-گاهی خاطرات یهو یه جور عجیب غریبی وقتی که حتی اصلا مشغول فکر کردن بهشون نیستم و ذهنم درگیر چیز دیگه ای هست بهم هجوم میارن. ناگهان جلوم یه تصویر زنده و پر از جزئیات میبینم و شوکه میشم که این از کجا اومد؟ 

یه جمله یه جا خوندم در مورد اولین تجربه  ترس به معنای واقعی 

یه دفعه یه خاطره اومد جلوی چشمام

نمیدونم چند ساله  اما خیلی کوچیک بودم،با مامان توی یه فروشگاه بودیم، من داشتم بازی میکردم بین قفسه ها و یه دفعه حس کردم مامانم نیست

حس وحشتناکیه گم شدن، فک کنم اولین باری بود که واقعا ترس رو با تک تک سلول هام حس میکردم، گریه میکردم و با چشمای وحشت زده دنبالش میگشتم تا اینکه دیدمش. یه جا ایستاده بود و بهم نگاه میکرد و میخندید. اصلا گم نشده بودم و تمام مدت اون داشته به من و عکس العملم در مواجهه با اولین تجربه ترس نگاه میکرده

نمیدونم چرا بعضی وقتا مامانا بدجنس میشن :|

هنوزم هر بچه ای میبینم که مامان باباش رو توی یه جای شلوغ گم کرده میرم پیشش و سعی میکنم آرومش کنم و دلم میخواد براش بمیرم


- شدم مسئول برگزاری جشن فارغ التحصیلیمون. خوشحالم، هی تصویر اون قسمت از حیاط دانشگاه که جلوی دانشکده فنی بود و منظره پاییزی بی نظیری داشت میاد جلوی چشمم و دلم ضعف میره واسش. لباس مناسب دانشگاه ندارم ولی، خیلی وقته که لباس بلند و گشاد نخریدم و حوصله اینکه با لباسای موجود برم دانشگاه و از همون بدو ورود اعصابم خط خطی بشه رو ندارم . دلمم نمیاد برم فقط واسه دو سه بار دانشگاه رفتن لباس بخرم، احتمالا مجبورم برم سراغ لباس های قدیمی و البته کلی خاطره

چی بهتر از این؟


- توی سفر دائم وقت و بی وقت یه تصویر میومد جلوی چشمم، اینقدر واضح که میترسیدم ازش حتی

نشسته بودم صندلی عقب ماشین، یه دختر بچه حدودا سه ساله  بین دوتا صندلی جلو رو به من ایستاده بود، لباس محلی چین دار زرد تنشه و موهای خرمایی نرم داره، با پوست گندمی و صورت گرد و نمکی و چشمای قهوه ای که بهم خیره شدن 

دوسش دارم و در عین حال برام وهم آوره

در کمال تعجب حس میکنم این روزا دلم مادر شدن میخواد. منی که از بچه متنفر بودم و از مادر شدن وحشت داشتم! 

گاهی فکر میکنم اگه روزی مادر شدم و بچه ام خوشگل نبود دوسش دارم؟ :| 

در مورد این حسم با کسی حرف نزدم و نخواهم زد، فکر میکنم گذرا باشه و نسخه ای نیست که الان پیچیدنش درست باشه واسه زندگیم

ولی اون هنوزم بهم خیره شده... 

بچه که بودم همیشه به این فکر میکردم کاش یه قرص وجود داشت که آدم میخورد مشکلاتش حل میشد و الان بعد از چند سال یه این آرزوی خنده دارم رسیدم! 

روزاایی که گذشت  اتفاقات خوبی به همراه داشت، هرچند که ظاهر بعضیاش بد بود اما تاثیر و نتیجه اش توی زندگیم خیلی خوب بود 

حدود دو ماه پیش یه دعوای شدید داشتیم. دوتامون مقصر بودیم  من میدونستم اشتباه کردم ولی نمیدونستم چه اشتباهی 

تصمیم گرفتیم یه مدت دور باشیم و خب این دور بودن  به خیلی از سوال های توی ذهنم جواب داد 

بابت مسائل حل نشده بینمون تصمیم گرفتیم بریم پیش مشاور و این شاید بهترین اتفاق زندگیمون بود توی این مدت و خیلی چیزا برامون حل شد

بهم گفت که علائم افسردگی  دارم و به همه خانوما بخاطر مسائل هرمونیشون پیشنهاد مصرف یه داروی سبک بی خطر میده و بهتره یه دوره امتحانش کنم 

و من نکردم! چون اعتقاد داشتم باید در برابر مشکلات سخت و آبدیده بشم و راه گریزی برای خودم باقی نذارم !

