بودم , همونى بود که میخواستم , , ابروهامم با این که نذاشتم رنگ کنه و سایه زده بود اما خیلى خوب شده بود رنگش و چهره ام رو آروم و روشن کرده بود

رفتم توى یه اتاق دیگه, با کمک شنیون کار لباسم رو پوشیدم و بهش گفتم چکار کنه و مشغول شد, خیلى دیر شده بود, هى از آتلیه به على زنگ میزدن میگفن داره توى باغ سایه میفته زود بیاین, على هم پشت در آرایشگاه منتظر من بود, نمیدونم چرا گروه عکاسى و فیلم بردارى پشت در منتظر من نبودن که از لحظه روبرو شدن ما فیلم بگیرن, حالا هرچند هم توی خیابون باشه و نذارن داماد بیاد توى آرایشگاه و لوکیشنمون زیاد اوکى نباشه اما واسه خودمون قشنگ و خاطره انگیز بود این لحظه

على وقتى منو دید یهو همه تمام استرس و نگرانیش تموم شد و یه لبخند گنده شد صورتش, نمیدونست چى بگه و فقط میگفت واااى وااااى :)))

جلوى آرایشگاه پل نبود که ماشین بیاد ,على دورتر پارک کرده بود و یه کم تا ماشین قدم زدیم و توى این فاصله على دست منو گرفته بود هى با خنده و ذوق بهم نگاه میکرد و میگفت وااااى واااى, تو دلم میگفتم الان مردم این صحنه رو میبینن چى میگن تو دلشون, یه عروس داماد خوش و خرم وسط خیابون دست همو گرفتن دارن قدم میزنن :))

من ولى اینقدر استرس داشتم که یادم رفت به على نگاه کنم و ببینم اون چطورى شده, توى ماشین که نشستیم على گفت واى خیلى خوب شدى و دقیقا همونى که میخواستم شدى

بعد که حرکت کرد منم فرصت کردم على رو ببینم, خوب خدا رو شکر عادى بود و از ابروهاى نازک زنونه و کرم پودر ماسیده روى صورتش خبرى نبود . خوب شده بود هیچى توى چشم نمیزد

ماشینمون هم خیلى خوشگل شده بود, هم ماشین هم دسته گلم, همونى بودن که میخواستم

آهنگایى که سلکت کرده بودیم رو پلى کردیم و اون موقع ظهر توى خیابوناى خلوت جولان میدادیم و میخوندیم و میرقصیدیم و فیلم و عکس میگرفتیم و هى به هم میگفتیم باورت میشه؟ باورت میشه امروز عروسیمونه؟ که بلاخره به هم رسیدیم؟ 

مردم هى برامون بوق میزدن و بچه ها برام دست تکون میدادن و منم با نیش باز براشون دست تکون میدادم 

به باغ که رسیدیم گروه فیلم و عکس منتظرمون بودن و به محض پیاده شدنمون از ماشین کار شروع شد, اولشم عکاسمون گفت شنلت خیلى خوشگله درش نیار چند تا عکس با همین بگیرم ازت

من از چند ماه قبل یک عالمه عکس توى گوشىم جمع کرده بودم از مدل ژستاى مختلف و دو روز قبل عروسى همه رو پرینت کرده بودم که بدم دست عکاس بعد عکساى خودش اینا رو ازمون بگیره, اما اون لحظه اینقدر وقت کم بود و همه چیز هول هولى بود که اصلا فرصت همچین کارى نبود عملا, بعدم دیدم خودش بیشتر پوز هایى که توى ذهنم بود رو داده دیگه بیخیال شدم اما الان دارم فکر میکنم کاش هرجور شده میگرفتم اون عکسا رو, هرچند که احتمالا اون لحظه این کار بهم استرس میداد و برام حساسیت بیخود ایجاد میکرد, نمیدونم 

