-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 اردیبهشت 1396 00:37
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 فروردین 1396 14:09
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 بهمن 1395 01:51
الان که فکر میکنم میبینم از همون اول انگار از من متنفر بوده، از همون بچگی،گوشه ای از اولین خاطراتم همیشه به نگاه همراه با تنفرش اختصاص پیدا کرده و تفاوت فاحشی که توی رفتارش با منو و سایر بچه ها موج میزد و دیدگاه و منطق خودشم داشت بابت رفتارش با من و این رو بارها از زبون خودش شنیدم یه مدت ولی خیلی خوب شد، شاید از...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 دی 1395 02:21
خیلی از مامان علی دلخور بودم، هنوز نتونستم بعضی تفاوت ها رو قبول کنم و باهاش کنار بیام، گاهی یادآوری بعضی اخلاق هاشون واقعا عصبیم میکنه و حتی پشمون و سرخورده! این جور مواقع چیزی که بیشتر از هرچیزی خوردم میکنه اینه که هی فکر میکنم اگه اطرافیان بفهمن خانواده همسرم باهام همچین رفتاری کردم چه همه ضایع میشم، این فکر واقعا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 آذر 1395 09:29
اتاقمون رو جابجا کردیم، اون روز میگفت حس میکنم دوباره دیسکم میخواد اذیتم کنه و یهو پاشد جعبه ابزارش رو آورد و رفت سراغ جابجایی اتاق، بهم میگه تا قبل از اینکه دردم شروع بشه باید کاری که میخواستی رو برات انجام بدم :) حالا شبا پرده ها رو میکشم و خیره میشم به ستاره ها تا خواب برم الان بعد یک هفته میدونم کدوم ستاره چه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 17 آذر 1395 14:01
-گاهی خاطرات یهو یه جور عجیب غریبی وقتی که حتی اصلا مشغول فکر کردن بهشون نیستم و ذهنم درگیر چیز دیگه ای هست بهم هجوم میارن. ناگهان جلوم یه تصویر زنده و پر از جزئیات میبینم و شوکه میشم که این از کجا اومد؟ یه جمله یه جا خوندم در مورد اولین تجربه ترس به معنای واقعی یه دفعه یه خاطره اومد جلوی چشمام نمیدونم چند ساله اما...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 آبان 1395 19:47
بچه که بودم همیشه به این فکر میکردم کاش یه قرص وجود داشت که آدم میخورد مشکلاتش حل میشد و الان بعد از چند سال یه این آرزوی خنده دارم رسیدم! روزاایی که گذشت اتفاقات خوبی به همراه داشت، هرچند که ظاهر بعضیاش بد بود اما تاثیر و نتیجه اش توی زندگیم خیلی خوب بود حدود دو ماه پیش یه دعوای شدید داشتیم. دوتامون مقصر بودیم من...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 مهر 1395 14:38
رفتیم سفر. خیلی خیلی بهتر از اونی شد که فکر میکردم یه هتل فوق العاده ساحلی باعث شد دو روز تعطیلات تاسوعا و عاشورا حوصله مون سر نره و صبح تا شب شنا کردیم . من برای اولین بار توی دریا شنا میکردم و همیشه میترسیدم یه چیزی گازم بگیره یا نیشم بزنه ولی این بار که اولین تجربه شنا با علی بود حسابی بهش تکیه و اعتماد کردم و دائم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 شهریور 1395 01:35
امروز بالاخره بعد از هزار سال حرفایی که توی دلم مونده بود رو به یکی از آدمای خاکستری مایل به سیاه زندگیم زدم! نمیگم سیاه چون هنوزم امیدوارم اشتباه از خودم بوده باشه و اون آدم به اون بدی که من فکر میکنم نباشه و اینکه تنها آدم سیاه زندگی من همه میدونن کیه و هنوز کسی رو به سیاهی اون ندیدم و امیدوارم نبینم هرچند که اون...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 شهریور 1395 18:11
چهار سال پیش حوالی همین روزها توی سرمون پر از فکر های جور واجور بود . شبا با هم بیدار میموندیم در حالی که بازهای المپیک رو میدیدیم هی به هم میگفتیم به نظرت المپیک بعدی هم بازی ها رو باهم میبینیم؟ روزایی که گذشت توی خونه کوچیک ما پر از شور هیجان المپیکی بود و همراه با اون اولین سالگرد ازدواجمون رو هم جشن گرفتیم و هر...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 مرداد 1395 21:19
