شنبه 12/ 2/ 94

هنوز کلافگى شب قبل باهامه, انگار که افسرده شدم, تازه دارم میفهم افسردگى بعد از ازدواج که میگن چیه, تمام مسیر دوچرخه سوارى سکوت بودم و بد خلق, مامانم براى اینکه مثلا ما راحت باشیم هى تنهامون میذاشت و گم گور میشد و عصبى تر میشدم, على هم همش دنبال مامان میگشت و همش ازم میپرسید کجاست و صبر کنیم تا بیاد, کلا این کار مامانم تو سفر خیلى رو اعصاب بود و هرچى هم بهش میگفتم که مامان جان مگه ما بعد نزدیک سه سال هنوز عقده تنها بودن داریم که تو هى گم و گور میشى فایده نداشت

توى مسیر دوچرخه سوارى على دائم استاپ بود که مامانم بیاد برسه بهمون و من تنها واسه خودم دور میزدم و به این فکر میکردم که اووووه, من دیگه باید با خواب بدون دغدغه خداحافظى کنم و ازدواج براى من پایان خواب راحت و آروم شبانه بود و خلاصه حسابى داغون بودم از بى خوابى دیشب و این فکرا, على هم همش میگفت خیلى حواست به دوچرخه هست و به من بى توجهى, خدا رو شکر فکر میکرد بى حوصلگیم مال اونه

یه کم که گذشت انتهاى مسیر به خودم گفتم تو براى اینکه آرامش داشته باشى خلاف نرم عمل کردى و به جاى جشن نامزدى اومدى سفر, حالا نباید یه همچین چیزى آرامش رو ازت بگیره و باعث بشه بهت خوش نگذره و تا آخر عمرت حسرت جشن نامزدى رو بخورى, الان وظیفه ات اینه که از لحظه لحظه سفرت لذت ببرى, بعدم به سبک اسکارلت اوهارا خودم رو آروم کردم و گفتم بعدا واسه این مشکل یه فکرى میکنم و عجیب بود که واقعا هم تاثیر گذار بود این روش و حسابى پر انرژى شدم

بعد از دوچرخه سوارى کسل کننده اون روز صبح از آفتاب و گرما فرار کردیم و یه دوش گرفتیم و صبحانه خوشمزه هتلى خوردیم و دیگه حسابى سر حال اومدم, یه تاکسى گرفتیم و رفتیم پاساژ چینى ها یه یکى بهمون گفته بود چیزای خوبى توش پیدا میشه, منم که عاااااشق به قول مامانم آشغال خرى و خرت و پرت خرى کلى ذوق اونجا رو داشتم و فکر میکردم الان با یه عالمه مغازه رنگ وارنگ و دریایى جنس بدلیجات و چیزاى خوشگل روبرو میشم اما زهى خیال باطل که تا وارد شدیم دیدم یه مغازه که زیادم بزرگ نیست با کلى فروشنده خنگ چینى که فارسى انگلیسى بلد نیستن, کلى خورد تو ذوقم اما یه کم گشتم دیدم ایده اى که واسه گیفتاى عروسى داشتم و وسایلش رو هیچ جا پیدا نکردم اینجا به وفووور پیدا میشه

در کل میشد خرید کرد بر خلاف ظاهرش تو اون یه ذره جا از شیر مرغ تا جون آدمى زاد چیده بودن و خب قیمتا هم خیلى خوب بود جنس هم ظاهرا مثل مغازه هاى معمولى دیگه اما من چون واسه جهیزیه بود ریسک نکردم در مورد جنس و کیفیت و دیگه زیاد چیزى نخریدم

تا ظهر دو تا پاساژ دیگه هم رفتیم و خرید کردیم و برگشتیم هتل ناهار خوردیم و لالا, که البته بازم على نزاشت بخوابم و این دفعه هى باهام حرف میزد و شیطونى میکرد اما دیگه با خودم حرف زده بودم زیاد عصبى نشدم  