توی جلسات به دروغ میگفتم دارم مصرف میکنم و متعجب میشدم از اینکه مشاورمون کاملا متوجه دروغ من میشه و از خودم میپرسیدم یعنی اینقدر تاثیر داره؟ 

بعد یه مدت شروع کردم به بی نظم خوردنش چون میترسیدم عادت کنم بهش، حالم خیلی خوب بود و واقعا تاثیر گذاشت اما میگرن و سردردهای وحشتناکم برگشت 

یه روز بعد ۴۸ ساعت بدون وقفه درد وحشتناک رفتم عوارضش رو سرچ کردم و فهمیدم بی نظم خوردنش باعث تشدید سردردهای میگرنی میشه و نوشته بود برعکس بقیه داروهای ضد افسردگی وابستگی نمیاره و برای خانومایی که دچار سندروم پیش از قاعدگی هستن به عنوان یه دارو سبک و بی خطر به شدت توصیه میشه. و اینکه یکی از عوارضش کاهش وزنه :)) 

 و دیگه حاضر شدم منظم بخورم 

خب من خودم از ماه دهم زندگی مشترک فهمیدم که دچار افسردگی بعد از ازدواج که البته مشکل شایعی هم هست شدم ولی جدی نمیگرفتمش 

ماه نهم دقیقا عین درد زایش بود برام، یه آشفتگی روحی وحشتناک داشتم و بعدش یه دفعه آروم شدم و از اون حالت بحرانی که اون ۹ ماه داشتم در اومدم و رفتم در مورد مشکلاتم چند تا مقاله خوندم و فهمیدم چه همه اوضاعم خراب بود، یعنی از علائم افسردگی بعد از ازدواج من همه موارد رو داشتم که هیچ توی بالاترین سطحش هم بودم  و فهمیدم که شرایطی که من توش زندگی مشترک تشکیل دادم چه همه زمینه ساز بوده واسه افسردگی بعد از ازدواج 

 از اون موقعی که اینا رو فهمیدم خیلی آروم تر شدم  چون دیگه متوجه شدم این مشکل من فقط مال من یه نفر نیست و دلیل داشته و خیلی های دیگه هم دچارش میشن و تا حدی اون فشار وحشتناک از روم برداشته شد 

اما خب  انگار ترکش هاش مونده بود و ما تقریبا هر ماه دقیقا روزای قبل از قرمز شدن تقویمم بحث داشتیم که البته خیلی هم کوتاه و سطحی بود نرمال بود بحث هامون اما من واقعا تحت تاثیرش قرار میگرفتم و حالمو بدتر میکرد

بعد ولی از وقتی که این قرص رو خوردم اینقدر حالم خوب شد، اینقدر یهو قشنگی های زندگی که تاحالا نمیدیدمشون به سمتم هجوم آوردن و یه دفعه تمام مشکلاتمون حل شد که  میگم ای کاش زودتر دنبال درمان میرفتم و الکی یک سال حروم نمیشد 

حس میکنم من همیشه حتی زمان مجردی هم زمینه این افسردگی رو داشتم چون هیچ وقت تو زندگی این همه آرامش و احساس رضایت از زندگی رو  تجربه نکرده بودم

اصلا برام مهم نیست با گفتن اینا تصویری که توی ذهن خواننده هام داشتم شاید تبدیل بشه به تصویر یه آدم مشکل دار که داروهای ضد افسردگی مصرف میکنه و البته ایرادی هم بهشون وارد نیست چون خودمم قبلا همین حس رو داشتم و دلم نمیخواست دارو مصرف کنم ولی الان که رفتم تو دل این اتفاق میفهمم چه دیدگاه بیخود و بی ربطی بوده 