Butter fly effect یا نظریه آشوب میگه آیا بال زدن یه پروانه در برزیل میتواند باعث ایجاد تندباد در تگزاس شود؟ ! عجیبه نه؟ همیشه این نظریه رو که میشنیدیم یا در موردش میخوندم به نظرم خیلی بعید و دور از دسترس میومد و میگفتم خوب این شاید توی مقیاس های بزرگ اتفاق بیفته نه مثلا توی زندگی من بعد ولی اون روز واقعا توی زندگیم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 مرداد 1395 11:28
چله تابستون چنان سرمایی خوردم که روی سرما خوردگیای زمستانه رو کم کرده دیشب از وقتی رسیدیم خونه علی کلی برام دارو و جوشونده و سالاد میوه درست کرد و ازم پرستاری کرد آخر شب رفته بودم توی فکر بحث عصرمون، هی بهش میگفتم همه شوهرا برای زناشون کار پیدا میکنن توام پیدا کن دیگه به فکرم زده برم مدرکم رو آتیش بزنم بس که به درد...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 تیر 1395 23:18
بعد این همه سال هنوز تشخیص نمیدم روزای قبل از قرمز شدن تقویم واقعا گندن یا ظاهرا!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 تیر 1395 00:34
از صبح داشتم با مامان کوکی هایی گه دیشب درست کردم رو روکش آیسینگ میکردیم و با این که دیگه دست و کمر و گردن برام نموند ولی کاری بود که ازش لذت بردم، اون وسط تازه کلی هم فعال شدم و یه سری دیگه هم کوکی درست کردم و نهار درست کردم و آشپزخونه رو مرتب کردم و تا علی بیاد روی چند تا کوکی دیگه طرح زدم و ظهر موقع نهار سفره...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 تیر 1395 12:47
رفته بودیم پیکنیک، موقع برگشت من رفتم دستشویی و وقتی اومدم بیرون دقیقا جلوی پام یه پسر کوچولو که داشت با دوستش مسابقه دوچرخه سواری میداد به صورت روی آسفالت خورد زمین و یک متری صورت کوچولوش به شدت روی زمین کشیده شد من قفل شدم متاسفانه و بعد از چند ثانیه به خودم اومدم و رفتم بغلش کنم ولی باباش زودتر از من رسید و تا...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 فروردین 1395 20:20
چند روزه دلم میخواد بیام اینجا بنویسم که چه عید بدی داشتم اما دلم نمیومد اولین پست بهاریم منفی باشه ولی انگار این اوضاع تمومی نداره، سه ساله که عید نوروز زهر مارمون بوده با این زندایی های نفهمم و اطرافیان نفهم تر انگار همیشه یه چیزی واسه غصه خوردن تو زندگی وجود داره ، کاش یاد بگیریم چطوری ایگنورش کنیم... قرار بود یه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 اسفند 1394 10:40
به خودم قول دادم دیگه هیچ وقت فیلمی که قبلا کتابش رو خوندم نبینم. فیلم وقتی نیچه گریست واقعا واقعا واقعا افتضاح بود، اصلا یه ذره هم اون حالت جادویی وفوق اثر گذار کتابش رو نداشت ولی کتابش عالی بود ، شاید بشه گفت بهترین کتابی که تاحالا خوندم و منو به فکر فرو برده، اولین کتابی بود که زیر جملاتش خط میکشیدم و بارها و بارها...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 بهمن 1394 13:05
جلسه دفاعم خوب پیش نرفت هرچند که نمره ام رو گرفتم اما واقعا اذیتم کردن همین چند هفته پیش استادم یه سری تغییرات توی طرحم داد با اینکه من مخالف بودم ولی یه جورایی مجبورم کرد دیروز دقیقا توی همین موارد ازم ایراد گرفته شد و فکر میکنید استادم چکار کرد؟ دفاع نکرد هیچی، سکوت نکرد هیچی ، راست راست نگاه کرد تو چشمام و به داورا...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 بهمن 1394 09:35
دارم میرم جلسه دفاع پایان نامه ام باشد که پند گیرم و دیگه خودمو تو همچین شرایطی قرار ندم :|
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 بهمن 1394 14:50
یه شغل جدیدی هم هست که امروز توی آموزش دانشگاه باهاش آشنا شدم به این صورت که توی هر اتاقی که کار داشته باشی یه آقایی رو میبینی که ایستاده جلوی در اتاق دانشجوها رو به صف میکنه که به ترتیب و منظم برن داخل! یاد مهدکودکم افتادم ، دقیقا خاله ها با همین سیستم میبردنمون تو کلاس مرسی از مسئولین بابت این کار آفرینی های خفنشون...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 بهمن 1394 01:39
در ای لحظه و این شرایط اصلاا از اینکه رفتم دنبال ارشد راضی نیستم و به نظرم واقعا چیز بیخودی بود و اینکه من به گور پدرم خندیدم بخوام برم دکتری :|
