این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

الان که فکر میکنم میبینم از همون اول انگار از من متنفر بوده، از همون بچگی،گوشه ای از اولین خاطراتم‌ همیشه به نگاه  همراه با تنفرش اختصاص پیدا کرده و تفاوت فاحشی که توی رفتارش با منو و سایر بچه ها موج‌ میزد 

و دیدگاه و منطق خودشم داشت بابت رفتارش با من و این رو بارها از زبون خودش شنیدم

یه مدت ولی خیلی خوب شد، شاید از زمان ازدواجش، بهم خیلی محبت میکرد اما حالا که بعد چند سال اون اتفاقات افتاد حس میکنم هیچ وقت محبت و دوست داشتنش واقعی نبوده. احساس مسئولیت؟ ترحم؟ به من ؟یا مامانم؟ یا هردو؟ 

ولی چیزی که چشمام  رو خیس میکنه و قلبم رو میشکنه رفتار اون نیست! رفتار خود احمقمه که اون همه دوسش داشتم و احتمالا دارم! دلم خیلی برای خودم میسوزه  که این همه وابسته و احمقم 

امشب نمیدونم چرا این فکرا بهم هجوم آورده، یه حس گند بین خیانت یا تجاوز یا فقر یا نمیدونم چی اما خیلی حس بدیه  و حسابی اعتماد بنفسم رو ازم میگیره 

به این نتیجه رسیدم که من توی بعضی از موارد  شخصیت بیخیالی هستم، درسته که گاهی از خودم راضی نیستم و هی توی هزاار تا مسئله ۹تنبلی میکنم اما خب این جزئی از شخصیت منه که باعث شده بتونم سختی ها رو تحمل کنم 

کی میدونه یه بچه ۸ ساله که نصف شب یواشکی حرفای بزرگ تر هاش رو گوش میکرده و با گوش خودش میشنوه که یکی از اعضای خونه ای که توش زندگی میکنه به یکی دیکه میگه چه همه ازم متنفره چون احساس میکنه من جلوی خوشبختی خواهرش رو گرفتم چی میکشه؟ و این که توی تماااام رفتار هاش تنفرش رو به نمایش میذاشت

من از همون روزا یاد گرفتم وانمود کنم که اصلا برام مهم نیست تا حداقل حس ترحم بقیه رو برانگیخته نکنم و غرورم بیشتر شکسته نشه 

یه عکس هست مال خیلی سال پیش، زمانی که من شاید پنج‌ساله بودم و پسر داییم‌ دو ساله، اون موقع دوربین‌عکاسی فیلم داشت و تعداد محدود عکس میگرفت، عکس که‌همینجوری هدر نمیدادن، عکس تکی زیاد نبود، همیشه همه‌ سعی میکردن‌ توی عکس باشن و اکثر عکس ها دسته جمعی بود 

اون روز رفته بودیم پیک نیک، همه بودن، از اول تا آخرش داشت با پسر داییم‌‌ بازی میکرد و من توی‌سکوت نگاهشون میکردم، خودمو مشغول میکردم که بقیه دلشون‌نسوزه بگن به منم توجه کنه، متنفر بودم و هستم از تحمیل شدن

بعد پسر داییم‌ رو بغل کرد و گفت از ما دوتا یه عکس بگیرین و رفت ژست گرفت، و صدای عکاس‌ که‌میگفت بیا یه‌کم‌این طرف تر که منم توی‌عکس‌باشم‌ و من‌که‌ داشتم‌از بغض خفه میشدم‌ولی با چمن‌ها بازی‌میکردم‌ و سعی میکردم‌خنگ جلوه کنم و بگم‌ مثلا من‌نفهمیدم‌ اضافه و دوست نداشتنی هستم 

حالا یه دفعه یادم اومد که همین الان هم همیشه  ناخوداگاه ادای ادمای خنگ رو در میارم  و وانمود میکنم نمیفهمم که داره بهم بی احترامی میشه ، جالبه با نوشتن اینا فهمیدم ریشه این رفتارم چیه. من عاشق این ریشه یابی های رفتاری ام، اگه قرار بود جز معماری رشته دیگه ای انتخاب کنم قطعا کشیده میشدم سمت روان شناسی و علوم رفتاری 

داشتم میگفتم، اون عکس هنوز هست و هربار با ورق زدن آلبوم کلی بهش نگاه میکنم و قلبم به درد میاد، هیچ کس هیچ کس هیج کس درک نمیکنه چه همه سخت بوده برام این چیزا و چه کودکی زجر آوری داشتم 

ولی من با همین تظاهر کردنا و نمایش نفهم بودن تونستم از کودکیم لذت ببرم هرچند که این خاطرات همیشه فریم به فریم باهام هست و هیچ وقت فراموش نمیشه 

آره انگار هیچ وقت دوستم نداشته، هنوزم ته نگاهش تنفری هست که با ترحم قاطی شده، گاهی تنفر پیروز میشه و گاهی ترحم و غذاب وجدان، همه این سال ها همینجوری بوده و من احمق دوسش داشتم و دارم

ای کاش اینقدر جرات داشتم که میتونستم یه روزی این نوشته ها رو همراه با اون عکس براش بفرستم و بگم من خنگ و احمق نبودم و نیستم، اما طبق معمول ترس از مورد ترحم قرار گرفتن و تحمیل شدن بهم اجازه نمیده


دلم میخواد یه چکش بردارم مغزم بکوبم از نو بسازم


خیلی از مامان علی دلخور بودم، هنوز نتونستم بعضی تفاوت ها رو قبول کنم و باهاش کنار بیام، گاهی  یادآوری بعضی اخلاق هاشون واقعا عصبیم میکنه و حتی  پشمون و سرخورده!