مصرف این داروها برای یکی مثل من دقیقا مثل خوردن یه مسکنه وقتی سر جلسه امتحانی و مثلا دلدرد شدیدی داری نمیتونی به سوال ها جواب بدی، بعد که مسکن رو میخوری و دردت آروم میشه تازه قدرت فکر کردن به سوال ها رو پیدا میکنی و دیگه راحت و بی دغدغه میتونی جواب ها رو دونه دونه کشف کنی و البته خدا رو شاکرم که مشکلم حاد نبود و سبک ترین و پیش پا افتاده ترین  داروهای توی این زمینه مشکلم رو حل کرد و حالم رو خوب

احساس میکنم تاحالا یه پرده جلوم بوده و نمیتونستم حقیقت رو ببینم و الان تازه با کشیده شدن اون پرده وارد یه دنیای بزرگ و هیجان انگیز شدم و باید برم کشفش کنم 

واقعا بی اغراق حس میکنم با برداشته شدن اون فشار قدرت فکر کردن پیدا کردم  و اعتقادام به خیلی چیزا عوض شد 

اون زمان افسردگی یه چیزی که خیلی حالم رو بد میکرد فکر کردن به پول بود، من معتاد شده بودم به تصویر سازی های غیر واقعی و دور از ذهن با توجه به شرایطم در مورد پولدار شدن و توی دنیای واقعی وقتی میدیم چه همه فاصله دارم با تصویر سازی هام حالم بد و بدتر میشد و هی غر میزدم به زمین و زمان 

تا اینکه یه بار یه جمله خوندم و خیلی روم تاثیر گذاشت، اینکه آدم یا برای رسیدن به آرزوهاش تلاش میکنه یا هنوز نابالغه 

خیلی سطحی و کلیشه ای هست نه؟ یه چیزی که همه میدونن ؟ 

خب توی اون شرایط من اصلا سطحی و کلیشه ای نبود، آخه من آرزوهایی داشتم که مثلا شاید از بین ۱ ملیارد نفر فقط یک نفر اون شرایط رو داشت:))  یه زندگی رویایی دور از ذهن 

شروع کردم به واقعی آرزو کردن و دست از فانتزی های عجیب غریب برداشتم 

این مرحله شاید الان برای کسی که این جمله ها رو میخونه خیلی سطحی و آسون بنظر بیاد اما من واقعا پدرم در اومد تا به این مرحله برسم و قبول کنم که حداقل الان وقت داشتن رویاهای فضایی نیست و باید برم توی دل واقعیت

شروع کردم به راه های عملی فکر کردن و تحقیق و جست و جو، و به خاطر شرایط اقتصادی الان جامعه هی با شکست مواجه شدم و حالم بدتر شد . یه وقتایی هم یه یکم حالم بهتر بود هی میگفتم خدایا ما که پول داریم چرا همش فکر میکنم نداریم و چرا اینقدر اوضاعم داغون شده و اینا و تمام مشکلات رو حواله میدادم به پول

ولی وقتی شروع کردم به خوردن منظم اون دارو از خدا خواستم حقیقت رو برام آشکا  کنه، خودم میدونستم دارم با هر لحظه و هر ثانیه فکر کردن به پول گند می زدم به زندگیم اما نمیدونستم چطور باید خودمو قانع کنم که همه چیز پول نیست 

نمیدونم ولی حس میکنم خدا توی زمینه هایی که براش خرجی نداره خیلی مهربون تره و زودتر به خواسته مون پاسخ میده:)) 

من هروقت خواسته ای در زمینه آگاهی و پیدا کردم حقیقت از خدا داشتم یه جور عجیب غریب و سریعی بهش رسیدم که خودمم تعجب کردم، و الان واقعا اعتقاد دارم آگاهی داشتن و پی بردن به حقایق زندگی بزرگ ترین نعمت خداست حتی بزرگ تر از نعمت سلامتی 

به محض اینکه همچین چیزی از خدا خواستم با آدمی آشنا شدم که دقیییقا شبیه زندگی رویایی من بود از نظر مسائل مالی

کسی که مثلا کوچکترین جلسه کاریش توی وزارت خونه و آستان قدس و سفارت های مختلف بود، کسی که واسه خرید لباس میرفت لندن مثلا! هزینه سه چهار وعده غذاییش شاید اندازه درآمد کل ماه همسر من بود، صبح که از خواب بیدار میشد شیرجه میزد توی استخرش که منظره کوهستان و طبیعت بود و معلم خصوصی  از یه ارگان مهم و حیاتی کشور داشت واسه سگش :)) 

بعد میدونین بزرگ ترین مشکل زندگی این آدم در حال حاضر چی هست؟ 

پول! 