خب من توی خواب اصلااااااا جنبه شوخی ندارم و حتی الان بعد از نزدیک ۲ ماه که گذشته یاد شیطونیاش میفتم عصبانی میشم  اما اون موقع خوب خودم رو کنترل کردم:دی

عصر هم باز به خرید کردن گذشت, بعدم یه ضد حال خوردیم دیدم عین روتختى که صبح از یه جاى کاملا معمولى خریدم نمایندگى تاچ داره کلى ارزون تر میده, این نمایندگى تاچ توى مجتمع تجارى جنسا و قیمتاش عاااالیه, اگه رفتین و قصد خرید داشتین حتما سر بزنین, من ست کاور تاچ رو البته آف خورده بود نصف قیمت اینجا خریدم و فقط کمى گرون تر از مارک نا آشنایى که شب قبلش تو پردیس خریدم اما با یه کیفیت عااالى و بسته بندى خیلى بهتر, البته پشیمون نشدم چون رنگاش محدود بود و همه خیلى لایت بود و من هم رنگ شاد میخواستم هم لایت که دوتاش رو خریدم و دوست داشتنى ترین قسمت خریداى جهیزیه واسه من دو تا ست روتختى و دو تا ست کاورمه که همشون رو هم از کیش خریدم و هى ذوق میکنم که بعدا میتونم کلى به اتاق خوابمون تنوع بدم :دى

البته امیدوارم بتونم خواب برم روشون :دى

آخر شب از توى همون مجتمع تجارى سه تا بلیط رستوران آبشار (اگه اشتباه نکنم) که شو و برنامه موزیک زنده و اینا داشت گرفتیم, خریدامونو گذاشتیم تو هتل و ترانسفر اومد دنبالمون, بماند که مامان کله مون رو خورد که پسره دو بار کارت کشیده و از حسابم کم شده و على دیگه قیافه اش شبیه شعبه مرکزى بانک پارسیان شد از بس خودشو کشت براش ده تا گردش آخرش رو بگیره و نتونست

خب از رستوران آبشار بگم که ارشاد بشین یه وقت نرین پولتوتو بریزین دور

ما وقتى میخواستیم بلیط بخریم عین اسکلا گفتیم خوب اینجا بر خلاف بقیه رستورانا شام بوفه متنوع داره اما هزینه اى که میدیم همونه و خب هم شو به گفته فروشنده باحال داره هم موزیک پس ایول همین خوبه ولى خب عقلمون نکشید که بابا وقتى اینجا ده دوازده نوع غذاى بوفه اش هم قیمت مثلا سینى دریایى میر مهنا هست حتما از کیفیت زده که سود کنه وگرنه ورشکست میشه بدبخت, اگه خوشمزه باشه هى همه میکشن میخورن تموم میشه که :دى

در مورد کیفیت غذاش که فقط همینو بگم که من قاشق اول سوپ رو خوردم رنگ به رنگ شدم, قاشق اول کباب رو خوردم دندونام نزدیک بود بریزه تو دهنم, قاشق بعدى جوجه کباب رو خوردم نفسم بند اومد, پلو هاش که دیگه کلا معده ام فلج شد, دیگه دلم به حال سلامتى ام سوخت بقیه غذا ها رو امتحان نکردم و به ته چینش که تنها غذاى قابل تحملش بود بسنده کردم :دى
سرویس دهى چندان خوبى هم نداشتن, اولش که اینقدر شلوغ بود تا نیم ساعت ما جایى براى نشىتن پیدا نکردیم و آخر هم سر میز یه خانواده دیگه مشترکا نشستیم, شومن ها و بند موزیک به نظرم متوسط رو به بالا بود و براى کسى که مثل على تجربه اولش بود جذاب بود اما من توى کوالا رستوران سالوما دنسرز رو رفتم که حتى اگه آزادى شو هاى اونجا و رقص و بزن و بکوب رو در نظر نگیریم بازم خیلى خیلى فانش بیشتر بود و بوفه هم که حداقل چهارصد توع غذا و پیش غذا و دسر داشت که البته بیشترش غذاى مالایى بود و با ذاعقه ما جور نبود اما غداهاى بین المللى و ایرانى اش واقعا خوب و خوشمزه بود. در کل خوش گذشت اما زیادم باحال نبود
یه جایزه اى هم بردم که اصلا یادم رفت برم بگیرمش و حیف شد :دى
یه عکاس به درد نخورى هم داشت که میخواستم هماهنگ کنم فردا بیاد ازمون عکس بگیره اما اینقدر عکسى که از منو على گرفت غیر حرفه اى بود قیمتش هم اینقدر پرت بود که ترجیح دادم با این وضع اصلا عکاس نداشته باشم
بعد از تموم شدن برنامه قدم زنون رفتیم ساحل اسکله تفریحى. مامان نشست, منو على هم یه اسکوتر شارژى گرفتیم و یه کم چرخ زدیم, من که همش میترسیدم و سرمو فرو کرده بودن تو بازوى على و چشمام بسته بود اما على گویا کیف کرده بود و هى میگفت ایول خیلى باحاله و همش ویراژ میداد و من بیشتر میترسیدم
فکر کنم ساعت از سه گذشته بود که بالاخره برگشتیم هتل و من اون شب هم یه کم عادت کرده بودم هم داشتم از خستگى خل میشدم و تونستم یه مقدار بخوابم 
ادامه دارد....

