خیلی از مامان علی دلخور بودم، هنوز نتونستم بعضی تفاوت ها رو قبول کنم و باهاش کنار بیام، گاهی  یادآوری بعضی اخلاق هاشون واقعا عصبیم میکنه و حتی  پشمون و سرخورده!

این جور مواقع چیزی که بیشتر از هرچیزی خوردم میکنه اینه که هی فکر میکنم اگه اطرافیان بفهمن خانواده همسرم باهام همچین رفتاری کردم چه همه ضایع میشم، این فکر واقعا روانی کننده هست و من مازوخیسمی هیییی توی ذهنم دوره اش میکنم

و امشب  هم بعد از چند وقت دوباره اون حس گند اومد سراغم، عصبانیت و نفرت برای چند ساعت همه مغزم رو گرفته بود 

کلی جلوی خودمو گرفتم که با علی در این مورد حرف نزنم، حداقل امشب نه، بذارم وقتی آروم تر شدم، هرچند که چند تا تیکه آبدار بهش پروندم و اونم مثل همیشه رد داد و وانمود کرد نمیفهمه چی میگم و عصبانی ترم کرد... 

بعد ولی الان موقع خواب یه تجربه جدید داشتم، صفحه اینستا جلوی چشمم بالا پایین میشد ولی من هیچی نمیدیدم، فقط انگشتم طبق عادت حرکت میکرد

سعی کردم به خوبیاش فکر کنم، هرچنداولش  کم بود و سخت، ولی کم کم موتور مغزم راه افتاد... اون روز که صبح زود زنگ زده بود اولین نفر تولدم رو تبرک گفته بود، اون شب که موقع شام هی به علی میگفت از تیکه های خوشمزه کله پاچه برای خانومت لقمه بگیر و بذار دهنش، وقتی که فهمیده بود کشک تازه دوست دارم و برام خریده بود، هدیه هاش، وقتایی که برام میگو و ماهی و ... پاک میکنه میفرسته چون من از پیچیدن بوی این چیزا توی خونه بدم میاد و ...

خب شاید اندازه انگشتای دست باشن  و به اندازه یک سال و اندی همسر پسرشون بودن کم،  اما بالاخره هست و نمیشه نادیده گرفت، به اندازه ای هست که فکر کردن بهش یه دفعه بشه یه پارچ آب سرد روی آتیش شعله ور خشمم 

حالا خوبم، آروم شدم، حس میکنم دارم کم کم راهش رو یاد میگیرم، راه آروم کردن خودم وخاموش کردن شعله خشمم توی این جور مواقع

کار ندارم ایشون سزاوار بخشش من هست یا نه ، کاری هم به چرتکه انداختم ندارم که مثلا واسه هرکدوم از اون لطف هایی که بهم شده من چندین برابر پس دادم،  مهم اینه که من سزاوار آرامشم و حقیقتا هیچی تو دنیا از داشتن آرامش برام مهم تر نیست 

گیرم که واسه به دست آوردنش مثل اوسکولا بشینم واسه خودم خوبی های کسی که امروز بهم بد کرده رو بشمرم، چه فرقی میکنه؟ نتیجه همونیه که من میخوام 

الان توی زندگیم به نقطه ای رسیدم که حس میکنم بزرگ ترین اولویت زندگیم احساس آرامش هست و برای داشتنش دارم حسابی تلاش میکنم و موفق هم بودم تا حدی...

خدایا یادم بمونه امشب رو لطفا 


نظرات 2 + ارسال نظر
نیلووو شنبه 25 دی 1395 ساعت 15:45

میفهمم
یه جمله ای در این مواقع یرای خودم تکرار میکنم
"قراره از این ادم چی یاد بگیرم"
کم کم اروم میشم بعد از این جمله

چه خوب،راست میگی، دیدگاه قشنگیه
مرسی که گفتیش :*

پاپیون پنج‌شنبه 23 دی 1395 ساعت 06:56

واقعا سخته موقع ناراحت بودن به یکی بشینی به خوبیاش فکر کنی ولی واقعا به قول تو آبه رو آتیشه
امیدوارم متوجه رفتارشون بشن:(

خیلی خیلی سخته، دارم تمرین میکنم
هرچند نمیدونم شایدم بعدا پشیمون بشم از این کارم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.