مشکل که میگم نه فک کنین از این مشکلات رمانتیک مالی که مثلا این ماه نتونه برای خرید لباس بره لندن ها 

مشکلات مالی وحشتناک که من یکی عمرا بتونم تحمل کنم 

مثلا فک کنین طرف هزار تا ملک داره که هرکدوم قیمت ملیاردی دارن بعد اینقدر پول نداره الان بره برای خودش غذا بخره سیر بشه و توی خونه هم هیچ چیز برای خوردن نیست و  میره از غذای سگش میخوره :|

یا مثلا خدمتکار افغانی از نظر اون سطح پایینش میاد بهش میگه آقا خواهش میکنم دیگه حوله جدید بخرین قبلیه خیلی پاره شده و داره قارچ می زنه و طرف خودش میخنده میگه من سطح استانداردهای زندگیم حتی از کارگر افغانیم هم پایین تره:| 

و کلیی مثال های باور نکردنی و جالب دیگه حوصله ندارم بگم:)) 

بعد آشنا شدن با این آدم واقعا دیدگاه منو تغییر داد نسبت به پول 

دیدم ای بابا این آدمی که زندگیش یه زمانی واسه من آرزو بود کیفیت زندگیش از من خیلی پایین تره که 

منکر امکاناتی که داره نمیشم اما چیزی که مهمه اینه که این آدمم دقیقا مثل من بخاطر پول آرامش نداره و هی میگه خدا از مشکلات زندگی قسمت مشکلات مالیش رو نصیب من کرده!

وقتی  دقیقا چیزی که آرامش زندگی رو از من گرفته بود مشکل هر لحظه و هر ثانیه یه مولتی ملیاردر هست یعنی چی؟ یعنی کار از جای دیگه میلنگه 

البته بنظرم این چیزا رو هرکسی خودش به تنهایی باید بهش برسه و گفتن دیگران فقط حکم عنوان کردن کلیشه ها و جملات شعار گونه داره و منم فقط دوست داشتم سیر نگاهم به زندگی رو اینجا واسه خودم ثبت کنم و اصرار ندارم به کسی چیزی رو بفهمونم آخه فاییده نداره و زمان فهمیدنش که نباشه من خودمو بکشم هم نمیفهمه، مثلا مامان خودم با اون سنش وقتی این حرفا رو باهاش زدم جبهه گرفت و از اون روز دیگه قول دادم به خودم این کشفیاتم رو بازگو نکنم:)) 

خلاصه که این همه تعریف کردم که بگم فعلا حالم خوبه و آرامش دارم و واقعا خیلی از ثبت کردن مراحل مختلف زندگیم لذت میبرم 

اصلا نمیدونم در آینده حالم و جهان بینی ام چطوری بشه شاید حتی پست بعد بیام متضاد اینا رو بنویسم اما در حال حاضر بخاطر آرامشم خدا رو شکر میکنم :) 




رفتیم سفر. خیلی خیلی بهتر از اونی شد که فکر میکردم 

یه هتل فوق  العاده ساحلی باعث شد دو روز تعطیلات تاسوعا و عاشورا حوصله مون سر نره و صبح تا شب شنا کردیم . من برای اولین بار توی دریا شنا میکردم و همیشه میترسیدم یه چیزی گازم بگیره یا نیشم بزنه ولی این بار که اولین تجربه شنا با علی بود حسابی بهش تکیه و اعتماد کردم و دائم بهش آویزون بودم :))

منظره دریا وقتی که آب تا زیر گردنته عاااالیه، مخصوصا غروب که دیگه فوق العاده هست.  تا شب توی آب بودیم و شب که میشد دراز میکشیدیم روی آب و ماه رو نگاه میکردیم و بعد از ربع ساعت که میخواستیم بلند بشیم دیگه پاهامون به کف دریا نمیرسید به خاطر مد و خلیی تجربه هیجان انگیز بامزه ای بود