جمعه 11/ 2/ 94

ساعت ده و نیم پرواز داشتیم, تا چند تا قاشق سالاد میوه سبک واسه صبحانه بخورم و لباساى خشک شده که شب قبل شسته بودم جا بدم تو چمدون و آماده بشم على میرسه, با یه چمدون خیلى گنده تر از من که فقط مال خودشه و تازه میگه جا هم کم آوردم, اونوقت من و مامان دو نفرى با یه چمدون کوچیک و کلى خنزل پنزل خانومانه راحت همه چیزو جا دادیم :دى

گفته بودم تو این سفر تنها نبودیم؟ اولش دوست داشتم تنها بریم اما بعد به دو دلیل ترجیح دادم مامانم هم باشه, اول اینکه دوست داشتم ماه عسلمون خاص بمونه و این سفر شوق ذوق ماه عسل که قراره تنها بریم رو ازمون نگیره و تکراریش نکنه, بعدم اینکه از روزى که قرار عقد گذاشته شد تا روز بعد عقد دو هفته تمااام مامان حالش بد بود, کتفش به طرز مشکوک و نگران کننده اى درد میکرد و چند بار هم رفتیم بیمارستان, فشار ازدواج من و کارا یه طرف مسخره بازى زن داداشاش هم از یه طرف دیگه داغونش کرده بود و واقعا احتیاج به ریلکس کردن داشت, خب هزینه سفرمون هم مامانم میداد که جایگزین جشن نامزدى شده بود به نظرم حق داشت تو شادى ما سهیم باشه, على هم باید دیگه میفهمید که عاشقانه هاى دو نفره و خصوصى هامون مون یه طرف و مامان من که شرط اصلى ازدواجم بود هم یه طرف و این دو تا هیچ وقت نباید نادیده گرفته بشه, و در نهایت هم با سخت گیرى ها و عقاید خاص خانواده هامون بهترین انتخاب این بود که قبل عروسى سفر تنهایى نریم :دى

اوه چقدر توضیح دادم . خلاصه یه کم بعد على دایىم میاد دنبالمون که برسونمون فرودگاه, واى یه عالمه وسیله دستم بود عین داهاتیا و عصبى شده بودم اما دیگه چاره اى نبود, لباسى که واسه نامزدى خریده بودم, کلاهش, دوربین و سشوار رو که نمیشد بدم به بار, مجبور بودم همرام ببرم تو پرواز , دیگه سعى کردم اعتماد به نفس داشته باشم و باهاش کنار بیام:دى

خوب دیگه خیلى توضیح دادم, از پرواز و فرودگاه کیش و ترانسفر و اینا فاکتور بگیریم تاااااا برسیم هتللل