بعد از باغ هم رفتیم آتلیه و ادامه کار رو اونجا انجام دادیم,من واقعا از انتخاب آتلیه ام راضى بودم, این همه گروه اون روز با ما همکارى میکردن و تنها کسایى که  به ما استرس ندادن و درک میکردن با یه عروس داماد توى همچین روزى چطورى باید برخورد کرد همینا بودن, یه زن شوهر باحال و پر انرژى با چند تا دختر پسر شاد و اکتیو که همش باهامون شوخى میکردن و میخندوندن و حالمون رو خوب میکردن , 

وسطاى کار مامانم هم اومد توى آتلیه که باهم عکس بگیریم,  با دیدنش کلی ذوق کردم. خیلی خوب شده بود و لباسش حسابی توی تنش جلوه کرده بود. یه کم با ما عکس گرفت و بعد فرستادمش خونه بره استراحت کنه 

بعد از تموم شدن عکسای آتلیه هنوووز کلییی وقت بود تا بخوایم بریم تالار. تازه ساعت شیش عصر بود و حیرون مونده بودیم چکار کنیم و کجا بریم. قبلا قرار گذاشته بودیم بریم خونه و استراحت کنیم ولی نمیشد ماشین رو تنها گذاشت که توی پارکینگ. بچه ها همه گل هاش رو میکندن!  

به علی  گفتم منو دوباره برسونه آرایشگاه برای ری میکاپ . قبلا مدیر آرایشگاه بهم گفته بود وقتی کارت توی آتلیه تموم شد برگرد آرایشگاه یه کم دراز بکش و یه کافی بخور تا خستگیت در بره ولی دلم نیومد علی رو تنها بذارم و خودم برم استراحت کنم. گفتم فقط رژم و اون قسمت هایی از موهام که به خاطر ژست های خوابیده توی آتلیه خراب شده درست کنن که برم. آهان یه دستشویی هم با بدبختی هرجوری بود رفتم :دی 

متاسفانه آرایشگر خودم نبود و یکی دیگه اول رنگ رژ رو اشتباهی زد بعدم فکر کرد گونه ام  پاک شده اونقدر که ملایم بود و پر رنگش کرد ولی دیگه گفتم بیخیال مهم نیست و زیاد توی آیینه دقیق نشدم که حساس نشم 

علی  جلوی در آرایشگاه منتظرم بود و باز مراسم قدم زدن توی خیابون رو تکرار کردیم تا برسیم به ماشین و بعدشم به پیشنهاد من رفتیم  که یه نوشیدنی پر انرژی بخوریم. علی تا بره نوشیدنی رو بخره و بیاره کلی مردم براش دست  و سوت زدن و دختر کوچولوها رفتن رو میزای کافه براش رقصیدن و کیف کرد! منم از توی ماشین میدیدم و ذوق میکردم :دی  

یکی از باحال ترین قسمت های عروسیمون همون وقتایی بود که توی ماشین عروس دوتایی تنها بودیم. کلی باهم خوشحال بودیم و دور دور میکردیم . آهنگای نوستالژیکمون رو گوش میکردیم و میرقصیدیم  و مردم برامون بوق میزدن و دست تکون میدادن . هرچند که بابت مشکلات چیدمان و دیزاین تالار و استخر هی بهمون زنگ میزدن و اعصابمون رو خورد میکردن اما سعی کردم فراموش کنم اون قسمت ها رو  

خلاصه اینقدر چرخیدیم که زمان گذشت و هوا تاریک شد. خدا رو شکر دوستم زنگ زد بهمون گفت کجایین مهمونا اومدن و بیاین دیگه. وگرنه احتمالا ما تا آخر شب منتظر خبر مامانامون بودیم و اونا هم  خسته نباشن یادشون رفته بود و مشغول کارای دیگه بودن  

...