روزی هزار بار میرفتیم شنا و بعد دو قدم اون طرف تر دوش میگرفتیم و روی تخت ولو میشدیم و باز تا جون میگرفتیم شیرجه میزدیم تو دریاا اینقدر که روز آخر من دریا رو میدیدم حال تهوع پیدا میکردم و فکر کنم دریا زده شده بودم

صبحانه های هتلی عاااالی و هرشب مراسم آتیش بازی و نورافشانی که دیگه تبدیل شده به یه رسم خانوادگی وقتی که دور هم جمع میشیم 

چون اتاق هامون جدا بود و ما یه روز زودتر رفتیم و کاری به کار هم نداشتیم مشکلی پیش نیومد خدا رو شکر و دلخوری کنتاکتی نداشتیم با اون دو نفر

وااای هتلمون بی نظیییر بود . قبل رفتن اسمش رو سرچ کردم عکساش رو ببینم و توی سایتا نوشته بود بهترین هتل اون شهره در حال حاضر و البته خیلی گرون واسه جیب ما ولی چون از یه سهمیه ای که مال داییم بود استفاده کردیم خیلی خیلی ارزون شد وگرنه که عمرا میتونستیم اون همه اونجا بمونیم و حسابی حال داد مفت مفت رفتن به یه هتل عاالی  واسه من خسیس :)) 

واسه همین که پول اقامتمون سیو شده بود کلیی تونستیم خرید کنیم و من چیدمشون روی میز نهار خوری و هی نگاه میکنم به خریدام و هی ذوق میکنم و هی دلم نمیاد برم جاشون بدم توی کمدم :)) 

یه اتفاق بیخودی که هربار توی سفرای دسته جمعی خانوادگی می افته اینه که من هرررررچی میخرم زنداییم زودی میره عین همون رو میخره و اعصاب منو خورد میکنه در این حد که اون موقع ها که زیاد باهم سفر و خرید میرفتیم بعدش تا چندین ماه هی اتفاقی توی مهمونیا لباسامون شبیه هم میشد و خلاصه دائم در حال تقلید کردن از من و کارام و خریدام و هرچی که فکرش رو بکنید بود 

بعد من اونجا یه وافل ساز خریدم و اونم تا فهمیدم رفت مثل همیشه عینش رو خرید و میدونید چی شد؟ 

من همونجا امتحانش کردم دیدم زیاد جالب نیست کیفیتش و چیز بیخودی بوده ولی از اونجایی که میدونستم زنداییم میره همین امشب عینش رو میخره در کمال بدجنسی بهش نگفتم خوب نیست تا اون باشه دیگه ادای منو در نیاره و اونم رفت دقیقا مثل وافل ساز من خرید و کلی با این حرکت خودم حال کردم:)) 

دیروز صبح که دیگه برگشته بودیم علی نرفت سر کار و موند خونه استراحت کنه ، صبح وقتی خواب بودم اومد آروم کنار گوشم میگفت عزیزم پاشو بریم رستوران هتل صبحانه خوشمزه بخوریم بعدش بریم شنا توی دریا

تا چند ثانیه گیج و منگ بودم و نمیدونستم کجام :)) 


دارم دنبال کار میگردم، امیدوارم مثل همیشه خدا بهترین ها رو سر راهم بذاره


 امروز بالاخره بعد از هزار سال حرفایی که توی دلم مونده بود رو به یکی از آدمای خاکستری مایل به سیاه زندگیم زدم!

نمیگم سیاه چون هنوزم امیدوارم اشتباه از خودم بوده باشه و اون آدم به اون بدی که من فکر میکنم نباشه و اینکه تنها آدم سیاه زندگی من همه میدونن کیه و هنوز کسی رو به سیاهی اون ندیدم و امیدوارم نبینم 

هرچند که  اون مورد خلکستری مایل به سیاه  اشتباهاتش رو قبول نکرد و منم اصلا توقع همچین چیزی رو نداشتم و میدونم اقدامی هم در جهت جبرانش نمیکنه اما همین گفتنش آرومم کرد. اینقدر سکوتم برام سخت بود که امروز بعد از سال ها که شکستمش حس میکنم به معنی واقعی خالی شدم، راحت شدم و آرومم 

 باورم نمیشه کسی که در یه مورد خیلی مهم و حیاتی دروغ گفته و وقتی بعد از سال ها سکوت من خودش مجبورت میکنه دروغش رو به روش بیاری با  کمال پر رویی میگه حالا واسه تو چه فرقی میکرد حقیقت رو میدونستی!