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 بهمن 1394 19:11
همه رفتن مسافرت دارن خوش میگذرونن، حتی مامانم بعد من نشستم تو خونه دارم در مورد پارامتر های موثر در طراحی فضاهای مشوق تعاملات اجتماعی سالمندان چیز مینویسم :| دیییییگه واقعا جا داره بگم وااااات د فااااک :|
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 دی 1394 01:37
نصفه شب وقتی کارام تموم میشه میرم کنارش، آروم میخزم تو بغلش و محکم میچسبم بهش، یه ثانیه بیدار میشه و گونه ام رو میبوسه و باز خواب میره توی تاریکی بهش نگاه میکنم، به صورت و ته ریش مردونه اش، خط ریشش، لباش، پلکاش... پتو روی از رو خودش زده کنار، به بدنش نگاه میکنم، به بازو هاش که از سرما مچاله شده، به پاهاش که توی شکمش...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 دی 1394 02:44
دلم میخواد یه چیزی بگم ولی هی جلوی خودمو میگرفتم که مثلا گسی نگه وااای زن متاهل و این حرفا و صوبتا! ولی دوست دارم بگمش این چند روز که دارم شخم میزنم توی آهنگ های نوستالژیکم به این فکر میکردم که چقد عشق اول قشنگه! چه همه حس خوب داره، چه همه زندگی آدم فوق العاده میشه و ... بحثم اصلا اصلا اون آدم نیست و دیگه هییییچ وقت...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 دی 1394 13:35
این مدت که روی پایان نامه کار میکنم همش توی ذهنم یه علامت سوال هست، یعنی بود! اینکه چرا من دوران کارشناسی واسه تحویل پروژه هام حتی شده بود که بیست و چهار ساعت پشت هم کار میکردم و شام و نهار و صبحانه هم پای لپ تاب میخوردم و خسته نمیشدم زیاد ، ولی الان دو ساعت که کار میکنم خسته و کلافه میشم ، اونم کاری که عاشقشم و قبلا...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 دی 1394 14:42
روز بعد از تولد مامانم یعنی دوشنبه بیست و یک دی ماهگرد عروسیمون بود ، از همون اولین ماه سعی کردیم این روز رو گرامی بداریم و هر ماه یه سورپرایزی واسه هم داشتیم و کارای ویژه میکردیم که خونه و روابطمون رنگ و بوی تازگی بگره، مثلا ست روتختی و ملافه هامون رو همیشه توی این روز عوض میکردیم و کارای اینجوری، از سورپرایز هامون...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 دی 1394 10:36
هنوز تاریخ دفاعم مشخص نشده اما حدودا یک ماه دیگه شاید کمتر شایدم بیشتر مونده و این روزا به شدت جهنمی شده و اصلا اصلا اصلا دیگه دلم نمیخواد ادامه تحصیل بدم بس که کوفتیه و همه لذت این روزام رو ازم گرفته و حس قفس دارم یه لیست نوشتم از کارایی که باید تا دفاع انجام بدم و وقتی بهش نگاه میکنم سرسام میگیریم، شاید یه روز همه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 دی 1394 10:34
دیشب داشتم بهش میگفتم که چه همه اون پول بی برکت بود برامون! هی یه اتفاقی پیش اومد و یه چیزی خراب شد و یه چیز دیگه بی برنامه پیش رفت و مسافرت یهویی پیش اومد مجبور شدیم ازش برداریم و نشد که زیاد سیو کنیم خوب یه جورایی پول زحمت کشی هم نبود دیگه! یعنی بودا ولی به طور غیر مسقیم! خوب علی کلی زحمت کشیده درس خونده و نظام...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 دی 1394 00:18
وقتى گوشیتون هنگ میکنه مثل اوسکلا شیش ساعت پاورش رو نگه ندارین تا توى همون حالت پردازش خاموش بشه, دیگه روشن نمیشه :/ هدیه تولدم زنجیر و پلاک اسمم بود که على اول هفته سفارش داد, ولى امروز یهویى گفت بریم برات گوشى هم بخرم, میگم حالا شاید گوشى خودم درست شد, میگه باشه درستم بشه دلم میخواد روز تولدت بهت گوشى بدم رفتیم ولى...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 دی 1394 03:04
حالم بد بود, خیلى بد! بى هدف توى خیابونا میچرخیدیم و باهام حرف میزد که آروم بشم. میگه تقصیر منه از همون اول نباید بهت میگفتم که بهم نریزى, اشکام بى اختیار میاد پایین و میگم برو بابا دیوونه, مگه من بچه ات هستم که بهم هیچى نگى مبادا ناراحت بشم, پس زندگى مشترک چى میشه ازش میخوام برام مشروب بخره حتى! واسه اولین باره که تو...