یه کم زود رسیدیم, تا تایم چک این بشه رفتیم تو رستوران هتل ناهار بخوریم

این هتل رو آذر ماه با "م " اومده بودم, اون موقع یه هتل خوب بود نه عالى, غذاش خیلى عااالى بود اما مثلا بوفه و از این چیتان پیتانا نداشت, منو على هم تصمیم گرفتیم بیایم همین هتل که هم موقعیت خیلى خوبى داشت  و به همه جا نزدیک بود هم این که تصمیم گرفتیم از پولى که مامان بهمون داده یه کم سیو کنیم و هتل توووپ رفتن رو بذاریم واسه ماه عسل خاص بمونه

اماااااااا

رفتیم توى رستوران دیدیم یه بوفه و سالاد بار خوشگل چیدن  و من از این تغیرات کلى ذوق کردم, خداییش شکمو نیستما اما خوب خوشحال شدم همه چیز بهتر از دفعه قبل شده

یه کوچولو غذاهاى دریایى دفعه قبل بهتر بود, اما بازم خیلى خوب بود, من همش نگران بودم مامان و على خوششون نیاد, اما اکى بود

ولى وقتى رفتیم توى اتاق دیگه واقعااا به خوش شانسىمون ایمان آوردم, همه چیز هزاااار برابر بهتر از اتاقى بود که با دوستم داشتیم, از تمیزى و امکانات و سرویس دهى و نو بودن همه وچى تاااا چیزاى دیگه مثل دست شویى ایرانى داشتن:))))))))))

نخندین مهمه خوب آرامش بخشه :))))

اصلا انگار یه هتل دیگه بود، کلى خوشحال شدم که یه عالمه پول واسه فاز جدید هتل ندادم ولى همون کلاس و امکانات رو با کلى پول اضافه داریم :دى

بعد از نهار یه کم دراز کشیدیم و استراحت کردیم و رفتیم کنار دریا, ولى هوا اون روز افتضاح گرم بود و آفتاب تو فرق سرمون میتابید,  یه نیمچه ضد حالى هم خوردم اونجا و فهمیدم کلوپا رو از اسکله تفریحى جمع کردن و انتقال دادن به سواحل دیگه جزیره, واقعا کار بى خودى بود چون به نظر من کل شور و هیجان جزیره تو سواحل نزدیک اسکله تفریحى خلاصه میشد و این ساعت وقتى آدم میرفت لب دریا یه عالمه جت اسکى و کیبل تو آب و چتراى رنگى رنگى پاراسل تو هوا میدید یه هیجان فوق العاده اى داشت, منم خوشحال بودم هتل نزدیک اسکله هست هر روز یه چیزى سوار میشیم ولى دیگه اینجورى مجبور بودیم فقط یه بار بریم کلوپ چون دور بود و هر روز نمیشد رفت آمد کرد

هیچى دیگه یه چیزى خوردیم و له له زنان فرار کردیم تو تاکسى و رفتیم پردیس

من از چند روز جلو تر توى دفتر سبزمون یه لیست بلند بالا درست کرده بودم از کارایى که باید براى عروسى انجام بدیم و خریدایى که مونده, این لیست حدود چهارصد تا مورد داره تا حالا و هر روز بازم بهش اضافه میشه و پدر منو از استرس در آورده, واسه همین اصلا یکى از دلایل سفر کیش این بود که چند روز بودن با على و مامان فرصت خوبیه براى انجام خریدا و تبادل نظر واسه کاراى عروسى که البته دومى زیاد محقق نشد

واسه همین قرار بود سفرمون یه سفر ترکیبى باشه و هم به خرید برسیم هم فان داشته باشیم که خسته نشیم و خوش بگذره