امشب آخرین شب من توى این خونه هست, بغضم میگیره وقتى بهش فکر میکنم , هى میام به خودم بگم کاش راه برگشتى بود, کاش میشد تا ابد پیش مامانم بمونم ولى هى حواس خودمو پرت میکنم و خودمو مشغول کارام میکنم


خدایا به من و على درک زندگى مشترک رو بده, خدایا مامانم احساس تنهایى نکنه, سه تایى باهم شاد و خوشحال و راضى از این تغییر باشیم

واسم دعا کنید 

بچه هاااااا من دارم از خونه خودم آپ مىکنممممم, آخ جوووون :دى

بله آقا جون, گذشت اون زمانى که شصت سال بعد عروسى میرفتن اینترنت میگرفتن, الان از فرش زیر پا هم واجب تره :دى


واى خیلى خونه خودم,  بهم آرامش میده , به دوتامون

نزدیک عروسى هزار تا کار ریخته سر همه و هیچ کس اعصاب نداره, هى سر چیزاى کوچیک بحث پیش میاد ولى وقتى میریم خونه ساکت و تمیز و دنجمون و از اون همه شلوغى و هیاهو فاصله میگیریم آرامش پیدا میکنیم


شبا وقتى میرسم خونه زود از خستگى بیهوش میشم و خواب میرم ولى تا صبح خواباى بد میبینم, مثلا شب عروسى اومده و مهمونا رسیدن ولى من یادم رفته برم آرایشگاه, یا تالار یادش رفته غذا درست کنه و کلى خواباى این مدلى

چند روز پیشم ظهر خوابیده بودیم یه دفعه مامان از اون اتاق صدام زد, من از خواب پریدم با وحشت میگم چى شده؟ میگه یقه لباس عروست رو اینکارى کن, گفتم چى؟ میگه بذار بخوابم و باز خوابیده

خل شدیم ههمون :دى 


فردا قراره چمدونامون رو بیاریم خونه ما و براى اولین بار مهمون دارم, برم که کلى کار دارم

برام دعا کنییییید 

واى خدا چیزى به عروسى نمونده یعنى؟ :دى

تا به این مسئله فکر میکنم دلم  میریزه پایین و آشوب میشه,. بعد به خودم دلدارى میدم که نه نگران نباش, هنوز کلى مونده و سعى میکنم یادم بره شمارش روزاى مونده رو و واقعا هم یادم میره! 

چند روز پیش على میگه میخواى جمعه چمدونا رو بیاریم؟ گفتم نه بابااااا هنوز خیلى زوده, بعد که نگاه تعجب زده اش رو دیدم گفتم آها, چیزى تا عروسیمون نمونده؟ باشه باشه بیاریم :دى 

بلاخره جمعه بعد از یک ماه و نیم انتظار مبلمانم رسید, نصفه شب! 

مبلاى راحتى اشتباه شده بود هم رنگش و هم سایز و مدلش, خوب مامان همراه من براى خودش هم یه مبل راحتى خریده بود , توضیحاتش خیلى طولانیه اما مبل من خوشگل نشده بود و مامان فداکارى کرد و مبل خودش رو داد به من,  الهى بمیرم که توى کوچیک ترین موارد هم فداکارى میکنه, برم  خونه خودم شرم کم بشه دیگه درست حسابى واسه خودش زندگى کنه

اون شب خسته و عصبانى بودیم همه, مبلا رو یه جور شلخته و بدون فکرى چیدیم و رفتیم, و لازمه بگم که اعصابمون خورد تر شد , چون خونه خیلى مسخره و کوچیک و زشت شد, من یه جوریم که حس بدم رو اصلا نمیتونم توى چهره ام نریزم, هى مامان و على نگاه میکردن به من و میگفتن اینقد غصه نخور خوب شده

من ولى هى تو دلم به خودم لعنت میفرستادم که خاااااک , این همه رفتى پول خرج کردى و چندین نفر رو اسکل کرده هى فرستادى تهران کیفیت مبلا رو چک کنن و گفتى از تهران میخرم آخرشم اینجورى شد

دیگه گفتم به درک و کاریه که شده, زود رفتیم خونه که على بخوابه فرداش میخواست بره سر کار

صبح زود مامان بیدارم کرد که پاشو بریم مبلاتو درست بچینیم دیگه غصه نخور مطمئنم خوب میشه