امروز به مامان میگفتم من نمیدونم چرا نسل شماها حداقل ۶۰ درصد آدماش نمیشه باهاشون حرف زد، هی حرف تو حرف میارن و بحث و عوض میکنن و جوابای بی ربط میدن. واقعا چرا؟ نمیگم توی رده سنی ما اصلا نیست ولی خیلی کم تره این اخلاقا. خلن آیا؟ یا سیاستشون برای در رفتن از قبول اشتباهه؟ 

هرچند که علی بهم گفته بود صحبت کردن با این آدم خروجی نداره بس که جوابای بی ربط میده اما بازم برای منی که روز شب حرص میخوردم بابت حرفای ناگفته ای که روی زندگیم هم  تاثیر میذاشت خوب بود

بهش گفتم شما یا اصلا به حرفای من گوش نمیکنی و متوجه نمیشی یا آگاهانه داری با این روش خودت رو با ترفندی که فقط خودت قبولش داری تبرئه میکنی، گفتم من با توجه به شناختی که از شما دارم ابدا انتظار منطقی برخورد کردن و قبول اشتباهات رو ندارم ولی همین که میدونم بعدا توی سکوت به حرفام فکر میکنی و وجدانت بهت حمله میکنه برام کافیه 

گفتم من مدت زیادیه که سکوت کردم و امیدوار بودم ارزشی برای سکوتم قائل بشین ولی متاسفانه دیدم روز به روز بیشتر پیشروی میشه و منم دیگه نمیتونم به از خود گذشتگی و سکوت کردن ادامه بدم 

بعد که برای مامانم تعریف میکردم و میگفتم مامان با اینکه این صحبت های من هیچ تاثیر مثبتی نذاشته و نمیذاره روی رفتار و کردار این آدم اما همین که بعد از مدت ها گفتمش کلی آروم شدم و احساس سبکی میکنم. مامان میگفت این همه عقده کرده بودی یعنی؟ حالا اصلا اون آدم قدر سکوت تورو دونست که به خاطرش اون همه اذیت شدی؟ برعکس طلب کار هم بود که چرا زودتر نگفتی و از همون سکوتت علیه خودت استفاده کرد 

با خودم فکر میکردم واقعا چرا؟ اصلا این آدم مگه چقدر ارزش داشت که من این همه مدت هی بی احترامی دیدم، دروغ شنیدم و سکوت کردم که مثلا چی بشه؟ آدم در مقابل کسی سکوت میکنه که ارزشش رو داشته باشه، از حد خودش فراتر نرفته باشه و سکوت تورو پای نفهم بودنت نذاره نه کسی که اینقدر احمقه که طلبکارانه میگه خوب دروغ گفتم که گفتم چه فرقی برای تو میکرد دونستن حقیقت؟ آخه لامصب فرقش به قیمت تمام زندگی و آینده من بود 

 امروز با همه اعصاب خوردیاش روز خوبی بود هرچند که فهمیدم از اونی که فکر میکردم خیلی تنها ترم ولی مهم نیست، من به قدرت خدا ایمان دارم،  اگه قرار باشه موهبتی سر راهم قرار بده بنده اش نمیتونه راه رو سد کنه 




چهار سال پیش حوالی همین روزها توی سرمون پر از فکر های جور واجور بود . شبا با هم بیدار میموندیم در حالی که بازهای المپیک رو میدیدیم هی به هم میگفتیم به نظرت المپیک بعدی هم بازی ها رو باهم میبینیم؟ 

روزایی که گذشت توی خونه کوچیک ما پر از شور هیجان المپیکی بود و همراه با اون اولین سالگرد ازدواجمون رو هم جشن گرفتیم و هر روزش یاد استرس های چهار سال پیش افتادیم و خدا رو شکر کردیم ...