آذر ماه که کیش بودم ظرفاى خیلى گوگولى خوشگلى از برند بى وى کى خریدم و وقتى برگشتم مامان اینقدر خوشش اومد که همش میگفت چرا بیشتر نخریدى و دل من هى مى سوخت, نمایندگیش هم فقط تو کیش هست و تهران که من نمایندگى تهرانش رو اصلا رازى نبودم و قشنگ سه چهار برابر بود قیمتاش و اصلا هم تنوع نداشت, این جورى بود که یکى دیگه از انگیزه هاى سفر بعدى ما به کیش خرید یه عالمه بى وى کى بود. اماااا وقتى رفتم تو نمایندگیش هرچى فکر کردم دیدم همه اونایى که نیاز داشتم و کاربردى بود همون دفعه قبل خریدم و الان هرچى بگیرم اضافه هست و منم از شلوغى خونه و کابینتا بیزارم و همیشه خونه ام تو تصوراتم یه خونه فوق العاده خلوت و سفید و ساده هست که یه جاهایى رنگاى لایت داره و کلى آرامش بخشه و اینا, هیچى دیگه با کمال شرمندگى و ترس و لرز به على و مخصوصا مامان اعلام کردم که الان دیگه اینى که پنج شیش ماهه داشتم غرش رو میزدم که میخوام میخوام و همه بسیج شده بودن برام پیدا کنن و کلى پدرمون در اومد نمایندگى هاش رو پیدا کنیم رو دیگه دیگه نمیخوام. هههه

به جاش کلى وسایل کوچیک برقى آشپزخونه با قىمتاى عااالی خریدیم 
بعد خرید اینا هم کلى باحال بود و فان داشت, به این صورت که مامان میرفت کلى مخ فروشنده رو به کار میگرفت و اسکلش میکرد تا من مدل مارکى که از قبل کلى تحقیقات انجام داده بودم و میدونستم که خوبه رو پیدا کنم, على کلى تو سایتاى مختلف قیمت رو چک میکرد که مطمئن بشیم خرید از کیش به نفعه و فقط بارکشى بیخود نیست, این وسط این قدر طول میکشید که یه چایى هم برامون میاوردن و بعد بلاخره چیزى که میخواستیم رو میخریدیم
شما هم خواستین مزدوج بشین همین جورى با اطمینان خرید کنید اگه وقت داشتین, اگه نه که مثل روز آخر سفر من هرچى به دستتون رسید وحشیانه بى توجه به قیمت و مدل رنگ بخرین که فقط از استرس لیست چهارصد تایى خلاص بشین یه کم : دى
یه کم دیگه خرید کردیم و برگشتیم هتل شام خوردیم و گفتیم بریم دوچرخه سوارى ولى اینقدر خسته بودیم که ترجیح دادیم بخوابیم و بجاش صبح خیلى زود بریم, منو على رو تخت دو نفره خوابیدیم و مامان روى اون یکى تخت کنارمون, چراغا رو خاموش کردیم و گند ترین شب سفرمون و کاابوس من شروع شد
فکر میکنید کابوس من چى بود, بلى درست حدس زدین, تو بغل على خوابیدن!!!! 
واى اون شب واقعا افتضاااااح بود, داشتم از خستگى روانى میشدم اما خواب نمیرفتم, اولش خوب بود, دوتامون چند سال انتظار یه همچین شبى رو میکشیدیم, چند دقیقه اول کلى کیف کردیم و آرامش داشتیم اما خواب نمیرفتیم, هیچ کدوم به این استایل جدید خوابیدن عادت نداشتیم, هى حالتمون رو عوض میکردیم فاییده نداشت, یه کم گذشت على گفت بیا یه کم جدا بخوابیم شاید خواب بریم, منم از خدا خواسته ازش جدا شدم و پشتمو کردم بهش راحت خوابیدم و داشتم خواب هم میرفتم اما یهو على اومد از پشت بغلم کرد گفت بدون تو خواب نمیرم و رااااحت گرفت خوابید و خواب هم رفت , واااى اون لحظه دلم میخواست کله اش رو بکنم که اینقدر راحت گرفته خوابیده و من دارم جون میکنم
واقعا لوس بازى نیست اینایى که میگم, خداییش خیلى حس گندى بود اون شب, واسه منى که باااااید حتما تو اتاقم تنهاى تتها باشم تا خواب برم و حتى صداى نفس کشیدن معمولى یه نفر دیگه کنارم بیدارم میکنه این که بین بازوهاى یکى قفل شده باشى و احساس نفس تنگى هم داشته باشى به خاطر وزن بازوهاش و فشارتم بده یعنى فاجعه واقعا
یه چند بار رفتم تو حالت خواب بیدارى اما على هى تکون میخورد پنج مین یه بار نمیذاشت خوابم عمیق بشه, نگاه کردم دیدم پاشو به حالت عمودى گذاشته و هى پاش میفته اون یه ثانیه بیدار میشه دو باره پاش رو بر میگردونه به همون حالت عمودى, یه زلزله سه چهار ریشترى پنج مین یه بار به تخت میده  باز راحت میخوابه, به صورتش نگاه میکردم دلم میخواست جفت پا برم تو شکمشااا اینقدر اعصابم خورد بود :دی به هر بدبختى بود تحمل کردم یک ساعتى تا اینکه على خواب بد دید و ناله کرد تو خواب و اسم داداشش که اصلا باهاش خوب نیست رو هم یه بار گفت, منم ترسیدم مامان بیدار بشه صداش زدم و بیدارش کردم اما درست بیدار نشد که, فقط یه جور یه کم عصبانى بهم گفت بخواب دیگه و من به اون حس گندم ترس از کسى که تو بغلش بودم هم اضافه شد
خب نمیدونم وسط خواب بیدارى چرا اون همه از على ترسیدم, فکر کنم میترسیدم از اینایى باشه که بیدارشون کنى بى اعصاب بشن حالت رو بگیرن, یا مثلا میترسیدم مامان هم مثل من باشه حسش و بیدار شده باشه, صبح بهم بگه خاااااااک با این شوهرى که انتخاب کردى و تو خواب ناله کرده, دقیقا اون لحظه به همین مسخرگى و احمقانگى بود افکارم 
یه کم که گذشت خواب على سبک تر شد و بازوهاشم سبک تر شد, خودمو از بین دست پاش نجات دادم رفتم دستشویى یه آب به صورتم زدم و برگشتم پیشش, اونم بیدار  بود, بهش گفتم باهام بداخلاقى کردى تو خواب, گفت هیچى یادم نیست و باز بغلم کرد ولى دیگه نخوابید و کلى باهام مهربونى کرد و لوس لوسیم کرد و یه کم بعد هم هوا گرگ میش شد, مامان رو بیدار کردیم که بریم دوچرخه سوارى و اون شب لعنتى بالاخره تموم شد