واقعا من خیلى دختر بدى ام, یاد کاراى خودم و فداکارى مامان میفتم دلم میخواد خودمو دار بزنم که مامانم حتى دو ساعت هم نتونسته بخوابه با یاداورى چشماى غمگین من و هى فکرش درگیر خونه منه

رفتیم و این بار با حوصله همه اصول رو در نظر گرفتیم و با یه بار جابه جایى یه دفعه نمایشگاه مبل شلوغ و کوچیک و زشتم تبدیل شد به یه خونه شیک و خوشگل با مبلمان عاااالى, , به همین سادگى و به همین خوشمزگى

خداییش مبلا رو خیلى ظریف و بدون نقص ساخته بودن اما دیشبش عصبانى بودم و خسته همه چیز به نظرم زشت و پر از ایراد میومد

عصر که على اومد خونه تا در و براش باز کردم و اومد تو کلى جیغ و داد کرد که واااى اینجا کجاست, چقدر عالى شده, چقد عوض شده, چقد خونه خوشگلى داریم, چه مبلا خوب شدن و ...

على هیچ وقت از چیزى اینجورى با هیجان تعریف نمیکنه و نهایت تائیدش در مورد یه چیز خوشگل لبخند کمرنگشه و گفتن اینکه آره خوبه, بعد این کارش و ذوق زدنش اینقدر مطمئنم کرد و بهم آرامش داد که دیگه کاملا خیالم از بابت خونه مون و انتخاباى درستم راحت شد.

الانم یا به هر بهانه اى پا میشم میرم خونه مون و هى به وسایل و در دیوا  نگاه میکنم یا به عکسایى که از خونه مون گرفتم :)))

امیدوارم یه دونه میز عسلى که توى کارگاه جا مونده زودتر برسه و اصلاحات کوچولوى مبل راحتى هم انجام بشه  دیگه پرونده این پروسه عظیییییم بسته بشه


بچه ها واقعا نمیرسم به نظرات جواب بدم, ایشالا بعد عروسى

برام دعا کنیییید پلیز 


تازه رسیدم خونه و فقط یک ساعت وقت دارم,, بعدش باید بریم چاپ خونه کارتامون رو بگىریم,, گفتم حداقل از این یک ساعت استفاده کنم . نظرات پست قبلم بعدا تائید میکنم


این روزا همه چیز افتاده رو دور تند, روزا مثل برق و باد میگذره و باورم  نمیشه که فقط دو هفته مونده, وقتى به زمان باقى مونده فکر میکنم گریه ام میگیره از شدت استرس. روزاى نزدیک عروسى لذت خاص خودش رو داره و البته حجم کار و خستگى باورنکردنى که تاحالا تجربه اش نکردى. 

خیلى برنامه ها داشتم واسه همه چیز, از دیزاین باغ و کاراى باحال و سورپرایزاى مختلف شب عروسى بگیر تا کلى ایده براى خونه و چیزاى دیگه اما اصلا نمیدونم به کدوماش برسم, شایدم به هیچکدوم نرسم آخه همه باهام دعوا میکنن و میگن دیگه فقط استراحت کن و به پوستت که باز به خاطر استرس کلى جوش جوشى  شده برس اما نمیشه که, همین دیروز ما دو ساعت تمام وقت گذاشتیم واسه کسى که قرار بود استخر باغ رو دیزاین کنه, بعد من کلى حرص میخورم که این کاراى ساده رو خودم نمىتونم انجام بدم و مجبوریم کلى پول خرج کنیم

یا مثلا یه عصر کامل وقت ما گرفته شد براى چسبوندن گل نقره روى آینه شمعدونمون, اینا رو میگم که اونایى که نزدیک عروسیشونه زود تر این کاراشون رو انجام بدن  و مثل من نشن