این جور مواقع چیزی که بیشتر از هرچیزی خوردم میکنه اینه که هی فکر میکنم اگه اطرافیان بفهمن خانواده همسرم باهام همچین رفتاری کردم چه همه ضایع میشم، این فکر واقعا روانی کننده هست و من مازوخیسمی هیییی توی ذهنم دوره اش میکنم

و امشب  هم بعد از چند وقت دوباره اون حس گند اومد سراغم، عصبانیت و نفرت برای چند ساعت همه مغزم رو گرفته بود 

کلی جلوی خودمو گرفتم که با علی در این مورد حرف نزنم، حداقل امشب نه، بذارم وقتی آروم تر شدم، هرچند که چند تا تیکه آبدار بهش پروندم و اونم مثل همیشه رد داد و وانمود کرد نمیفهمه چی میگم و عصبانی ترم کرد... 

بعد ولی الان موقع خواب یه تجربه جدید داشتم، صفحه اینستا جلوی چشمم بالا پایین میشد ولی من هیچی نمیدیدم، فقط انگشتم طبق عادت حرکت میکرد

سعی کردم به خوبیاش فکر کنم، هرچنداولش  کم بود و سخت، ولی کم کم موتور مغزم راه افتاد... اون روز که صبح زود زنگ زده بود اولین نفر تولدم رو تبرک گفته بود، اون شب که موقع شام هی به علی میگفت از تیکه های خوشمزه کله پاچه برای خانومت لقمه بگیر و بذار دهنش، وقتی که فهمیده بود کشک تازه دوست دارم و برام خریده بود، هدیه هاش، وقتایی که برام میگو و ماهی و ... پاک میکنه میفرسته چون من از پیچیدن بوی این چیزا توی خونه بدم میاد و ...

خب شاید اندازه انگشتای دست باشن  و به اندازه یک سال و اندی همسر پسرشون بودن کم،  اما بالاخره هست و نمیشه نادیده گرفت، به اندازه ای هست که فکر کردن بهش یه دفعه بشه یه پارچ آب سرد روی آتیش شعله ور خشمم 

حالا خوبم، آروم شدم، حس میکنم دارم کم کم راهش رو یاد میگیرم، راه آروم کردن خودم وخاموش کردن شعله خشمم توی این جور مواقع

کار ندارم ایشون سزاوار بخشش من هست یا نه ، کاری هم به چرتکه انداختم ندارم که مثلا واسه هرکدوم از اون لطف هایی که بهم شده من چندین برابر پس دادم،  مهم اینه که من سزاوار آرامشم و حقیقتا هیچی تو دنیا از داشتن آرامش برام مهم تر نیست 

گیرم که واسه به دست آوردنش مثل اوسکولا بشینم واسه خودم خوبی های کسی که امروز بهم بد کرده رو بشمرم، چه فرقی میکنه؟ نتیجه همونیه که من میخوام 

الان توی زندگیم به نقطه ای رسیدم که حس میکنم بزرگ ترین اولویت زندگیم احساس آرامش هست و برای داشتنش دارم حسابی تلاش میکنم و موفق هم بودم تا حدی...

خدایا یادم بمونه امشب رو لطفا 



اتاقمون رو جابجا کردیم، اون روز میگفت حس میکنم دوباره دیسکم میخواد اذیتم کنه و یهو پاشد جعبه ابزارش رو آورد و رفت سراغ جابجایی اتاق، بهم میگه تا قبل از اینکه دردم شروع بشه باید کاری که میخواستی رو برات انجام بدم :)

حالا شبا پرده ها رو میکشم  و خیره میشم به ستاره ها تا خواب برم 

الان بعد یک هفته میدونم کدوم ستاره چه ساعتی از شب طلوع میکنه و چه ساعتی غروب میکنه، آسمون شب توی ساعت های مختلف رنگش متفاوته و ... 

هرشب قبل خواب وقتی که خیره شدم به ستاره ها به این فکر میکنم که ده سال، صد سال یا هزار سال قبل آدما مثل الان من این ستاره رو میدیدن ، انیشتین، هیتلر، محمد رضا شاه، ادیسون یا حتی پدر بزرگم که الان خیلی ساله دیگه پیشمون نیست هم روزی به این ستاره خیره شدن 

خیلی برام جالبن این ستاره های ابدی

بعد به این فکر میکنم که ما آدما چه همه فانی هستیم و گاهی یادمون میره این مسئله رو 

اتفاقی افتاد که حس میکنم دیگه از مرگ نمیترسم و خدا رو هزار بار شکر میکنم بابت اون اتفاق

با این فکر ها خواب میرم و وقتی هم که خواب رفتم هی از خواب میپرم و ناخواداگاه رنگ آسمون رو چک میکنم و ستاره ها رو حضور غیاب :)) 


صبح ها که قبل رفتنش سر کار میاد یه پتوی دیگه میندازه روم و گونه ام رو میبوسه مشامم پر میشه از بوی خوب مربایی که خودم برای اولین  بار براش درست کردم و بنظر خودمون که طعم و عطرش بی نظیر شده 

خوشحالم که هنوزم این قشنگ ترین لحظه روزه برامون