ادامه دارد.... 
 
 
الان که بعد از چند وقت این پستم رو خوندم تعجب میکنم که چرا اون شب این همه سخت  گذشته و این همه بد نوشتم از اون شب. احتمالا دو ماه دیگه بعد عروسی که باز کنار هم میخوابیم یادم میاد چرا سخت گذشته :دی

پنجشنبه 10/ 2/ 94

از صبح زووود بیدار شدم و بدو بدو با على رفتیم بیرون دنبال کاراى قبل از سفرمون, کلى خرید داشتیم و بیشترش هم مربوط به على بود, بر خلاف همیشه که تمام کارامو با برنامه پیش میبرم این بار همه چیز دقیقه نودى شده بود, باترى براى دوربین, لباس واسه على که با من ست بشه, کراوات قرمز براى عکسامون, باید یه جا میرفتیم خونه میدیدیم, کادو روز پدر براى باباى على و اووووه, کلى کار

تند تند کارامون رو انجام دادیم, ظهر خونه داییم نهار دعوت بودیم, یه جعبه شیرینى گرفتیم و پیش به سوى اولین مهمونى بعد از ازدواجمون

ته دلم دوست نداشتم برم, توى این مدت بلایى نبود که زندایى هام از شدت حسادت سرم نیارن, حتى روز عقد ولم نکردن و از اصابت ترکش هاى حسدشون در امان نبودم اما به روى خودم نیاوردم, گفتم به درک, من دیگه یه خانواده جدید تشکیل دادم و حقیقتا از لحظه عقد به بعد دیگه کاراشون و فتنه هاشون برام بى اهمیت شد, گفتم الان اگه نرم خونه داییم زنش برام فتنه میکنه که زنگ زدى با احترام خواهر زاده ات رو دعوت کردى ولى اون بهت بى احترامى کرد و نیومد, با خودم گفتم میرم اما انگار که اونا برام نا مرئى هستن و اصلا به روى خودم نمیارم, و خوب تا حد زیادى هم موفق بودم