از صبح که از خواب بیدار میشم با مامان میریم بیرون باقى خریداى جهىزیه رو انجام بدیم و دنبال لباس واسه مامان که البته خریدیم بالاخره, ظهر ساعت دو سه میرسیم خونه و مشغول آماده کردن مواد فریزرى و پاک کردن و سرخ کردن و خورد کردنم تا اینکه نزیکاى اومدن على بشه و باهام بریم دنبال کارا و خریداى عروسى, بعضى روزا هم تا عصر بشه و على بیاد مىرم آرایشگاه هاى مختلف عروس به قول معروف زنده ببینم, حالا اینم خدا رو شکر دو روز پیش انجام شد و بالاخره وقت گرفتم یه جا. بعد دیگه شب که میام خونه جنازه ام

اینقدر این روزا خسته شدم که اون همه ذوق و شوقم واسه ماه عسل خشکید و دلم میخواد بعد عروسى فقط فقط استحراحت کنم و لم بدم و بخوابم و یه مدت زندگى تنبلانه داشته باشم :))

 

خونه تقریبا چیده شده اما هنوز مبلمان نرسیده و خونه بدون مبلمانم زیاد شبیه خونه نیست, اما چند روز پیش که با مامان رفتیم یه سرى کاراى مونده رو انجام بدیم على زودتر از ما رسیده بود و تلوزیون رو راه انداخته بود و روشن کرده بود, تا در رو باز کردم دیدم  صداى تلوزیون میاد اینقدر کیف کردم, کلى حس خونه بهم داد, انگار تاحالا خونه نبوده و حالا شور و هیجان و سر و صدا اومده توش بیشتر شبیه خونه شده. 

فرداش هم رفتم چند تا گلدون گوگولى خریدم و گذاشتم روى اپن کلى خونه تر شد

بعد تازه یخچالمونم زدیم به برق دیگه آب خنک داریم, وااااى اینقده خوب بود :))))

 من کلى ذوق میزنم که الان دوتا خونه دارم , که یکى از این خونه ها واقعنى  مال خودمه و همه وسایلش متعلق به خودمه, که اگه حواسم نبود پارچ آب خالى شد رو فرش یا یه چیزى از دستم افتاد شکست مامانم دعوام نمیکنه :))) 

بعدم همش دلم میخواد مامان مثل قدیم هى بره رو اعصابم و صبح زود دعوا راه بندازه که پاشو بریم پیاده روى و من این بار به جاى قهر کردن و چند ساعت تو پارک سر کردن پاشم برم خونه خودم رو تختمون راحت بخوابم زیر باد کولر و بعدم کلى آب خنک بخورم :)))))))

نازى چقدر عقده اى شده بودم :)))

هنوز ولى دلم نمیاد یه مرحله جلوتر برم و واسه خودم چاى یا قهوه درست کنم چون نویى وسایل تموم میشه , همون آبم حواسم هست یه لیوان فقط استفاده کنم :)))


بعد دیگه اینکه هروقت مىریم خونه ام و وسایل رو میذاریم و میخوایم برگردیم من دلم نمیاد پاشم برم که, هى میشینم اسکل وارانه به وسایل و در و دیوار نگاه میکنم و هى نیشم باز میشه از ذوق, بعد حتى دلم نمیاد به دیواراى تازه رنگ شده تکیه بدم که لکه نشن, به هیچ کس هم اجازه نمیدم به چیزى دست بزنه و همه چیز رو خودم جا میدم, دائم هم سوال معروف اگه اینو بشکنى چى میشه رو از على میپرسم و اونم در جواب میگه سرم شکسته میشه :)))

خدا کنه این رفتارم درمان بشه وگرنه زندگى خانوادگیم رو خطر بزرگى تهدید میکنه :دى


بچه هااااا کاش نزدیک بودیم و میشد شب عروسیم همه تون رو کنارم داشته باشم, میدونم زیاد عملى نىست براتون اما اگه هرکدومتون 21 مرداد این طرفا اومدین واسه مسافرت خیلى خوشحال میشم توى جشنم ببینمتون, اگرم که فقط به خاطر من اومدین و مسافرتى نبود که دمتون گرم خیلى باحالین :))