این یکى دایى هم خداااا رو شکر زن مسخره اش رو میشناسه , قبلش زنگ زده بود که هماهنگ کنه ما یه ساعتى برسیم که خونه باشه و خودش برامون آینه قرآن بگیره, میدونست زنش از این کارا نمیکنه

اول مهمونى یه کم حرص خوردم که زندایى هام یه تبریک خشک و خالى که هیچ حتى نگاه هم بهم نکردن ولى بعد دیگه بى خیال شدم, حالا شاید بعدا تعریف کردم این کارا از کجا ریشه میگیره

خلاصه مهمونى هم با همه خوبى ها و بدى هاش تموم شد, بعدشم منو على خداحافظى کردیم و رفتیم خونه على اینا که من از پدر مادرش خداحافظى کنم و کادوى روز پدر که صبح خریده بودیم بدیم

خوب من اینجا با یکى دیگه از معجزات ازدواج روبرو شدم, قبلا شنیده بودم که بعد از جارى شدن خطبه عقد خیلى حس ها عوض میشه یا احساسات جدید واسه بعضى ها به وجود میاد, یکى از این احساساتى که من به وضوح تجربه کردم عوض شدن حسم نسبت به پدر و مادر على بود, راستش من تا قبل عقد هیچ وقت حس خوبى به باباى على نداشتم و گاهى حتى فکر میکردم این مسئله متقابله, یعنى باباى على هم حس خوبى به من نداره و این خیلى اذیتم میکرد, این اواخر در مورد مامانش هم با این که خیلى دوسش داشتم و اونم منو دوست داشت متاسفانه همچین حسى پیدا کردم, مخصوصا که تنها رفتن خونه على اینا واسه من همیییشه کابوس بود و به خودش هم گفته بودم که به هیچ وجه توى خونه شما احساس آرامش نخواهم داشت و تو باید بدونى که زیاد اونجا نمیام و همون کمش هم از سر اجباره, کاملا هم به خودم حق میدم و على هم بهم حق میداد چون رفتارایى شده بود که هم من هم على اونا رو واقعا مستحق همچین تصمیمى میدونستیم, هرچند که بعدا تغییر رویه دادن اما حس من عوض نشد

ولى اون روز بر خلاف تصورم توى خونه على اینا کاملا آروم و اکى بودم و بر خلاف دفعه قبل هیچ چیز خشک و رو اعصاب نبود, حس میکردم احساسم نسبت به خانواده همسرم از دیروز بعد از عقد تغییر کرده و عجیب تر این بود که متقابلا همین تفاوت رو هم به وضوووووح در اونا میدیم و از کارا و توجهى که بهم میکردن این جورى برداشت کردم که اونا هم منو دوست دارن و خوشحال و آروم هستن

امیدارم حسم درست باشه و ماندگار

بعدشم که دیگه على منو رسوند خونه و تا نصفه شب مشغول جمع کردن وسایلم و آماده شدن واسه سفر بودم 


ادامه دارد...

 

دیشب خواب میدیم بلاگفا درست شده! توی خواب تند تند وارد وبلاگم شدم و با عجله داشتم پست میذاشتم 

صبح که بیدار شدم دیدم دیگه خیلی داره بهم فشار میاد و اینجا رو ساختم اما بازم بهم نمیچسبه. دلم آرشیو قالب ساده و سفید خودمو میخواد که الان نه حال درست کردنش هست و نه وقتش  

توی گوشیم چند تا نوت داشتم. ادامه خاطرات بعد از عقدمون و سفرمون و ... خوب با همون روال ادامه میدم تا برسم به امروز

به هر حال فعلا موقتی بنویسم تا بلاگفا درست بشه